رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ تیر ۱۳۸۸
به روایت شهرنوش پارسی‌پور ـ شماره ۱۳۸

«از بی‌ابتدایی‌ام فهمیدم که انتهایی در راه نیست»

شهرنوش پارسی‌پور

پویا عزیزی، در آغاز کتابش به نام: «علامت بوسه می‌بارد»، با خطی خوش یادداشت پرمهری برای من نوشته است. کتاب او به همراه شمار دیگری کتاب، به همت دکتر ماندانا زندیان برای من ارسال شد و مدت‌ها در انتظار ماند تا نوبت بررسی آن برسد.

Download it Here!

این روزها من اشعار این مجموعه را می‌خواندم و می‌کوشیدم معنای اشعار او را درک کنم. باید اعتراف کنم که اغلب در خواندن اشعار دچار مشکل می‌شدم، چون شاعر نوسرا در شعر خود ابتکاراتی به کار برده که انتقال ساده آن‌ها را مشکل می‌کند.

البته اشعار او فاقد وزن و قافیه هستند، اما شاعر کوشش دارد با نوآوری، سبکی نوین بیافریند. اکنون پیش از آن که شعری از او بخوانیم سرگذشت نامه کوتاهی از او را مرور می‌کنیم.

او می‌نویسد:

«من، پویا عزیزی، در بزنگاه نیمه شبان سوم اسفندماه یک‌هزار و سیصد و شصت و سه، در اوج جنگ تخریبی ایران با عراق (بهتر است بگوییم عراق با ایران چرا که عراق به ایران یورش برد) آن هم در شهری دور از هیاهوی جنگ و توپ و تفنگ، محصور در کوه‌های جنوبی رشته کوه زاگرس، آن‌هم در استان محروم چهارمحال و بختیاری و در شهر فارسان چشم‌هام را در چشمان قابله‌ام دوختم.

در خانواده‌ای پرقدمت و پر تفاخر، جد تا جد کدخدای شهر و آبادی. پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری‌ام سنتی و مومن ولی پدر و عموهایم درگیر فضاهای روشنفکری آن دوران و چپ‌گرا بودند و این خانواده‌ی مادری‌ام را هم دامن می‌زد...»

این البته متنی‌ست که خود ایشان نوشته و من بی کم و کاست آن را تکرار کردم. شاید البته بعضی از جمله‌ها مبهم است. به هر حال او از دوره دوم دبیرستان شعر سروده است و در مسابقات بین مدارس جایزه گرفته است.

عضو انجمن شعر فارسان بوده از دیگر فعالیت‌های ادبی او، چاپ شعر در نشریات سراسری (مجلات مطرح ادبی) بایا، نافه، کلک... و شرکت در شعرخوانی‌های مختلف.

همکاری با سایت‌های ادبی به عنوان دبیر بخش نشریه الکترونیکی ادبیات و فرهنگ و همچنین ادبیات و هنر (ماه مگ). او در عین حال عضو هیات دبیران جایزه‌ی شعر و ادبیات و هنر است. او فعالیت‌های مختلف دیگری را نیز انجام داده است. چند جلد کتابی نیز در دست چاپ و نشر دارد.

اکنون به نخستین شعر او رجوع می کنیم:

