رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > «و جهان از درد گذشت» | ||
«و جهان از درد گذشت»شهرنوش پارسیپوررباب محب، دو مجموعه شعر برای من فرستاده است به نامهای «پس از این اگر از هراس خالی بمانم» و «پاورقی». شرح حال او در پشت کتاب پاورقی ذکر شده است. محب در سال ۱۳۳۲ در شهر اهواز به دنیا آمده است.
تاکنون از رباب محب مجموعه شعرهای «بهار در چشم توست» (استکهلم ۱۳۷۱)، وارینیا (نشر باران، استکهلم ۱۳۷۳)، «آنام کوچک خدا» (استکهلم ۱۳۷۵)، «زنجمورههای مخدوش» (نشر قلم، گوتنبرگ ۱۳۷۷ )، «کلاستروفوبی تن» (همراه با سهراب مازندرانی و سهراب رحیمی، نشر رویا و ویج، استکهلم ۱۳۷۷)، «از زهدان مادرم تا باب تمثیلات» (نشر دریا، ۱۳۸۵) و دو مجموعهی حاضر منتشر شده است. او داستانی نیز با نام «با دستهای کوچک به خانه برمیگردیم» برای نوجوانان منتشر کرده است. در معرفی شیوه های آموزشی و تربیتی کودکان اوتیزم نیز «پری دریایی هانس» را منتشر کرده است. من دو مجموعه «پس از این اگر از هراس خالی بمانم» و «پاورقی» را خواندم و متوجه شدم با شاعری نوگرا روبرو هستم. این قطعات نه وزن دارند و نه قافیه. در نتیجه باید اصطلاحی برای این سبک شعری پیدا کرد، که البته خود شاعر در این زمینه پیشنهادی ندارد. در نتیجه توجه من معطوف به محتوای این قطعات شد. و گاهی دچار این احساس شدم که منطق این شاعر را نمیفهمم. در شعر شماره سه میگوید: و گو آنکه تن را به ابرهای پتیاره فروخته است حتا از پنجرهی باز پیدا نیست برای من بسیار شگفت انگیز بود که ابن پهنه بیکرانه آبی را با صفت «سالوس» ویژگی بخشیم. «ابرهای پتیاره» هم به همان اندازه مرا اذیت کرد. البته اشکالی ندارد که ما تمام مرزها را به هم بریزیم و ارزشها را در هم و برهم کنیم، اما سود این معنا به چه کسی میرسد؟ توهین به آسمان کدامین ارزش را تثبیت میکند؟ اصولا چرا باید آسمان را سالوس بدانیم؟ البته تمام قطعات کتاب از چنین منطقی پیروی نمیکند. در شماره بیست و نه میگوید: گفت: نه که زورقی در باد و شن و دریای گمشده «من برکهام تنهایی دشت را مینوشم و سراسر راه به غربت کویر این قطعه حالت قابل تاملی دارد، اما همان بی منطقی در آن به چشم میخورد. واقعیت این که دریا از ازدحام افق و موج نمیترسد، چرا که موج حالت کوچکی در دریاست و افق معناییست که انسان بدان میاندیشد، نه دریا.
اما گاهی قطعههایی کامل پیدا میکنیم. مثلا قطعهی شماره چهارده: مرواریدها را آب برد صدفهای خالی را شبیخون زدند تنها حادثه ای بود و در نگاه گاه بر گردن زخم آویزند به شمایل یک صدف در این قطعه حس و منطق اندیشه ترکیب خوبی ایجاد کردهاند، اما همیشه در بر این پاشنه نمیچرخد. در شماره بیست و هشت میگوید: حواشی دلتنگی از پنجره بوی گورستان می آید دست چینی از شیار عبور را انکار می کند در سمت ساکت خیال صمیمانه بگویم که این قطعه به من منتقل نشد. «دست چینی از شیار/ و شهاب پلک/ عبور را انکار میکند/ مثل ساعت میلاد خاطره/ در سمت ساکت خیال.» اینها به نظر سلسله واژگانی هستند که بیربط به هم در کنار یکدیگر نشستهاند. شاید این اصولا ویژگی بعضی از انواع شعر نو باشد که چون فاقد وزن و قافیه است میکوشد از نظرگاه مفهومی نوآوری بکند. من البته عاشق نوآوری هستم، اما به شرط آن که راهبر به مفهومی باشد. شعر شماره ۴ از مجموعه «پاورقی» نیز از همین حالت نوآوری ناپخته رنج میبرد. میگوید: و لخت میشوم- از پیراهنی که به قد تو دوختم تا تو، آنقدر در تو بمانی تا تو لخت شوی از پیراهنت که به قد من نبود گل آتشی باشد تا تو در توی تو تا من در توی من مرگت را بمیرم اینکه مرگت را میمیرد بالا می گیرد بانوی توست گل آتش- بر خط فرضی خاک چنین به نظر میرسد که نه حس آفرینندگی سر ریز شده، بلکه