رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ خرداد ۱۳۸۸
به روایت شهرنوش پارسی‌پور ـ شماره ۱۳۶

«و جهان از درد گذشت»

شهرنوش پارسی‌پور

رباب محب، دو مجموعه شعر برای من فرستاده است به نام‌های «پس از این اگر از هراس خالی بمانم» و «پاورقی». شرح حال او در پشت کتاب پاورقی ذکر شده است. محب در سال ۱۳۳۲ در شهر اهواز به دنیا آمده است.

Download it Here!

تاکنون از رباب محب مجموعه شعرهای «بهار در چشم توست» (استکهلم ۱۳۷۱)، وارینیا (نشر باران، استکهلم ۱۳۷۳)، «آنام کوچک خدا» (استکهلم ۱۳۷۵)، «زنجموره‌های مخدوش» (نشر قلم، گوتنبرگ ۱۳۷۷ )، «کلاستروفوبی تن» (همراه با سهراب مازندرانی و سهراب رحیمی، نشر رویا و ویج، استکهلم ۱۳۷۷)، «از زهدان مادرم تا باب تمثیلات» (نشر دریا، ۱۳۸۵) و دو مجموعه‌ی حاضر منتشر شده است.

او داستانی نیز با نام «با دست‌های کوچک به خانه برمی‌گردیم» برای نوجوانان منتشر کرده است. در معرفی شیوه های آموزشی و تربیتی کودکان اوتیزم نیز «پری دریایی هانس» را منتشر کرده است.

من دو مجموعه «پس از این اگر از هراس خالی بمانم» و «پاورقی» را خواندم و متوجه شدم با شاعری نوگرا روبرو هستم. این قطعات نه وزن دارند و نه قافیه. در نتیجه باید اصطلاحی برای این سبک شعری پیدا کرد، که البته خود شاعر در این زمینه پیشنهادی ندارد.

در نتیجه توجه من معطوف به محتوای این قطعات شد. و گاهی دچار این احساس شدم که منطق این شاعر را نمی‌فهمم. در شعر شماره سه می‌گوید:

و گو آنکه
آسمان سالوس

تن را به ابرهای پتیاره فروخته است
که در این شب ولنگار

حتا

از پنجره‌ی باز
نگین نگاهت

پیدا نیست

برای من بسیار شگفت انگیز بود که ابن پهنه بی‌کرانه آبی را با صفت «سالوس» ویژگی بخشیم. «ابرهای پتیاره» هم به همان اندازه مرا اذیت کرد. البته اشکالی ندارد که ما تمام مرزها را به هم بریزیم و ارزش‌ها را در هم و برهم کنیم، اما سود این معنا به چه کسی می‌رسد؟ توهین به آسمان کدامین ارزش را تثبیت می‌کند؟ اصولا چرا باید آسمان را سالوس بدانیم؟

البته تمام قطعات کتاب از چنین منطقی پیروی نمی‌کند.

در شماره بیست و نه می‌گوید:

گفت:

نه
بدان سوی نمی روم

که زورقی در باد و شن
قانون آب را شکسته است

و دریای گمشده
از ازدحام افق و موج می‌ترسد.

«من برکه‌ام
با اندکی خلجان آبی از پله‌های عادت که بالا می‌روم،

تنهایی دشت را می‌نوشم و سراسر راه به غربت کویر
می‌اندیشم.»

این قطعه حالت قابل تاملی دارد، اما همان بی منطقی در آن به چشم می‌خورد. واقعیت این که دریا از ازدحام افق و موج نمی‌ترسد، چرا که موج حالت کوچکی در دریاست و افق معنایی‌ست که انسان بدان می‌اندیشد، نه دریا.


