به روایت شهرنوش پارسیپور - شماره ۱۳۱
مهری رحمانی، مقلد هیچ شاعری نیست
شهرنوش پارسیپور
مهری رحمانی، که بر مبنای شناسنامه کتاب در سال ۱۳۲۹ متولد شده است در دو مجموعه «دارم شبیه خودم میشوم» و «بیگ بنگ تردید» نشان میدهد که شاعر بسیار خوبی است.
من به طور معمول اشعار شاعران را برای نقل در رادیو علامتگذاری میکنم. در مورد مهری رحمانی متوجه شدم که باید تمام کتاب را علامت بگذارم. از آنجایی که آفتاب آمد دلیل آفتاب نخستین شعر را نقل میکنم تا خود دلیل خود باشد:
وقتی از آن دورهای ستاره میآیی ماه میریزد در من مهتاب میشوم تا تو راه را گم نکنی.
به طوری که میبینید شعر سهل و ممتنعی است. میگوید:
شبهای بیدلی خوشدلم به بوی آسمانی که زیر پلک تو آرام خفته است. خوشدلم به بوی بارانی که از یاد دیدگان تو میبارد. تا وقت طلوع چشمهایت بیدار میمانم من منتظرترین جوانهام.
مهری رحمانی، مقلد هیچ شاعری نیست. شعر در حالتی خود به خودی در او میجوشد. در عین حال اما روشن است که از نوعی دانش لدنی برخوردار است. این را در اغلب اشعار او میتوان درک کرد. در شعر شماره ۱۴ از مجموعه «دارم شبیه خودم میشوم» میگوید:
مرا از خشت سفال بپرس و کاشی لب شکسته آبی که در سینهام بهار میکند. مرا از قطره نور در وادی ظلمت بپرس و قطره شب بر دامنههای بلند نور وگرنه مرز میان سپید و سیاه دلت را شقه خواهد کرد. و در راز نه توی اهرام جسد خواهی شد. آنگاه تیغهای گسست نور و تاریکی برهنه و بران!
پس مهری رحمانی ذهنی جدلی دارد که لاجرم به حالتی رستاخیزی دگرگون میشود. روشن است اما که او در پرده نخست بازی نمیماند، بلکه پرده بالا میزند، و چون غریزه جدلی دارد تا به تا و تو در تو میرود... تا برسد یا نرسد. اما چون حال عاشقانه دارد لاجرم خواهد رسید یا رسیده است. میگوید:
انگار خورشید را گهواره بستهاند که از کهکشان راه شیری نوش میکند هنوز! وقتی که سرت بر سینهام کودکی میکند.
کوتاهههای شعرواره مهری رحمانی یک دنیا سخن در خود پنهان دارند. در شماره ۲۱ از همین مجموعه میگوید:
حالا میفهمی که چرا این همه دلتنگم؟ خوش به حال سفال که کوزهاش به آب میرسد و گلدانش به شقایق و هرگز به این نمیاندیشد که بلور با رفتن چگونه در بیهودگی خود قیمتی شد.
پس میتوان گفت که وزن در شعر مهری رحمانی «درونی» است. او موزون میاندیشد و جهان را در متن سفالینه وارش شقایقی میانگارد. میگوید:
اثر انگشت من مرا به یاد کسی میاندازد که روزی در خنده دیگران گریسته آمده بود تا از راهی نرفته گذر کند. و من در وزشی بیسمت و سو چنان گمش کردهام که حتی در حافظه آب هم تصویری از او را به یاد نمیآورم.
آیا رحمانی در بیخودی میسراید و یا خود را در بیخودی باز مییابد؟ چرا که در منطق زبانی دقیق است، اما خود را در بیخودی در حافظه آب روان میجوید و از خود به ضمیر سوم شخص سخن میگوید. در عاشقانه شماره ۳۲ میگوید:
آنقدر دوستت دارم که به دست خط گناه در چشم خدا مینویسم: «عشق» و او آنقدر بزرگ است که عقد میان باران و بوسه را به ما میبخشد و آنوقت من میتوانم همه پنجرهها را باز و همه دیوارها را خراب کنم تا همه کرانهها را بیکرانه بگذرم و تو خوب میدانی که در همیشه تو میمانم!
نمیدانم آیا که رحمانی با وزن و قافیه نیز شعر میسراید یا نه، اما از بافتار اشعار او چنین میادراکم که توانمندی این کار را دارد. در شعر کوتاه ۵۳ میگوید:
دریایی از تو سهم من است که در طاقت دیدار من تنهاست.