تعمق که چه چیز را کنار چه چیز بگذارم این قطعه را جهت بخشیده است. اما در عوض قطعه شمارهی هجده حتی اگر براساس اندیشمندی شکل گرفته باشد، اما خوب جهت یافته است: و بعد... زلالی سکوت و چند ستون و پرچین سنگی ریختهی همسایه سنگین، تصویرهای در مه در خیال باقی سقوط سنگین تر از سکوت به طور کلی در قطعات هردو کتاب محب، حالت اندیشمندی بر حالت وحی و الهام غلبه دارد. شاید برای همین وزن کنار میماند و با شعر ترکیب نمیشود. گاهی البته چند واژه هم آوا حالتی شبه وزن ایجاد می کنند. مثلا در شعر شماره بیست و چهار این حالت به خوبی محسوس است: تو میدانی طیف چیست و بومرنگ نگاهت را وقتی که به نقطه آغازین برمی گردد و به باد برسی و بگوئی هو... تو می توانی خط باشی چنبره کنی- به خواب برسی و بگوئی کو تنهاتان تو می توانی من باشی برای دیدنت تو می توانی فرضیه نسبیت را در مشتت مثل عصا بگیری حالا که عرق از پیشانیات پاک میکنم لای دریای فرضیه هات گم است مثل باران بوسه هات جدا بر این باور هستم که باید به جای شعر واژه دیگری جست و این نوع ادبی را ویژگی بخشید. چون بدون شک برای بوجود آوردن این سبک زحمت کشیده میشود. اما براساس هیچ منطقی نمیتوان این نوع قطعات را شعر دانست. گویندگان این قطعات خود باید در جستجوی اصطلاحی باشند و به کار خود ویژگی بخشند. اما قطعه سی و یک به عمد یا غیرعمد حالت الکن دارد. میگوید: از جهان منع گذشت و منع تان از سرانگشت اشارههام که می گذرد- بر نوک انگشتهام و گلوگاه هر دایره- جائی که جهان خراب من شد و جهان از درد گذشت و دردتان از میان قصه هام که میگذرد مثل دردتان در پنجههایم دایرههام و گلوگاه هر دایره- جائی که جهان سقف من شد تولد مرگ رقص راوی این قطعه را که میخواندم جمله به جمله میفهمیدم، اما ربط کلی آن به یکدیگر برایم قابل درک نبود. اما قطعه شماره چهل و هشت با حالتی آسانتر منظور صاحب اثر را به خواننده منتقل میکند: از من به من تا ما چند پله باقیست از برف خانه تا برف خانه، خاک شانههای ماست پشت هر پرده از سوی قبلهای تا سوی قبلهای اما ناگهان گریز شعله است و پای پلهای برای رباب محب آرزوی موفقیت میکنم و شاید بتوان باب بحثی را باز کرد که نام این نوع قطعات چه میتواند باشد. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur |
نظرهای خوانندگان
شهرنوش جان،
-- بهادر ، May 29, 2009 در ساعت 02:24 PMمن اشکالی نمی بینم که اینگونه سرایش را شعر نام نهاد. البته مرا بیشتر به یاد هنر مدرن یا یک گونه فرمالیسم می اندازد. آیا فکر نمی کنید که بعضی وقتها می توان از کنار هم گذاشتن اتفاقی کلمات بهره برد؟ درست شبیه فرم گرایی در ترکیب بندی یک اثر بصری. و حتی فرا تر آنکه کنش بین کلمات بی ارتباط می تواند خود موجب واکنشی در ذهن شود که لزوما نباید به معنیی راه ببرد. اما این خود یک تجربه هنری است برای خواننده اینگونه اشعار. شاید مانند خواب سورالیستی راهبر به درون ناخود آگاه فرد گوینده باشد. من نمی دانم آیا می شود تعریف دقیقی از شعر داشت، اما بعضی اوقات آهنگ کلمات زیبا تر از معانی نهفته در آنها است. من اینگونه تجربه ها را تجربه های هنری می دانم که خود مخاطب نیز باید در این تجربه هنری درگیر شود. به نظرم این برخورد "کنشی و واکنشی" بیشتر تحریک کننده ی ذهن است تا تقویت کننده آن. دوست دارم در این مورد بیشتر صحبت کنید. سپاس گذارم.
بهادر عزیز،
تمام آنچه که شما نوشته اید می تواند درست یا غلط باشد. چون آنچه که شما نوشته اید به جملات قصار می ماند. به هرحال کوشش خواهم کرد در آینده در این باره بیشتر بنویسم. اما به طور خلاصه باید تفاوت شاعری همانند حافظ را با سرایندگان مدرن روشن کرد.
-- شهرنوش پارسی پور ، Jun 10, 2009 در ساعت 02:24 PM