نصف النهار من بودی
نصف النهار دیگری باشم

قاچ چندمی از این زمین
که لرزش گرفته از سرما

از گسل‌های پر از حشراتی که می‌آیم
به محض ببینم ات هم نمی‌شناسم‌ات حالا

جمله‌ای‌ست که فرض آخری‌ست محض رضای بغض
به قصد کشت که شعر می‌شویم و می‌بینم

قبلا کجا دیده‌ام این همه چشم‌های رنگی را؟!
می‌بینیم

این حرف‌ها را آن‌قدر طول کشیده‌اند
که اجازه نمی‌دهند به عرض هم برسیم

فرض قبلی هم این بود
دست‌های‌مان گرفتن‌شان بیاید این اندوه را

پاهای‌مان جاده‌شان بگیرد و
بعد

روی صندلی‌های به فرض چندم
سرمان با بلیط (بلیت) خودش به سرطانی خوش است

دل‌مان هم جای دیگری سرخوش

حشراتی همراه من است
که ولم کن را نمی‌فهمند

حشراتی که حشر هستند و از در بشر گاهی
با ماده

تبصره حرف می‌زنم از دست‌شان که می‌افتم
بعد

اول
این که دست‌ام می‌رسد به ناخودآگاه خودم روزی هم

هر قدر که مهر و مومش کنی
دوم دست تو را می‌گیرم

می‌برمت بیرون از این گسل‌ها من
تا مثلا به ستاره‌ها برسیم

برسیم!
عاشق شده‌ایم بعدا

و صدای‌مان آن‌قدر بلند می‌شود از جای‌اش
که صداهای دیگر نمی‌بینند

خودشان را هم
نمی‌بینند!

از نصف النهار خودمان که می‌آئیم
می‌بینیم: شناخته‌ایم هم را

و گاه اجازه نداریم به هم
به حرف‌های هم البته می‌رسیم:

می‌گوئیم: من!

این شعر یا قطعه می‌کوشد حرف نوینی را بازگو کند و حالتی را می‌رساند که گوییا معطوف به مقصودی است، اما پیام شعر به من منتقل نمی‌شود. مثلا معنای این بخش را اصلا درک نمی‌کنم:

سرمان با بلیت خودش به سرطانی خوش است. و یا مثلا: حشراتی که حشر هستند و از در بشر گاهی که طرز خواندن آن نیز بر من معلوم نشد. باید گفت بشر یا بشر به معنای انسان.

در قطعه‌ی «از من مخابره می‌آیی» آغاز خوب است، اما بعد خواننده دچار اغتشاش ذهنی می‌شود:

سوادی اگر دارم
نوشتن توست

برزمین لخت که باران می‌آیی
بیایی

لب‌های شور به کناره بیایند و
کناره‌ها که فرو می‌روند در لب شیرین

تا
ردیف سفید مرمر در عقیق تو لو بروند

برویم
پنهانی

«من وقتی تو در خیالش باشی
جرقه می‌زند

ازم نور تشعشع می‌کند و شعر تازه ساطع می‌شود
تر»

نمی‌شود؟!

چشمی اگر دارم دیدن توست بی چتر
به من که مخابره می‌شوی

بشوی
از تو هلو ببارد از ماهواره‌ای در آسمان چند مخابره ای

آب‌دار
و خدشه‌ای وارده یعنی که

کوتاه می‌آیم
کنار نمی‌آیی

نیایی


در خواندن این قطعه این حس می‌شود که سراینده به راستی دارد چیزی می‌گوید که پیش از او گفته نشده، اما حالت یکه خورنده‌ای که در شعر وجود دارد ناشی از تیک‌هایی‌ست که به قصد غافل‌گیر کردن خواننده شکل گرفته‌اند.

به قطعه زیر توجه کنید:

این عکس اصلن عکاس نداشت ACD Se…(2)

این عکس را هرطرف ببینی
از آن لب به لب‌ام

مثلا از روبرو: من دست به گردن انداخته است و آویزان لب از لبه‌ی عکس
کادری را که در آن نشسته‌ای

هم بزند!

کادر هم خورده پر می‌شود از موی تو
که پشت به صحنه‌ای و

دست در خم آن زلف دوتا
نکنم؟!

پشت صحنه البته با این که صحنه را از پشت ببینی فرق خیلی دارد با کم

پشت صحنه زمانی درخت بود
مثل کسی که حالا برقصد!

با رخت کنده‌ی تن
هلوی پوست کنده بدهد

ولی
از عقب من پشت به صحنه‌ام این یکی!

و دیگر این که گفته‌ام:

از هرطرف که ببینی
من لب به لب از این عکس لبریزم!

