رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱ خرداد ۱۳۸۸
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ۱۳۵

بهانه‌های ساده خوشبختی خانوادگی

شهرنوش پارسی‌پور

«کارت پستال» رمان خوب و ساده‌ای است. پی‌رنگ هیجان‌انگیزی ندارد. دختری به نام پروا را به زور به انگلستان فرستاده‌اند. این مال زمانه‌ای است که ایرانی‌ها بهترین‌های خود را برای «اروپا» تربیت می‌کنند. پروا اندک اندک و با زحمت با محیط لندن اخت می‌شود. پایگاه او موزه بریتانیاست. موزه‌گردی می‌کند.

Download it Here!

از طریق یک دوست انگلیسی با ارسلان آشنا می‌شود. این آشنایی به ارتباط نزدیک‌تری می‌کشد. کمی بعد آن‌ها ازدواج می‌کنند. این ازدواج بدون مشورت با خانواده صورت می‌گیرد و باعث دلخوری آن‌ها می‌شود. پروا و ارسلان صاحب چهار بچه می‌شوند: دو پسر و دو دختر.

کتاب روایتی است از بهانه‌های ساده این خوشبختی خانوادگی. هیچ نکته ناراحت و اضطراب برانگیزی در رابطه این افراد وجود ندارد. خانواده از نظر مالی تأمین است. روزی اسکلت آبی رنگ یک ماشین از کار افتاده به جمع این خانواده افزوده می‌شود و هیجان غریبی با خود به همراه می‌آورد.

پسرها و بعد دخترها همه می‌خواهند شب در این ماشین بخوابند. ماشین به مرکز حضور خانواده تبدیل می‌شود. کمی بعد کاروانی جای آن را می‌گیرد. زن خانه اما با تولید کارت پستال‌هایی که از بریده کاغذها درست می‌کند خلوتی برای خود ایجاد کرده است.

رمان بیشتر بر محور شخصیت زن می‌چرخد. مرد خانواده نقش چندانی در شکل‌گیری این رمان ندارد. در میان فرزندان خانواده نیز اسکار و سحر بیشترین نقش را بر عهده دارند. گویی که در اصل یک انگاره دو فرزندی به چهار بچه تغییر شکل یافته است.

اما آنچه خواندن این رمان را مطلوب می‌کند شباهت آن با بخشی از ادبیات و سینمای ژاپن است. من در هنگام خواندن این رمان اغلب به یاد «اوزو»، فیلم‌ساز نامدار ژاپنی بودم. در فیلم‌های اوزو نیز پی‌رنگ داستان از اهمیت چندانی برخوردار نیست، چون عملاً هرگز اتفاق مهمی نمی‌افتد.

در این فیلم‌ها که همیشه موضوعی خانوادگی دارند، حوادثی ساده و معمولی رخ می‌دهد. زنی می‌میرد. شوهر اکنون تنهاست و رابطه خوبی با تنها دخترش دارد. اما همسایگان به پدر گوشزد می‌کنند که دختر دیگر در سن ازدواج است. دختر ازدواج می‌کند. پدر باز تنهاست.

روح‌انگیز شریفیان که نویسنده چیره‌دستی است، به عمد از ایجاد هرنوع هیجانی خودداری می‌ورزد. همه حوادث کوچک و بزرگ کتاب، در متنی کم‌رنگ جریان دارند. گویی که هیچ چیز نباید آرامش خانواده را به هم بریزد. جایی برای هیچ نوع گله و شکایتی وجود ندارد. کتاب در عین حال به متن پاکیزه «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» اثر زویا پیرزاد نزدیک می‌شود.

به نمونه‌ای از نثر کتاب توجه فرمایید:

نمای خانه آجری بود و از بیرون کوچک‌تر از اندازه واقعی به نظر می‌آمد. ورودی آن باغچه کوچکی بود پر از بوته‌های گل سرخ. درست فصلی رفته بودند که باغچه‌ها غرق گل بود. حتا هوس کرد یکی دوتایشان را بو کند. صورتش را به یکی از گل‌ها نزدیک کرد. ارسلان گفت: این‌ها اصلاً بو ندارند. دارند؟

دستش را آهسته روی گل کشید: نه، بویی ندارند. جلوی خانه فضای نسبتاً بزرگی بود برای پارک کردن دو تا سه اتومبیل. ارسلان هم نگاهی به آن‌جا انداخت. انگار مجسم می‌کرد که چه راحت می‌تواند اتومبیلش را آن وسط پارک کند. در ورودی خانه، در چوبی بزرگ قهوه‌ای رنگ و یک لته قدیمی‌‌ای بود که پروا در یک لحظه دلش خواست سرش را جلو ببرد و آن را بو کند. ورودی خانه، به هال بزرگ و چهارگوشی باز می‌شد...