رباب محب، شاعر

اما گاهی قطعه‌هایی کامل پیدا می‌کنیم. مثلا قطعه‌ی شماره چهارده:

مرواریدها را آب برد
و در دامن باد اتفاقی نیفتاد

صدف‌های خالی را شبیخون زدند
و رخوت

تنها حادثه ای بود
در حلقه های پیاپی وقت

و در نگاه

گاه بر گردن زخم آویزند
مرواریدهای گم- و من خالی از خود

به شمایل

یک صدف

در این قطعه حس و منطق اندیشه ترکیب خوبی ایجاد کرده‌اند، اما همیشه در بر این پاشنه نمی‌چرخد. در شماره بیست و هشت می‌گوید:

حواشی دلتنگی
شکل وسعت آه

از پنجره بوی گورستان می آید
سوی من

دست چینی از شیار
و شهاب پلک

عبور را انکار می کند
مثل ساعت میلاد خاطره

در سمت ساکت خیال

صمیمانه بگویم که این قطعه به من منتقل نشد. «دست چینی از شیار/ و شهاب پلک/ عبور را انکار می‌کند/ مثل ساعت میلاد خاطره/ در سمت ساکت خیال.» این‌ها به نظر سلسله واژگانی هستند که بی‌ربط به هم در کنار یکدیگر نشسته‌اند.

شاید این اصولا ویژگی بعضی از انواع شعر نو باشد که چون فاقد وزن و قافیه است می‌کوشد از نظرگاه مفهومی نوآوری بکند.

من البته عاشق نوآوری هستم، اما به شرط آن که راهبر به مفهومی باشد. شعر شماره ۴ از مجموعه «پاورقی» نیز از همین حالت نوآوری ناپخته رنج می‌برد. می‌گوید:

و لخت می‌شوم- از پیراهنی که به قد تو دوختم
تا من، حرف کشف تو باشد-

تا تو، آنقدر در تو بمانی
تا من در من تو پیله پیر کند با بال پروانه.

تا تو لخت شوی از پیراهنت که به قد من نبود
تا توی تو در توی من

گل آتشی باشد
میانه ی ماه نقره

تا تو در توی تو
تا من در من من

تا من در توی من
تا من در توی من

مرگت را بمیرم

این‌که مرگت را می‌میرد بالا می گیرد
در آستین پایین کشیده ات که می‌ایستد زندگی

بانوی توست گل آتش- بر خط فرضی خاک
و پروازهای گلبهی

چنین به نظر می‌رسد که نه حس آفرینندگی سر ریز شده، بلکه تعمق که چه چیز را کنار چه چیز بگذارم این قطعه را جهت بخشیده است. اما در عوض قطعه شماره‌ی هجده حتی اگر براساس اندیشمندی شکل گرفته باشد، اما خوب جهت یافته است:

و بعد... زلالی سکوت و چند ستون
پرچین سنگی همسایه ریخته است

و پرچین سنگی ریخته‌ی همسایه
مرا از مردمک هایم خالی می‌کند

سنگین، تصویرهای در مه
سنگین، عبورهای رنگی تو

در خیال باقی سقوط
و سنگ که محتاج پرتاب است

سنگین تر از سکوت

به طور کلی در قطعات هردو کتاب محب، حالت اندیشمندی بر حالت وحی و الهام غلبه دارد. شاید برای همین وزن کنار می‌ماند و با شعر ترکیب نمی‌شود. گاهی البته چند واژه هم آوا حالتی شبه وزن ایجاد می کنند. مثلا در شعر شماره بیست و چهار این حالت به خوبی محسوس است:

تو می‌دانی طیف چیست
و می‌توانی پشیمان باشی

و بومرنگ نگاهت را وقتی که به نقطه آغازین برمی گردد
صدا کنی

و به باد برسی و بگوئی هو...
میان صداتان می پاشد من

تو می توانی خط باشی
فرض شوی

چنبره کنی-
در قانون افق عمود بالا بکشی

به خواب برسی و بگوئی کو
در دهانم

تن‌هاتان
سوال

تو می توانی من باشی
در صدام بپیچی و بگوئی

برای دیدنت
طلاقت می‌دهم

تو می توانی فرضیه نسبیت را در مشتت مثل عصا بگیری
از هرچه دیوار است بالا بکشی
حالا

حالا که عرق از پیشانی‌ات پاک می‌کنم
و در صدات می‌پیجم

لای دریای فرضیه هات گم است
خطه خیس تنم

مثل باران بوسه هات
در عکس‌های قدیمی

جدا بر این باور هستم که باید به جای شعر واژه دیگری جست و این نوع ادبی را ویژگی بخشید. چون بدون شک برای بوجود آوردن این سبک زحمت کشیده می‌شود. اما براساس هیچ منطقی نمی‌توان این نوع قطعات را شعر دانست. گویندگان این قطعات خود باید در جستجوی اصطلاحی باشند و به کار خود ویژگی بخشند.

