رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۷ فروردین ۱۳۸۸
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ۱۲۹

حکايت عاشقانه ترديدهای دختران دانشجو

شهرنوش پارسی‌پور

ناتاشا اميرى در سال ۱۳۴۹ به دنيا آمد، او ابتدا مدرک مهندسى کشاورزى گرفت و در عين حال دستى هم در نقاشى و مجسمه سازى داشت. همچنين در کار چوگان و پرش با اسب مهارتى به هم زد و بعد داستان نويسى را به شکل حرفه‌اى از سال ۱۳۷۴ آغاز کرد.

Download it Here!

مجموعه داستان «هولا...هولا» در سال ۱۳۸۲ برنده‌ى جايزه «داستان اولى‌ها»‌ى «خانه‌ى داستان» و کانديداى «بنياد گلشيرى» و «جايزه‌ى يلدا» شد. تک داستان «ماسکوت» رتبه اول مسابقه‌ى سراسرى «عصر پنجشنبه» را از آن خود کرد و سال ۱۳۸۳ داستان «آن که شبيه تو نيست» تنديس صادق هدايت را در بخش جايزه‌ى مردمى به دست آورد.

اما رمان «با من به جهنم بيا» حکايتى عاشقانه از ترديدها و اوهام دخترانى دانشجو در خوابگاهى دانشجویى است. دخترانى که می‌خواهند بدانند نامه‌هاى مرموز و ترس‌آور از کجا به دست‌شان مى‌رسد.»

اين‌ها نکاتی‌ست که در پشت جلد اين کتاب نوشته شده و بسيار درست، روان عصبى و پی‌رنگ دلهره‌آور «با من به جهنم بيا» را ويژگى می‌بخشد.

اما من در خواندن کتاب بسيار متاثر می‌شدم. دختران دانشجو از شهرهاى مختلف به اين منطقه پرت روستایى آمده‌اند تا در دوره‌ی کشاورزى يک دانشگاه درس بخوانند. آنان همانند تمامى دختران ايران دچار وحشت از تجاوز هستند، که البته اين يک عقده قديمى ايران است و نشانى از تمامى تجاوزاتى که در تاريخ ايران رخ داده که افراد بيشتر از هرچيز از تجاوز می‌ترسند.

يک نويسنده ژاپنى که ايرانيان مقيم ژاپن را در گرمابه‌هاى ژاپن ديده بود از من می‌پرسيد چرا ايرانی‌ها در حمام که مکان نظافت است لنگ به خود می‌پيچند و يا با شلوار وارد می‌شوند؟ به او پاسخ دادم به اين دليل که آنان هميشه مورد تجاوز قرار گرفته‌اند و می‌دانند که نبايد بدن خود را به کسى نشان بدهند.

در داستان ناتاشا اميرى نيز نه تنها دختران دائم در حالت وحشت و ترس بسر می‌برند، بلکه سرپرستان دانشگاه نيز بر ميدان اين وحشت و ترس می‌افزايند. چنين به نظر می‌رسد که پسران دانشجو بناست به دختران تجاوز کنند. اين در حالی‌ست که از ميان صد و اندى داشجوى مرد، سيزده تن خودکشى کرده‌اند.


ناتاشا امیری، داستان نویس

جهنمى که ناتاشا اميرى به تصوير می‌کشد چنين ميدان دردناکى از رابطه است. به بخشى از اين داستان توجه کنيد:

«گلاره از جاپريد و آب پارچ را روى سفره برگرداند. تا پنجره عقب عقب رفت و با دست، جيغى را توى غل خفه کرد. ليلى کلمه‌اى بى معنى گفت. بلند که شدم، خس خس بينى سعيد قطع شد و دو دتى دامنم را گرفت. اما چين‌ها را از از قفل انگست‌هايش بيرون کشيدم و با زانوهايى که به هم مى‌خورد بى اراده تا پشت در رفتم.