وصف خانه تا چند صفحه ادامه دارد. خانواده بناست تمام دوران اتحادش را در این خانه بگذراند، و خانواده تا مقطعی که تمامی بچه‌ها سامان بگیرند متحد است. اما عاملی که باعث تغییر حالت در خانواده می‌شود یک حالت معنایی است. این زن خانواده است که از تحول استقبال می‌کند. تحول اما به نحوی شگفت‌انگیز پدیدار می‌شود:

... اما کسی بود که او را حس می‌کرد. وقتی خسته بود پرده‌ها آهسته و نوازشگرانه تکان می‌خوردند. نور از پنجره وارد می‌شد حتا اگر هوا تاریک شده بود، باز هم آن نور، نرم و آرام روی شانه‌‌ها و گردنش کشیده می‌شد و روی دست‌هایش می‌نشست. انگار فردیناند مشتی از نور و گرمای خورشید را در گوشه‌ای برایش پنهان کرده بود. بوی سیگار می‌آمد و می‌رفت. می‌آمد و می‌رفت. بوی سیگاری که اینجا و آنجا حس می‌کرد و حس نمی‌کرد. بویی که بود و نبود.

چنین به نظر می‌رسد که انسان همیشه در وسوسه نافرمانی دست و پا می‌زند. حسی هست گویا که همیشه می‌تواند در سر بزنگاه پدیدار شود و نظم را به هم بریزد. زن داستان که هنرمندی غریزی است در غیاب ماجرا آن را می‌آفریند. ارسلان اما درست به دلیل این حال غریزی زن دچار غم غربت می‌شود.

او ناگهان درک می‌کند انگلیسی نیست. می‌خواهد باز‌گردد. می‌خواهد دوباره ایرانی باشد. هیچ‌کس به او توجهی ندارد. هیچ‌کدام از بچه‌ها حرفه او را انتخاب نکرده‌اند. و زن در دود یک سیگار وهمی غرق شده است:

ارسلان را خودش به فرودگاه رساند. در همان حال آماده بود، اگر پیشنهاد کند در مقابل در خروجی باهم خداحافظی کنند. ارسلان حرفی نزد، احتمالاً پروا هم او را آنجا رها نمی‌کرد. معلوم نبود که چه وقت باز یکدیگر را ببینند. با او که خداحافظی می‌کرد، ناگهان مزه‌ی سیگار را روی زبانش حس کرد. حتی بوی آن را. به دور و برش نگاه کرد کسی سیگار نمی‌کشید. از وقتی سحر رفته بود، آن وسوسه را حس می‌کرد...

روح‌انگیز شریفیان در «چه کسی باور می‌کند رستم» نشان داد که نویسنده ماهری است. در این داستان، مرگ یک عشق به ظریف‌ترین شکل ممکن شرح می‌شود. در کارت پستال تولد وهمی عشق نقش نخست را برعهده دارد. روشن نیست چرا خانه رویایی این خانواده خوشبخت این‌گونه ساده از هم می‌پاشد.

چگونه بوده که آنان این همه سال در کنار یکدیگر زیسته‌اند. آیا روایت زندگی این خانواده را می‌توان عکس برگردانی از این نوع خانواده‌ها دانست؟ آیا اگر عشق به معنای واقعی وجود نداشته باشد ذهن آن را اختراع می‌کند؟ چرا عشق را نمی‌توان به زور به وجود آورد؟

آیا آن‌طور که برخی از اهل علم می‌گویند عشق یک حالت شیمیایی است؟ پس چرا در داستان روح‌انگیز شریفیان عشق از هیچ می‌زاید؟ بدون شک کارت پستال رمان قابل تأملی است. دغدغه حسی «چه کسی باور می‌کند رستم» را ندارد، اما در حال و هوای خودش همانند آب جاری در حرکت است و باریکه‌ای از نور را بر حال آشفته انسان عصر مهاجرت می‌تاباند.