اما وضعیت از بالا متفاوت‌تر است خیلی
که گیر کرده لب‌های تو در لب‌هام

(این عکس اصلا عکاس نداشت حالا کی لوش داده بماند)

فعلا یکی لب‌های مرا از این عکس بگیرد
دوربین بی‌عکاس البته خیلی مضحک است

این نیز صحنه‌ای بود از توصیف یک عکس که با حقیقت بیرونی تطبیق داده شده است. از نظر شکل و شمایل کار بدی نیست. همان حالت یکه خوردن در آن نمایان است که هدف نهایی سراینده قطعه است.

یکی از اشکالات این نوع قطعات این است که حفظ کردن آن‌ها بسیار مشکل می‌باشد و به همین دلیل پیدا کردن یک روش بیانی تحلیلی نیز عملا غیرممکن است.

اکنون به سراغ قطعه‌ی دیگری می‌رویم تا ببینیم سراینده چه در چنته دارد:

حس می‌کنم که نمی شود ASDSe…(07)

و بگویم را می‌گفت...
می‌گفت گفت:

تمام این حرف‌ها که چی؟!
(یعنی آدمی نیاز دارد خودش را نسبت به جهان مهم حس کند)

بکند
«به من چه»

حس می‌کنم که نمی‌شوم
و نمی‌شود کسی را به فرض معطل کرد

بود
این طور که آدم را توی خودش کردند

و شاید به همین خاطر است
و شاید...

که در آلبوم‌های من جوان بودم تصویری از هیچ جنس مخالفی اثری نیست نقش بسته‌ام
«کجایی که یادت به خیر»

این که از فرض شانه‌های بی‌مصرف‌ام
و به وهمی عجیب دهن کجی می‌کنم

همان است که تکیه گاه هیچ سری نباشم
«و این عجیب نیست؟!»

یا این که زندگی من به بی شکل ترین شکل خودش سرسری‌ست
هی پشت سرم کشیده می‌شود

می‌شود
می‌شود می‌شود

مبایل‌ات را رو به دریا بگیر
که صداش را بشنوم

راستی از ندا چه خبر؟!
نهایت سادگی‌های من است

اما تو نزدیک تری به شمال و از جنوب هی حرف بزنیم
می‌زنیم

بزن
من از بی‌ابتدایی‌ام فهمیدم که انتهایی در راه نیست

و می‌خواهم از مخالفت عاشقانه گویم
بگویم را بگو

بی‌رحمانه به این زندگی سرسری بیندیشم و تف بیندازم
تف بیندازم، بیندیشم

«تف!»

(جهان طبیعتی‌ست که سعی می‌کند در اختیار قدرت باشد و آدم‌های عادی را مهم فرض نمی‌کند)

این تمام فکرهای من است
بگویم گفت:

از انقلاب بگویم
و قبل از آن اعلام کنم که به انتحار خودم نزدیکم

«مبایل‌ات را رو به دریا بگیر»<br>کردن کرد

(جهان باید آدمی را مهم حس کند)
می‌زدم می‌زد

این عکس‌ها از یک دوربین زیرزمینی مخفی به من مخابره شده‌اند»

من اما به انتحار خودم نزدیکم.

این هم باز وصف عکس است و گاهی مرا به یاد محسن نامجو می‌اندازد. به هرحال جوانان ایران دارند نحوه بیان تازه‌ای پیدا می‌کنند که انتقال آن به دیگری گاه مشکل به نظر می‌رسد. با شعر دیگری از پویا عزیزی این مقال را به پایان می‌رسانم:

نیمی شاعر و نیمی کشک
از پشت نقاب حرف بزنم؟

از سایه تاریک پرتقال
و از این که سبیل ندارم

ناراحت نباشم
کسی هستم که شما کس دیگری می‌بینید

نه این که راه بروم به سقف فکر کنم آیدم وارونه‌ای باشم
و در حال بازی با قالب پنیر

مجسبه‌ی موشی که وارفته است
گیر این تله افتاده

هستم
نقاب را بگذارم:

گوساله‌ای شده‌ام
که با پوزه پرتقال کال بچرخانم

و چون در جهش ژنی دم درآورده‌ام
این جاها به کره خری قبولم نمی‌کنند

در حالت بهتری از قبل
کسی هستم که اسبی روی عکسم دویده است

و از چشم‌های دریده قصد مهاجرت کنم
نقاب را بردارم:

شاعری می‌بیند نیمی آدم و نیمی کشک
ببین!

