رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > چرا تلفن نمیزنم | ||
چرا تلفن نمیزنمشهرنوش پارسیپورحوادث سالهای ۱۳۵۷، ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ در ذهن من درهم و برهم شدهاند. علت آن نباید چیزی به جز انقلاب اسلامی ایران باشد. حوادث انقلاب با آنچنان سرعتی رخ میداد که به دست دادن یادمان زمانی آن مشکل به نظر میرسد.
البته این در طبیعت انسان چیز عجیبی نیست. در مطالعات اسطورهای اغلب متوجه میشویم که حوادث چند هزار سال بر هم انباشته میشوند. انگار که در مغز انسان نگارههای الماسگونهای وجود دارد که تصویر آنات زندگی بر آنان نگاریده میشود. اینک این شیشهها که بر هم میافتند، تصویر درهمی شکل میگیرد که زمان و گاهی حتی مکان را دگرگون میکند. خمینی وارد پاریس شده است. الف، ب، ج و د نیز در فاصله یک سال وارد پاریس شدهاند. ذهن در جایی خاطره کسانی را که وارد شدهاند، در یادمان نگاه داشته؛ اما چون تصویرها برهم انباشتهاند، زمان آنها در هم ریخته است. آنچه اما برای من روشن است حالت اندوه شدیدی بود که بر من غلبه کرده بود. در تابستان سال ۵۸ من در چند جلسه کانون نویسندگان شرکت کردم. حزب توده و کانون هنوز از یکدیگر جدا نشده بودند. سخنرانی احسان طبری را خوب به خاطر دارم. بعضیها دورخیز کرده بودند تا به او ناسزا بگویند. جو مرتب آشفته میشد. هنگامی که به فرانسه باز میگشتم، به یکی از شخصیتهای مهم کانون گفتم: «آقا من در فرانسه کاملاً آماده همکاری با کانون هستم. هر گاه لازم شد، به من خبر بدهید.» آقا که گویا حرفهای مرا طور دیگری شنیده بود، پاسخ داد: «خانم من همسر دارم!» به راستی خیلی عجیب بود. چند باری دیگر نیز در طول زندگی حرفهایی مشابه شنیدهام. خانم جوانی اشعارش را برای من میفرستاد تا نظر بدهم و من هرگز به خود اجازه این کار را نمیدادم. یک روز در جمعی با یکی از منتقدان معروف شعر ناهار میخوردیم. من درباره شاعر با او حرف زدم و منتقد اظهار علاقه کرد تا شعرها را ببیند. برای عصر قرار گذاشتیم و من به خانه رفتم و شعرها را به کافه محل ملاقات آوردم. به اندازه دو دقیقه با منتقد حرف زده بودیم که او گفت: «خانم من همسر دارم.» این جمله به نحوی گفته شد که به راستی گویا من به آقا اظهار علاقه صریح کرده بودم. در آغاز انقلاب اسلامی نیز گاهی به نویسندهای تلفن میکردم و درباره حوادث انقلاب حرف میزدیم. یک بار از زبانم در رفت و گفتم اگر به پاریس تشریف آوردید، خوشحال میشوم شما را ببینم. نویسنده در پاسخ گفت: «خانم من دیگر پیر شدهام.» حوادثی از این دست باعث شده است که من دیگر به خود اجازه ندهم به کسی تلفن کنم. یکی از دلایلی که من بسیار کم به اشخاص تلفن میکنم، همین است. و باز یکی از دلایلی که سالهاست معاشرتهای من عملاً به گروه زنها محدود شده نیز همین است. به هر حال من در روزی به سوی پاریس پرواز کردم که آیتالله طالقانی در تهران بدرود حیات گفت. به قولی نیز او را مسموم کردند. چنان که بعدها در برنامههای تلویزیونی دیدم، شهر به کلی تعطیل شده بود و مردم به خیابان ریخته بودند. درگذشت آیت الله طالقانی باعث چرخش بزرگی به نفع حزبالله شد. اکنون در پاریس دیگر درس نمیخواندم . دست به کار ترجمه متون مربوط به چین شده بودم و آنها را از فرانسه به فارسی ترجمه میکردم. در آذرماه ۱۳۵۸ پدرم در تهران بدرود حیات گفت. تکان بسیار سختی بود. دوباره به تهران بازگشتم. پدر در نزدیکی قطعه شهدا به خاک سپرده شده بود. با مادرم به سر خاک او رفتم و دقایق تلخی را گذراندم. تماشای چهرههای زیبا و جوانی که فدای انقلاب شده بودند، مرا بسیار متأثر کرده بود. اما زندگی با بیرحمی تمام ادامه داشت و باید ادامهاش میدادیم. شاملو، شاعر معاصر را در کانون نویسندگان دیدم. از او پرسیدم اگر درباره چین مقاله بنویسم، برای او جالب خواهد بود؟ گفت خوشحال میشود مقاله را ببیند. او در آن موقع کتاب جمعه را درمیآورد. دکتر هزارخانی را هم در کانون ملاقات کردم و شبی به اتفاق شام خوردیم. مدتی بود که سفارت آمریکا را به گروگان گرفته بودند. دکتر هزارخانی بسیار ناراحت بود. یادم هست به شوخی پرسیدم خود آمریکاییها سفارتشان را به گروگان گرفتهاند یا به اتفاق روسها این کار را کردهاند؟ دکتر هزارخانی خندید. یاد روزی افتادم که هزارخانی را در پاریس ملاقات کرده بودم؛ درست در روزهای نخست انقلاب. او به راستی شگفتزده بود که چرا جهت انقلاب دارد عوض میشود و من ناگهان به یاد یک بخش از سریال تلویزیونی «پیشتازان فضا» افتادم. در این بخش از سریال، سفینه با سرعت در حال حرکت در فضاست که ناگهان دست بزرگی در فضا ظاهر میشود و جلوی حرکت سفینه را میگیرد. حاضران در سفینه مشخصات دست را به ماشین تحلیلگر میدهند و مشخص میشود که این دست از نسج مرده ساخته شده است. بعد اما چهره یونانیمآب مردی جای دست را میگیرد. مرد میگوید: «من آپولون هستم. شما مجبورید در این کره پیاده شوید.» اعضای سفینه از طریق خانم تاریخدانی که در آنجاست، متوجه میشوند که آپولون یکی از خدایان اسطورهای یونان باستان است. آنها تا به دست آوردن اطلاعات جدیدتر در کره پیاده میشوند. آپولون که در همان نگاه نخست دل در گرو عشق خانم تاریخدان گذاشته، با یک حرکت پیراهن او را تبدیل به لباس یونانیان باستان میکند و سپس از بقیه میخواهد تا از گوسفندان نگهداری کرده و او را بپرستند. اعضای سفینه میکوشند به او تفهیم کنند که مأموریت مشکلی بر عهده دارند و اصلاً وقتی برای پرستش او ندارند. اما بحث بیهوده است و آپولون به طور جدی از حرکت سفینه جلوگیری میکند. عاقبت ساکنان سفینه کشف میکنند آپولون یک مرکز انرژی دارد که در آنجا بافتهای مرده تنش را بازسازی میکند. آنها از طریق فرمانی به سفینه، این مرکز انرژی را نابود میکنند. آپولون ناگهان رنگپریده ظاهر میشود و در حال مرگ برای اهل سفینه بازگو میکند که چگونه در روی زمین یکیک خدایان به این دلیل که پرستندهای نداشتند، جان خود را از دست دادند. ونوس دود شده به هوا رفته بود و زئوس ناگهان منفجر شده بود. اما او که خدای هنر بود میدانست که انسان عاقبت از جو خارج خواهد شد، پس به این کره آمده و منتظر آمدن انسانها مانده بود. آپولون در آخرین دقایق زندگیاش پرسید: «من که چیز زیادی از شما نمیخواستم. فقط کافی بود تا از گوسفندان نگهداری کنید و مرا بپرستید.» بعد نیز دود شد و به هوا رفت. مسأله جالب زمانی بود که رهبر سفینه به دوستانش گفت: «ای کاش وقت داشتیم یک مدتی گوسفند میچرانیدیم و آپولون را میپرستیدیم.» دکتر هزارخانی با علاقه به این داستان گوش میداد. من اضافه کردم که حالا نوبت ماست تا منبع انرژی این موجودات عجیب جدید قدیمی را پیدا کنیم. اکنون در تهران دکتر هزارخانی تعریف میکرد که مردم در گنبد و کردستان و چند نقطه دیگر سرخود انجمن و کمیته درست کردهاند و هیچ کس هم نیست که کار تحقیقی کند. من اعلام کردم که حاضرم به یکی از این نقاط بروم و تا جایی که از دستم برمیآید، مطالعه کنم. بنا بر این شد که به کردستان بروم. من به نزد احمد شاملو رفتم و مقالهای را که درباره «ییجینگ» نوشته بودم، به او دادم. شاملو شروع به خواندن کرد و کمکم با علاقه بیشتری خواند تا مقاله تمام شد. بعد گفت: «عالی است؛ من هرگز در این باره نشنیده بودم.» گفتم: «حاضرید به من پول بدهید؟» شاملو بدون حرف دست در جیب کرد و دو هزارتومان به من داد. به او گفتم که بناست به کردستان بروم و به نظرم رسیده است با شیخ عزالدین حسینی مصاحبهای بکنم. شاملو با بدبینی به من نگاه کرد و پرسید: «مثلا در چه زمینهای؟» گفتم: «میخواهم صمیمانه از او بپرسم هدف نهایی جنبش کرد چیست؟» بدین ترتیب بود که شاملو آواگیری (ضبط صوت) در اختیار من گذاشت. |
نظرهای خوانندگان
با سلام خانم پارسی پور
-- علی ، Jul 19, 2009 در ساعت 11:50 AMمن مدتهاست مطالب زیبای شما را میخوانم. اما مشکل کوچکی در کیفیت فایل صوتی شما همیشه بوده است. یعنی کیفیت صدا خیلی پایین است. آیا ممکن است اینرا بررسی کنید. با تشکر
SHARNOOSHEH AZIZAM KIFEITEH SEH KHILY PAHEIN AHSRT LOOTFAN BAKHAHID ANRAH DOOROST KOONAN.