می‌توان در تنهایی خود دق نکرد و نمرد. می‌توان عاشق بود و می‌توان به خاطر عشقی وهمی بنیاد خانواده‌ای را برباد داد. به نویسنده تبریک می‌گویم و با نقل قطعه‌ای از کتاب شما را به خدا می‌سپارم:

پروا یادش بود. عاشق او بود. دکتر شوایتزر بهترین رویاهایش بود. هربار از محیط و مردم و دنیا دلتنگ می‌شد، در دل می‌گفت: اگر می‌توانستم پیش او بروم. با او کار کنم و دنیا را فراموش کنم... در رویاهایش، دکتر شوایتزر همیشه راه نجات و هوای تازه‌اش بود.

او را، بیمارستانش را مجسم می‌کرد. کتاب‌هایی را که درباره او نوشته بودند می‌خواند و در رویا و آرزو فرو می‌رفت. می‌توانست قسم بخورد که در هریک از کارت‌هایش نشانی از او در گوشه‌ای نقش بسته بود. بچه‌ها داستان او را شنیده و پسندیده بودند. اما سحر کتاب را از او گرفته بود.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

سلام خانم پارسی پور عزیز ! من همواره پیگیر مطالب ارزشمند شا هستم و واقعا استفاده می برم برای همین میخواستم رمانمو براتون بفرستم نظر ارزشمندتونو بدونم ولی پستی مقدور نیست که بفرستم آیا می تونم براتون ایمیل کنم اگر پاسختون مثبته لطفا ایمیلتونو بفرمایید

-- یکتا ، May 21, 2009 در ساعت 07:04 PM

يكي از آرزوهاي بزرگ من در زندگي نويسندگي و رمان نويسي بوده ولي تا كسي دست به قلم
نبرد متوجه نميشود چه كار دشواريست. فضا سازي در رمان /شرح وقايع احساسات وماجراها با بياني متفاوت كار آساني نيست
يادم مي آيد روزي در كلاس انشايي را كه خودم نوشته بودم خواندم و معلم از دانش آموزان خواست كه برايم به خاطر رو نويسي مطلبم از جايي ديگر كف بزنند. براي او غير قابل باور بود
كه آن متن را خودم نوشته باشم احساس بدي پيدا كردم. اين كه او شعور مرا مورد تمسخر قرار داده بود.آدمهاي عميق و با احساس مدام
كلمات در درونشان موج ميزند و مي خواهد فوران كند اما كمتر كسي قدرت بيان ماهرانه
آنها را دارد به نظر من نويسندگي احتياج به يك تخيل ما فوق عادي همراه با تجربيات فراوان در زندگي و كتابخواني و صد البته يك استعداد ذاتي داردبراي من ايراني كه تجربه زندگي در غرب را دارم و البته مانند بعضي از ايرانيان متفاوت تفاوتهاي زندگي در ايران و غرب هميشه به طرز پر رنگي در جلوي چشمانم است بارها اين سوال را از خودم مي پرسيدم
كه چرا گلهاي اينجا عطرو بويي مانند گلها در ايران را ندارند چرا وقتي از آخرين پيچهاي جاده چالوس مي گذشتيم نسيم بوي سحر انگيز
درياي خزر جانمان را پر از اشتياق مي كرد و شوق قدم زدن در ساحل ماسه اي آن و هماغوشي با آبهاي خزر بي تابمان مي كرد
اما اينجا در ساحل سانتا مونيكا دريا برايم غريبه است هيچ شوقي را در من نمي انگيزد
انگار به حجم بزرگي از آب نگاه مي كنم!
رماني را كه به آن پرداخته ايد و قسمتهايي از آن را آورده ايد بايد خواندني باشد ولي مرا ياد مطلبي هم انداخت كه دردادگاهي در انگليس وقتي قاضي از يك زوج علت درخواستشان را براي طلاق و جدايي پرسيد
آنها گفتند به خاطر اين كه ما در زندگي با هم هيچ اختلافي نداريم!

-- آرزوي من ، May 21, 2009 در ساعت 07:04 PM

بکتای عزیز

البته می توانید کتابتان را بفرستید، اما برای من مشکل خواهد بود که آن را نقد کنم، چون هنوز به چاپ دبسیده است. با این احوال بفرستید ببینم چکار می شود کرد.
ای میل مرا می توانید در وب سایت من پیدا بکنید و نشانی وب سایت همیشه در آغاز یک برنامه است. همین صفحه را بالا بروید و وب سایت را پیدا خواهید کرد.

-- شهرنوش پارسی پور ، May 22, 2009 در ساعت 07:04 PM