صداى سوت قطع شده بود اما دستى که مشت به در کوبيده بود انگار هنوز آن پشت، توى هوا خشک شده بود. از سردى دستگيره جا خوردم و غژ غژ لولاها توى تمام بدنم پيچيد. در نور زرد راهرو، لنگه‌ى پنجره باز و بسته مى‌شد و پله‌ها رو به تاريکى طبقه‌ى زيرى پايين مى‌رفت. کليد برقش را زدم اما روشن نشد. از پشت سر، صداى کشمکش و فريادهاى ناهيد و آسيه می‌آمد و تاريکى طبقه پايين مثل اين بو که ديوارى جلوى چشمم کشيده باشد.

بزاق تلخ دهانم را قورت دادم و رو به سياهى دست دراز کردم. فقط همان‌قدر نفس کشيم تا خفه نشوم با خودم گفتم: "احمق نشو!" اما آن‌قدر آهسته که چيزى نشنيدم. زبانه‌ى چفت در، به ديوار می‌خورد و بادهاى سرگردان را به درون ساختمان راه می‌داد.»

فضایى که ناتاشا اميرى ترسيم کرده انسان را به ياد ادبيات خواهران برونته می‌اندازد. حس ترس و وهم در فضا به خوبى جهت گرفته و دلهره‌هاى نوجوانى در فضایى خاکسترى در حال موج زدن است.

شايد بتوان گفت که فضاى ذهنى بخشى از مردم ايران- که در حد فاصل ميان شهر و روستا- زندگى می‌کنند، در حالتى نزديک به انگلستان اواسط قرن نوزدهم قرار دارد. انسان در اين مقطع به نوعى از آزادى رسيده، اما هنوز اجازه‌ی تصميم غيرى جدى و حقيقى ندارد.

مردم در فضاهاى خالى سرگردانند. ماجراى عشق هيت کليف و کاترين، در داستان اميل برونته، تا پس از مرگ هم ادامه دارد و به صورت وهمى براى آيندگان بازگو می‌شود، در کار شارلوت برونته اما ديوانه بودن همسر ارباب او به صورت نقطه کليدى و رعب انگيز داستان بيان مى‌شود.

در داستان ناتشا اميرى اما ماجراهاى کوچک و کم اهميت ميان پسران و دختران به صورت احوالات دلهره‌انگيزى که هرکدام بناست به فاجعه‌اى منجر شوند شرح داده می‌شوند.

به بخش ديگرى از اين داستان توجه کنيد:

«خنديدم با خنده‌اى که شبيه خنده‌ام نبود. به او پشت کردم. وقتى رو به آتش می‌رفتم اهميتى نمی‌دادم چه تور تمام آن راه را از ميان دشتى بى در و پيکر تا جاده پشت سر می‌گذارد و از ترس نيمه جان می‌شود و شای شغال، سگ يا آدم بيکاره‌اى... چون ميان حلقه آنان ايستاده بودم، به جرقه‌هاى آتش نگاه می‌کردم و صورتم از گرمايش گر می‌گرفت. سر برگرداندم و از چهار چوب بى در به جاده نگاه کردم، رفته بود.

هلن دست روى شانه‌ام گذاشت: "همان بهتر بين ما نباشد...دختره آب دعايى!"

خودم را کنار کشيدم و باز به جاده نگاه کردم. انگار تازه داشتم می‌فهميدم چه کار کردم.

پسر موهلالى گفت: "واقعا متاسفم. نمی‌دانم چرا اين‌طور شد اصلا قصد نداشتيم..."

- لازم نيست با توضيح همه چيز را خراب‌تر کنيد!

نخواستم به ياد بياورم چرا از دستش دلخورم. از آتش که فاصله گرفتم، صداى يکی‌شان گفت اوهو...اوهو...»

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

آنها همیشه مورد تجاوز قرار گرفته اند.
این یعنی همه در تمامی اوقات.
واقعا که....

-- ابولقاسم ، Apr 16, 2009 در ساعت 02:00 PM