در گردش پرتقال قال‌ام گذاشتند
شده‌ام علفی که زیر پای خودش سبز شده است

و عاشق سایه‌ی چشم‌های زنی‌ست
به نام (جوجه اردک زشت)

نقاب را که می‌شکنم
آدمی هستم که به پرتقال در بشقاب فکر می‌کند

و شهوت خوردن پرتقالی را دارد
که شما نمی‌بینید

از پشت میز بود گه داد می‌زد:
چه

چه کشکی؟
چی؟

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

آیا ایشان شعر به زبان انگلیسی هم می گویند که روی جلد کتابشان به این زبان چاپ شده است؟

-- ادیب ، Jun 11, 2009 در ساعت 03:44 PM

sar daard gereftaam.

-- بدون نام ، Jun 11, 2009 در ساعت 03:44 PM

سلام

من با شصت سال سن و یک عمر خواندن شعر و داستان وتحصیلات عالی نفهمیدم ایشان چی می خواد بگه. باز صد رحمت به محسن نامجو.

اگه ممکنه یه شعر ایشون رو توضیح دهید که منظورشان چی هست٠-

با تشکر حسین

-- Hossein ، Jun 11, 2009 در ساعت 03:44 PM

خوب جای تعجب ندارد که نسل جدید ایرانی زبانی دارد که هیچ کس نمیفهمد . از بس که برای ارضای ساده ترین غرایزش ناچار شده دورغ بگوید وپنهان کاری نماید.خوب چنین زمینه اجتماعی اگر نگوییم که میتواند شعر را که باید بیان رموز ذهن واحساس باشد را به هذیان و هجویات تبدیل می کند ؛حداقل میتوانیم بگوییم که آن را به رمزیات تبدیل کرده.یعنی زبانی که تنها خود آن شخص آن را می فهمد.

-- بدون نام ، Jun 12, 2009 در ساعت 03:44 PM

چرا جوشی میشین جماعت؟ زبانی که رییس جمهورش جناب دکتر احمدینژاد معروف باشن و رهبرش . . . خب شاعرشم همین میشه دیگه.

-- بدون نام ، Jun 16, 2009 در ساعت 03:44 PM

slam khanom parsi por
mn ik iranim va mannde shoma srkob ra michshm be shoma eltmas mikonm be pishnhadm fkr konid
mjmoeie radio zmane tvanaii an ra dard ke az roshnfkran va honrmndan dar tmame jhan bkhahd ke dr mhkomite eghdamate dolt irn tomar emza konnd
in mobarze nbaid be tghabol doltha tbdil shvad baid sdaie mltha ra be ham brasnd
az hmin hala hokomt dard msale ra be tgabol iran va ghrb tbdil mikond
az roshnfkran va sinmagran va azadikhahan jhan bkhahid fashism ra mhkom konnd
az aghaie kiarostmi grfte ta chamski
az bargas iosa ta edvardo galeano
agar shoro konid hme mipivndnd
azadikhahan jhan be iarie ma bshtabid darnd mara ghtle aam mikonnd
agar ba ensan va azadi motaghdid be iariman bshtabid

-- bahram rahimi ، Jun 17, 2009 در ساعت 03:44 PM

جناب بهرام رحیمی

در این لحظه توجه تمامی روشنفکران جهان متوجه ایران است. فکر می کنم شما در ایران هستید. اگر اینجا بودید می دیدید که همه دارند از ایران حرف می زنند. اما فرمایش شما درست است. باید روشنفکران ایران با یکدیگر متحد شده و در جهت روشنگری بکوشند. من هرکار از دستم بربیاید خواهم کرد.

-- شهرنوش پارسی پور ، Jun 18, 2009 در ساعت 03:44 PM

پاسخ اين متن در
www.pooyaazizi.com

-- پويا عزيزي ، Jul 16, 2009 در ساعت 03:44 PM