-- SHANAH ، Jul 19, 2009 در ساعت 11:50 AMطرز بیان، سلامت حنجره و تنفس صحیح هم میتواند در کیفیت صدای ضبط شده موثر باشد. والبته نوع میکروفن و دستگاههای مربوطه. وصد البته دانش کاربرد وسایل فنی.
-- بدون نام ، Jul 19, 2009 در ساعت 11:50 AMبرای اطلاع (علیJul 19,2009)عرض شد.
وقتی روی فایل صوتی کلینک کردی و window media player ظاهر شد آنوقت بلندگوی آن را
-- بدون نام ، Jul 19, 2009 در ساعت 11:50 AMتا اخر بلند کنید و صدا خوانا به گوش می رسید.
علی گرامی
من در اتاق خانه ام در کالیفرنیا با استفاده از یک آواگیر دیجیتالی برنامه ها را ضبط می کنم . سپس روی برنامه ای آنها را پیاده کرده و برای رادیو زمانه می فرستم. علت پائین بودن کیفیت صدا همین است. اگر بنا باشد به استودیو رفته و برنامه ضبط کنم هزینه آن بسیار بالا خواهد رفت که ظاهرا با بودجه رایو زمانه همخوانی نداری. شمار به بزرگی خود این ضعف را ببخشید تا شاید روزی راه حل معقولی پیدا شود.
-- شهرنوش پارسی پور ، Jul 20, 2009 در ساعت 11:50 AMخانم پارسی پور عزیز باز هم از برنامه اتون لذت بردم. اینبار دو تکه از گفتارتون برام جذابیت بسیار زیادی داشت، یکی قسمتی که راجع به بخشی از سریال پیشتازان فضا گفتید، به راستی عمیق و شاهکاری بود برای خودش، و اوج چیزی که تعریف کردید جمله ای که در انتهاش از زبان بازیگر فیلم گفتید، ای کاش وقت داشتیم مدتی گوسفند بچرانیم و آپلون را بپرستیم. فوق العاده عمیق بود این ماجرا و جمله.
-- شهرزاد ، Jul 20, 2009 در ساعت 11:50 AMو دیگر مطلبی که از شاملو گفتید، من هیچوقت علاقه ی بخصوصی به این شاعر گرامی ایران نداشتم، نه اینکه ازش بدم بیاد اما خوب علاقه ی خاصی هم نبوده اما امشب لمس کردم که
چه انسان فرهنگ دوست، متشخص و باشعوری بوده.
به راستی برای هر دوی این نکات که گفتید صمیمانه از شما سپاس گذارم.
شهرنوش عزیز من از طرفداران خاطرات شما هستم به خصوص اوائل آن!!!
-- فضول ، Jul 20, 2009 در ساعت 11:50 AMسوالی داشتم .... حالا، خدا وکیلی هنگامی که دوستانت را مثلا به پاریس دعوت می کردی و موارد مشابه، آیا از ادبیات یا لحن گفتار خاصی استفاده نمی کردی که طرف مقابل را دچار به اصطلاح توهم کند؟
شهرنوش عزیزم. تازگی ها متوجه شده ام یکی از دلایل بزرگ من برای باز کردن سایت رادیو زمانه خوندن نوشته های شماست. عاشق خاطراتتون هستم. همینطور بدون در نظرگرفن ترتیب زمانی زیباست. لطفا بیشتر بنویسید
-- زیتون ، Jul 23, 2009 در ساعت 11:50 AMخیلی خیلی مطالبتون رو دوست دارم. من رو به گذشته های دور میبره و روایت شیرنتون باعث میشه که خودم رو در کنار شما حس کنم.
-- شبنم ، Aug 10, 2009 در ساعت 11:50 AM