به راستی سهل و ممتنع. و برای جدا شدن از این کتاب و ورود به کتاب بعدی شعر شماره ۷۰ را نشان کردهام:
حالا همه درختها خلاص شدهاند این روزها فرسودههای بیقرار طنابها را به گردن ابرها میآویزند گرچه برای خاک فرقی نمیکند همه ما به تکامل خاک خواهیم رسید اما درختها میوههای خوبی میآورند که برایشان فرقی نمیکند اتفاق افتادن یا رسم چیدن.
آیا تفسیری لازم دارد؟ «بینگ بنگ تردید» که در سال ۱۳۸۲ و دو سال پس از کتاب پیشین منتشر شده، مزاج فلسفیتری دارد. در آغازینه کتاب میگوید:
تردید بخشی از آفرینش یقین است که با
بیگ بنگ اول زاده شد
حالا من در تردید، این تویی که شعرهایم
را...
یا این شعرهای من است که تو را...؟
به هر حال این جاری صبور هر کجا برود به
سوی توست.
پس رحمانی در چرخش میان اضداد به حال این همانی میرسد و میگوید:
منی که آهنگ سالهای تو را امروز بر این قله آونگ کردهام از اول میدانستم یکی که بود تو بودی که آمدم و یکی که نبود من بودم که رفتی
چقدر متأسفم که تا به حال از وجود مهری رحمانی بیخبر بودم. بیتردید از این پس او در کنار فروغ و سپهری برای من به حضوری دائمی تبدیل خواهد شد. میگوید:
تاریکی را به رویت نیار تنهایی را همین جا پهن کنار ماه رفته که میآید! و مهتاب را روی ما میکشد که در خواب هفت خورشید گرم شود، بوسههامان. در انتظار چه میترسی؟ باور کن هیچ وقت، وقتش نمیرسد بیگاه بیا! من ناگهانم.
و بالاخره به شعر زیبای شماره ۲۴ میرسیم.
شعرهایم را از ته دریا و از پشت آسمانها جمع کردم و به نشانی دستهایت فرستادم نمیدانم آیا به چشم و دلت رسید؟ اما میدانم که تو به من نخواهی رسید ماه را خریدم و با چند ستاره گرم به نشانی آسمانت فرستادم نبض ماه را گرفتی آیا تا بدانی چشم نرگس در آن سوی ستاره چهقدر بیمار است؟ همه گوشیها را برداشتم زنگ زنگ... با این دل تنگ چه کنم و ودکای بیخیال!؟ حالا رسیدهام به دارداری که جز سکوت و نشستن در عزلتی شریف هیچ کلمهای به کار نمیآید و من در دفتر بایگانی شعرهایم کار میکنم هنوز.
مهری رحمانی اما نشان میدهد که توان طرح مسایل اجتماعی و فلسفی را در شعر دارد. در شعر شماره ۴۶ میگوید:
مسأله این است ما کجای تاریخ مردهایم که باد هم ما را به یاد نمیآورد با هم اگر میرفتیم شاید سردخانه تاریخ به نام ما نمیرسید به این مسأله بگو ما عاقبت حل خواهیم شد و کسی ما را ورق نخواهد زد تاریخ مرده است.
با شعرهای شماره ۵۰ و ۵۱ این برنامه را به پایان میرسانم:
آینه مرا به خودم پس میدهد و من پشت این پنجره تا مردم خیابان تکثیر میشوم همه عکسهایم از آلبوم خانوادگی راه میافتند خیابان پر از من میشود و آینه هنوز فکر میکند مرا به خودم پس داده او که مرا هرگز ندیده است.
۵۱
نام رفته تو را همهی آمدهها منتظرند حتی نام من که هر روز در آسمان میسوزد اما تو برای من بیا منی که سالهای قرن در لالایی چشمهایت بیدار خفتهام و بلندترین خواب مرا تو دیدهای منی که خود شاید خوابی بلند از نامی رفتهام
ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:Shahrnush Parsipur C/O P.O. Box 6191 Albany CA 94706 USA
|
نظرهای خوانندگان
باسلام به خاتون شهرنوش پارسی پور
-- baran ، May 2, 2009 در ساعت 04:13 PMمیدانید، هر بار که دلم هوای ایران را میکند بی اختیار این شعر شفیعی کدکنی رامی خوانم: بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب ........که باغها همه بیدار و باور گردند ..بخوان دوباره بخوان..تا کبوتران سپید ،به آشیانه خونین خود....برگردند و یا در وقت دلتنگی : قاصدک !هان چه خبر آوردی از کجا از که خبرآوردی ؟خوش خبر باشی اما .....دور بام و در من ....بی ثمر می گردی !(اخوان ثالث).
