رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۰ مرداد ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی ـ شماره ۱۱۹

وقتی همه، کتاب‌های زیر زمینی می‌‌خوانند

شهرنوش پارسی‌پور

گفتم که برای امرار معاش کتاب می‌فروختم. کار جدید من خسته کننده و فاقد درآمد بود. فهرست کتاب‌ها و یکی دو کتاب نمونه را به دست می‌گرفتم و در موسسات را می‌زدم و وارد می‌شدم و می‌کوشیدم آن‌ها را بفروشم. آن موقع ساختمان‌های خیابان تخت طاووس پنج، شش طبقه بودند.

Download it Here!

من طبقه به طبقه بالا می‌رفتم و شرکت به شرکت را بازدید می‌کردم. هیچ‌کس علاقه‌ای به خرید کتاب نداشت اما در بسیاری از جاها افراد با علاقه‌مندی بحث و گفت و گو می‌کردند. یک روز در خانه‌ای را زدم. دختر جوان و بسیار زیبائی در را گشود.

او آرایش ملایمی کرده بود و به صورتش پودر اکلیل پاشیده بود. همین که او را دیدم متوجه دو چیز شدم: روشن بود که دخترک روسپی سطح بالایی است، و در عین حال روشن بود که منتظر کسی است. به او گفتم که فروشنده کتابم و خوشحال می‌شوم به او کتاب بفروشم. دخترک با حالت افسوس سر تکان داد و گفت بدبختانه کتاب نمی‌خواند.

گفتم بسیار عالی می‌شد اگر که او کتاب می‌خواند. با حالتی خجالت‌زده گفت که عادت به کتاب خواندن ندارد. از او خداحافظی کردم. داشتم از پله‌ها پائین می‌رفتم که مرد جوان زیبا را دیدم که داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. احساسی به من می‌گفت که او باید همان مردی باشد که دختر به انتظار او در را به روی من گشوده بود. درست بود فکرم و مرد جوان همان در را زد.

چنین به نظرم می‌رسید که مرد باید یک افسر باشد که با لباس شخصی به سراغ دوستش آمده است. این صحنه بعدها وارد کتاب «عقل آبی» شد. در تابستان ۱۳۵۸ نیز کتاب طالع‌بینی چینی را که چند سال قبل از آن با کمک دخترخاله‌ام ترجمه کرده بودیم در خیابان می‌فروختم.

یکی از نقاطی که بسیار زیاد به آنجا می‌رفتم خیابان کافه رستوران‌ها بود که ناگهان همانند قارچ از زیر زمین سر بیرون کشیده بود. این خیابان از نزدیکی‌های میدان ونک آغاز شده و تا نزدیکی درکه پیش رفته بود. خیابان سراسر رستوران بود و صاحبان آن نمی‌دانم از کجا آب و برق فراهم آورده بودند.

خیابان مملو از جمعیت بود و در همین جا بود که من این کتاب طالع‌بینی را می‌فروختم. تمام تهران را می‌شد در این منطقه دید. مشروب الکلی نیز مخفیانه سرو می‌شد. خیابان عجیبی بود. یک شب مردی سوار بر اسب سفید از آنجا گذشت و شبی دیگر شاهد حضور دلقکی بودیم که ادای خمینی را درمی‌آورد. اما یک روز صبح شیخ صادق خلخالی با عده‌ای به آنجا حمله برد و تمام رستوران‌ها را با خاک یکسان کرد.

کتاب را بعدها در زمانی که در زندان بودم برادرم به ناشری داد و او به قول خودش مرغ تخم طلایی گیر آورده بود و تجارت درخشانی راه انداخته بود. به قول خودش فقط از یکی از چاپ‌ها موفق شده بود دویست نسخه در جزیره قشم بفروشد. از این رقم می‌توان نسبت فروش کتاب را در نقاط دیگر ایران حدس زد.

بی‌کار و بی‌پولی آزار می‌داد. می‌کوشیدم در جلسات کانون نویسندگان ایران شرکت کنم. این کار به زحمت ممکن می‌شد آخر شب‌ها مجبور بودم تنها تا میدان ونک بیایم و چون پول نداشتم تا تاکسی بگیرم مجبور می‌شدم پیاده مدتی راه بیایم و سر خیابان ولی عصر اتوبوس سوار شوم.

جلسات کانون متشنج بود. حزب توده از کانون جدا شده بود و برای خودش انجمنی به راه انداخته بود. در خود کانون تضاد میان لیبرال‌ها و کمونیست‌ها بارز بود. هفته‌ای یک شب هم به پیشنهاد گلشیری جلسه داستان‌خوانی داشتیم. فعالیت ادبی من متوقف شده بود.

در سال ۱۳۵۶ در فرانسه، رمان جدیدی نوشته بودم به نام «ماجراهای ساده و کوچک روح درخت». این رمان شرح زندگی یک چپ‌گرای منفعل بود که به دلیل ترس از زندان و شکنجه فعالیت سیاسی را کنار گذاشته بود. این کتاب به نحوی دنباله کتاب «سگ و زمستان بلند» بود که در سال ۱۳۵۳ نوشته بودم و در سال ۱۳۵۵ و در زمانی که فرانسه بودم منتشر شده بود.