اما قطعه سی و یک به عمد یا غیرعمد حالت الکن دارد. می‌گوید:

از جهان منع گذشت
منع‌تان از پنجه‌هام می‌گذرد

و منع تان از سرانگشت اشاره‌هام که می گذرد-
تردید را مرکز ثقلم می‌کند

بر نوک انگشت‌هام
دایره‌هام

و گلوگاه هر دایره- جائی که جهان خراب من شد
جایی که ریشه‌هامان- گندیده، همسایه‌ی آب‌هام

و جهان از درد گذشت
دردتان از پنجه‌هام می‌گذرد

و دردتان از میان قصه هام که می‌گذرد
صفر با سه زبان سمت بالایم می‌گیرد

مثل دردتان در پنجه‌هایم
بر نوک انگشت‌هام

دایره‌هام

و گلوگاه هر دایره- جائی که جهان سقف من شد
جایی که روایت سه راوی- همپای خواب‌هام:

تولد
زندگی

مرگ
بر نوک انگشت‌هام

رقص راوی
و حکایت دایره‌هام

این قطعه را که می‌خواندم جمله به جمله می‌فهمیدم، اما ربط کلی آن به یکدیگر برایم قابل درک نبود.

اما قطعه شماره چهل و هشت با حالتی آسان‌تر منظور صاحب اثر را به خواننده منتقل می‌کند:

از من به من تا ما چند پله باقی‌ست
از ما تا ما چند راهرو دراز می‌کشد تا افق خانه‌های برفی

از برف خانه تا برف خانه، خاک شانه‌های ماست پشت هر پرده
از پشت هر پرده تا پشت هر پرده، خیال اختیار می‌کنیم سوی قبله‌ای

از سوی قبله‌ای تا سوی قبله‌ای اما ناگهان گریز شعله است و
ما آتشیم

پای پله‌ای

برای رباب محب آرزوی موفقیت می‌کنم و شاید بتوان باب بحثی را باز کرد که نام این نوع قطعات چه می‌تواند باشد.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

شهرنوش جان،
من اشکالی نمی بینم که اینگونه سرایش را شعر نام نهاد. البته مرا بیشتر به یاد هنر مدرن یا یک گونه فرمالیسم می اندازد. آیا فکر نمی کنید که بعضی وقتها می توان از کنار هم گذاشتن اتفاقی کلمات بهره برد؟ درست شبیه فرم گرایی در ترکیب بندی یک اثر بصری. و حتی فرا تر آنکه کنش بین کلمات بی ارتباط می تواند خود موجب واکنشی در ذهن شود که لزوما نباید به معنیی راه ببرد. اما این خود یک تجربه هنری است برای خواننده اینگونه اشعار. شاید مانند خواب سورالیستی راهبر به درون ناخود آگاه فرد گوینده باشد. من نمی دانم آیا می شود تعریف دقیقی از شعر داشت، اما بعضی اوقات آهنگ کلمات زیبا تر از معانی نهفته در آنها است. من اینگونه تجربه ها را تجربه های هنری می دانم که خود مخاطب نیز باید در این تجربه هنری درگیر شود. به نظرم این برخورد "کنشی و واکنشی" بیشتر تحریک کننده ی ذهن است تا تقویت کننده آن. دوست دارم در این مورد بیشتر صحبت کنید. سپاس گذارم.

-- بهادر ، May 29, 2009 در ساعت 02:24 PM

بهادر عزیز،

تمام آنچه که شما نوشته اید می تواند درست یا غلط باشد. چون آنچه که شما نوشته اید به جملات قصار می ماند. به هرحال کوشش خواهم کرد در آینده در این باره بیشتر بنویسم. اما به طور خلاصه باید تفاوت شاعری همانند حافظ را با سرایندگان مدرن روشن کرد.

-- شهرنوش پارسی پور ، Jun 10, 2009 در ساعت 02:24 PM