گاهی که باران میبارد نگاهم لغزش لطیف قطره ها را بر تن برهنه شیشه پنجره ،می مزد و بی اختیار زمزمه می کنم :آ ه باران ....باران شیشه پنجره را باران شست .... از دل من اما چه کسی نقش توراخواهد شست ؟(حمید مصدق)
هر بار مظلومی به مسلخ سپرده میشود ، آه میکشم که:هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز...... این آسمان غمزده غرق ستاره هاست(سیاوش کسرایی)
سخن شاملو در ذهنم مثل یک پروانه مدام پرپر میزند که :کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند!
وقتی دهان های یاوه گو حتا حرمت مردگان را به هیچ میانگارند : تو در نماز عشق چه خواندی که سالهاست بالای دار رفتی و این شحنه های پیر ....از مرده ات هنوز پر هیزمی کنند(حلاج بر سردار این نکته خوش سراید ....با شافعی مگویید امثال این مسایل)...می خواهم بگویم بعضی سروده ها خیلی به دل مینشینند و گویا در شرایط خاصی ریشه میدوانند ...که همیشه میتوان حس و لمسشان کرد و دوباه و صد باره به آنها رجوع نمود جه در شعر نو چه در شعر کهنه مثل کتابهای خیلی خوب ..... من میتوانم ده بار دوباره و دوباره شازده کوچولو را بخوانم و خدایا!!!هر بار حسابی کیف میکنم یاکتاب ١٩٨٤یا خاک خوب یاصدسال تنهایی و یا عقل آبی و...و....و....
شعرهای سهراب سپهری حاوی کلمات بسیار زیبایی هستند و ایشان این توانایی را داشتند که با کلمات خوب بازی کنند اما نمیدانم با این حافظه قوی چرا یک شعر از ایشان به یادم نمی ماند. میدانید کفایتم نمیکند بازی شیرین با کلمات ،شعر خیلی بیشتر از این بازی است....
میبخشید خسته تان کردم امیدوا رم با این زبان الکن! مقصودم را توانسته باشم بیان کنم....سبز باشید
باران از آلمان
غزل زیر پیشکش به اهالی ادب:
امروز با شاعری از اهالی غربت آشنا شدم که در خلوت تنهایی خویش می سراید و برایم جالب آمد. بهتر دیدم که آن را به شما معرفی کنم.
http://jelveh.blogfa.com/
ساز دل ما
ز حد بگذشت و می دانی وفایی نیست دنیا را
بیا و ماجرا کم کن مگو امروز و فردا را
بیا و مجلس ما را به رودی خوش، سرودی خوش
مهیا کن، مصفا کن، بزن ساز دل ما را
چو دیدم آن زمان گل را که بشکفته است با خاری
به خود گفتم به نگشاید که صوفی این معما را
غزل خوانم ، برقص آیم بدان گلبانگ جادویی
سحرگه بانگ بر می زد موذن شور شیدا را
صفیر نغمه شادی ز اوج هفت گردون شد
چه سود از قیل و قال ما ، بیاور جام معنا را
چو آن خورشید خرگاهی، براندازد نقاب از رو
خم آن دلستان ابرو بَرَد ایمان ، زلیخا را
نوازش می کند هر دم، صبا زلفش به هر سویی
شکنج زلف او آرد به کارم صد گره ما را
فلک عقد ثریا را بدان نظمی بر افشاند
که لبخندی به لب آرد، مر آن لعل شکرخا را
ببین آن جلوه روشن، ز نور باده صافی
اگر گلچهر رز ساقی شود این مجلس ما را
جلوه ـ فربود شکوهی
توکیو
با سپاس به فربود شکوهی و شعر زیبایش:
-- شهرنوش پارسی پور ، May 4, 2009 در ساعت 04:13 PMباران عزیز،
البته اگر نام فروغ و سپهری آمد منظور کم ارج کردن دیگر شاعران نبود. فقط این هست که شعر مهری رحمانی به این دو شاعر، قروغ و سهراب بیشتر نزدیک می شود.