در سال ۱۳۵۶ آقای جعفری، صاحب انتشارات امیر کبیر با من تماس گرفت تا چاپ دوم کتاب «سگ و زمستان بلند» را منتشر کند. در بهار ۱۳۵۷ نسخه ماشین شده ماجراهای ساده را برای هوشنگ گلشیری فرستادم تا در چاپ آن به من کمک کند. اما ناگهان انقلاب اسلامی شکل گرفت که خصلت بسیار ضد چپی داشت.

من از انتشار کتاب منصرف شدم. چاپ دوم «سگ و زمستان بلند» نیز به دلیل انقلاب و مصادره انتشارات امیر کبیر به بن‌بست خورده بود. از آن گذشته به دلیل انتشار گسترده کتاب‌های پشت جلد سفید سیاسی بازار ادبیات راکد شده بود. همه مشغول خواندن کتاب‌های زیر زمینی بودند. یا در حقیقت همه مشغول خریدن این نوع کتاب‌ها بودند و کسی پول خرج ادبیات نمی‌کرد.

اما شک دارم که این کتاب‌های پشت جلد سفید خوانده می‌شدند. در همان زمان مقاله‌ای خواندم از یک خبرنگار فرانسوی که روشن می‌کرد کتاب‌های پشت جلد سفیدی که در ایران چاپ می‌شد مدت‌ها بود از فهرست کتاب‌های مهم چپ‌گرایان غربی خارج شده بود. باید اعتراف کرد که در آن زمان، زندگی برای امثال من بسیار سخت شده بود.

کلیه کارهای دولتی در اختیار حزب‌الله قرار گرفته بود. به دلیل انقلاب، بسیاری از موسسات خصوصی نیز تعطیل شده بود و صاحبان کارخانه‌ها و شرکت‌ها از ایران گریخته بودند. نویسندگانی که من در کانون نویسندگان ملاقات می‌کردم تقریباً همگی بی‌کار بودند، یا می‌رفتند تا کار خود را از دست بدهند. دکتر هما ناطق، دکتر ناصر پاکدامن که هردو استاد دانشگاه بودند و در معرض پاکسازی. از دیگر شخصیت‌هائی که در جلسات کانون شرکت می‌کردند آذر نفیسی بود که تصور می‌کنم او هم استاد رشته زبان انگلیسی بود.

در حد فاصل سال ۱۳۵۹ تا بهار ۱۳۶۰ جلسات کانون نویسندگان با هر بدبختی بود برگزار می‌شد. همیشه امکان حمله به کانون وجود داشت. من در این دوران به دلیل بی‌پولی و در عین حال مخالفت با حجاب اجباری لباسی برای خود اختراع کرده بودم. یک شلوار بسیار گشاد سیاه، یک پیراهن به سبک روستائیان ایرانی با یقه گرد و شالی که به دور کمرم می‌پیچیدم.

این مجموعه لباس مرا به یاد خاطرات جالبی می‌اندازد. روزی در خیابان راه می‌رفتم. دو افسر شهربانی از روبه‌رو می‌آمدند. آن‌ها با دیدن من نگاهی به اطراف انداختند و بعد چند کلمه‌ای با یکدیگر حرف زدند و سپس به من سلام نظامی دادند. هنوز هم نمی‌دانم منظورشان چه بود، که البته در آن مقطع هرکس سازی می‌زد و به راستی اغتشاش عجیبی بود.

یک بار نیز سوار تاکسی شدم. راننده یک مسافر را پیاده کرد و بعد به من گفت: «خانم مجانی می‌رسانمت به جائی که می‌خواهی بروی. فقط به من بگو این لباس را برای چه پوشیدی.» گفتم: «ببین آقا، هرکس سازی می‌زند، من هم می‌گویم به اصل خود برگردیم.»

یکبار نیز برای خریدن خمره‌ای به قصد آن‌که شراب بیندازم به خمره فروشی مراجعه کردم. یادم نیست قیمت خمره چه بود. فرض کنید بیست و پنج تومان بود. هنگامی که بیست و پنج تومان را به فروشنده دادم پنج تومان به من برگرداند و گفت: «این پنج تومان هم تخفیف برای شال کمرت!»

اما در کانون نویسندگان روزی در جلسه قصه‌خوانی به من انتقاد کردند که چرا این لباس را پوشیده‌ام. شخصی ایراد گرفت که این شالی که به کمر بسته‌ام ویژه فلسطینیان است و کار من توهین به آن‌ها تلقی می شود. من هم تصمیم گرفتم شالم را عوض کنم.

در کش و قوس این کارهای نیمه بچگانه و توأم با نا امیدی بود که ما به سال سرنوشت ساز۱۳۶۰ وارد شدیم. در اینجا شاید بد نباشد از ترکیب جمعیتی مردم ایران و صاحبان عقاید مختلف اندکی حرف بزنیم. در آغاز سال شصت تمامی نیروهای سیاسی ایران در حال فعالیت بودند.

بنی صدر، رئیس جمهور بود و با تکیه بر شاخه راست جبهه ملی و لیببرال‌های بازار، رودررو با نیرویی بود که کم کم روشن می‌شد نامش حزب‌الله است. سازمان مجاهدین خلق در یک کمیت عددی قابل تامل، همانند گیاهی که تازه جوانه زده باشد فعالیت می‌کرد. چریک‌ها که به دو شاخه اقلیت و اکثریت بخش شده بودند، هردو فعال بودند. سازمان پیکار که از سازمان مجاهدین خلق منشعب شده بود با فریادهای هیجانی به میدان آمده بود. و...

Share/Save/Bookmark