رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > مردمی که نمیتوانند اختراع کنند | ||
مردمی که نمیتوانند اختراع کنندشهرنوش پارسیپورچاپ اول کتاب ۱۱۳ صفحهاى «روى ماه خداوند را ببوس» که برگزيده جشنواره قلم زرين نيز است در سال ۱۳۷۴ منتشر شده. مصطفى مستور، در سال ۱۳۴۳ در اهواز به دنيا آمده است. او فارغالتحصيل رشتهى مهندسى عمران و کارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسى است و در حال حاضر در زادگاهش اهواز زندگى مىکند.
«روى ماه خداوند را ببوس» رمان قابل تأملى است. يونس، راوى داستان که در حال گذراندن تز دکتراى خود در رشته جامعهشناسى است شرح خودکشى دکتر پارسا را به دست مىدهد. نامزد او سايه، به نحوى شگفت مجذوب مفهوم خداست و يکسره وقت خود را صرف مطالعه آثار و کارهاى پيامبران کرده است. آنان دو سال پيش به عقد يکديگر درآمدهاند، اما تا يونس دکترايش را نگيرد پدر دختر اجازه ازدواج نمىدهد. و دکتراى يونس در گرو مطالعه خودکشى دکتر پارساست که بناست يک برد جامعهشناختى پيدا کند. اين دکتر و استاد فرهيخته دانشگاه از طبقه هشتم ساختمانى خود را به زير افکنده است. مسير داستان مسير بررسى شخصيتهایى است که دکتر پارسا را مىشناسند. در عين حال مهرداد و عليرضا، دوستان يونس نيز بخشى از شخصيتهاى قابل تأمل کتاب را مىسازند. مهرداد از آمريکا آمده است تا مادرش را به آنجا ببرد. همسر آمريکایى او دچار سرطان است. دختر چهار ساله او نگران مادر است. همسر آمريکایى دچار يأس فلسفى است که با بيمارى سرطان در او شدت گرفته است. مهرداد خود درگير مفهوم خداست، سايه، نامزد يونس نيز يکسره وقف بررسى مفهوم خداست. بخش قابل تأمل رمان شرح بحثها و گفت و گوهاى اين افراد درباره خداوند است. آنان نمىدانند خدا هست يا نيست، خلقت چگونه رخ داده، چرا به وجود آمدهاند و چرا از بين مىروند. يونس خود دچار شک فلسفى شده و ظاهراً قادر نيست از ميدان اين شک خارج شود. همين مسأله دارد به نقطه برخورد او و همسر آيندهاش تبديل مىشود. کتاب با اين جمله آغاز مىشود: «هرکس روزنهاى است به سوى خداوند، اگر اندوهناک شود، اگر به شدت اندوهناک شود.» اينک اما در متن زندگى چند روشنفکر ايرانى خدا به صورت نقطه و محور اساسى بحث و گفت و گو در آمده است. در مجموع چنين به نظر مىرسد که جامعه ايران زياد درباره خدا حرف مىزند اين نام بيشتر از هر واژهاى در زبان فارسى امروز کاربرد دارد. البته شايد بتوان گفت که در عين حال شک به مفهوم خدا در جامعه ايران نيز شايد بيشترين حد خود را در مقايسه با جامعههاى ديگر نشان مىدهد. به قطعهاى از کتاب توجه کنيد: پشت سر کاميونى از توى اتوبان خارج مىشوم و به سمت پمپ بنزين حاشيهى جاده مىرانم. کمى بعد توى ترافيک پمپ بنزين و پشت سر کاميون متوقف مىشويم. مهرداد کليد راديو ماشين را روشن مىکند. گوينده راديو آخرين خبر علمى را مىخواند: دو کارشناس علوم کامپيوتر دانشگاه استانفورد آمريکا موفق به نوشتن برنامهى جستوجو گرى براى اينترنت شدهاند که قادر است ظرف چند ثانيه بدون داشتن نشانى الکترونيکى، هر روزنامه، نشريه، خبرگزارى و يا کتاب را جستوجو کند و براى مطالعه روى صفحه مونيتور بياورد. براساس اين گزارش اين دو کارشناس جوان براى نوشتن اين برنامه که ياهو (yahoo) نامگذارى شده است چهار ماه وقت صرف کردهاند و بابت آن هرکدام مبلغ يکصد و پنجاه ميليون دلار دستمزد گرفتهاند. خبر که تمام مىشود مهرداد لبخند زيبایى مىزند که اول خيال مىکنم به خاطر عدد نجومى يکصد و پنجاه ميليون دلار است، اما مسير نگاه او مرا به شک مىاندازد. مهرداد محو عبارت پشت کاميون شده است. درست نمىدانم به پایين در زنگ زدهى بارگير کاميون که با خط بدى نوشته شده است: «آخ که دوزخ با تو بهتر از بهشت بىتواست، بىوفا!» نگاه مىکند يا به دوتا «ياهو»يى که روى شل گيرهاى لاستيکى چرخهاى عقب کاميون نوشته شدهاند، و هنوز هم از لابهلاى گلهاى پاشيده شده ى روى آنها خوانده مىشوند. اين قطعه در عين حال سبک نگارش اين داستان را نيز نشان مىدهد. مصطفى مستور حرفى براى گفتن دارد، حرفى که هر کس مىخواهد درباره آن حرف بزند الکن مىشود. کتاب او نيز الکن است، چرا که اثبات يا رد خداوند کار مشکلى است. يونس به راستى با نامزدش مشکل دارد. به بخشى از گفت و گوى آنها توجه کنيد: متأسفم. واقعاً متأسفم. بعضى وقتها خداوند رو به هيچ شکلى نمىشد از توى زندگى محو کرد. يعنى شايد بشه اون رو براى مدتى فراموشش کرد اما نمىشه براى هميشه اون رو کنار گذاشت. دست کم اين کار براى من به معناى کنار گذاشتن خود زندگيه. وقتى زندگى رو کنار بگذارى لابد افتادهاى توى مرگ. تو قبول ندارى؟ ـ من تو رو به چيزى مجبور نمىکنم. ـ من هم نمىتونم با يه مرده زندگى کنم. يونس از نظر من تو اگر خداوند رو از زندگىات پاک کنى با يه مرده فرق زيادى ندارى. خب، من اينطور فکر مىکنم يا بهتره بگم اينطور فرض مىکنم که خداوند منشاء زندگيه و اگر کسى از اين سرچشمه جدا شد ذرهاى از زندگى در او نيست. گوشى را محکم سر جايش مىگذارم. انگشتانم از خشم مىلرزند. دلم نمىخواهد حتى يک کلمه ديگر هم بشنوم. احساس مىکنم سايه بىجهت مسايل آسمانى را در روابط اجتماعىاش دخالت مىدهد. از اين نظر به على شباهت بيشترى دارد تا به هرکس ديگر. من اصلاً نمىخواهم يا نمىتوانم چيزها را اينطور نگاه کنم. جمله «روى ماه خداوند را ببوس» از دهان يک روسپى بيرون مىآيد. زن که براى اداره زندگى سه بچهاش تن به فحشا داده، مىکوشد راننده يک تاکسى را به خود جلب کند. اينجا نقطه اوج کتاب است. راننده اما تمام دخلش را به زن مىدهد و توقعى هم از او ندارد. بعد اما صداهایى مىشنود. صداى ناله و التماس. صدا از کنار کوچهاى مىآيد. راننده ماشين را متوقف مىکند و پياده مىشود. در جهت صدا مىرود. سوراخ کوچکى پيدا مىکند. آنجا سوسکى را مىبيند که قطعهاى خوراک در دهان دارد و به پشت افتاده. راننده سوسک را برمىگرداند. سوسک به راه مىافتد و خودش را به سوراخ محل زندگىاش مىرساند و به سراغ بچههايش مىرود... با اين اوج است که ما معناى نام کتاب را مىفهميم، اما نکته مهم اين است که سايه نامزدش را ترک کرده، چون او به مفهوم خدا شک دارد جستوجو در زندگى دکتر پارسا نيز منجر به کشف رابطه عاشقانه او مىشود. دکتر پارسا آنچنان عاشق بوده که ديگر نمىتوانسته به معشوق نزديک شود. او فقط دوست داشته صداى معشوق را بشنود، اما برايش اهميت نداشته که معشوق چه مىگويد. دکتر پارسا نيز در حال نوشتن رسالهاى بوده تا واقعيت حضور و انديشه انسان را بر مبناى فرمولهاى فيزيکى بيان کند. من به طور دقيق متوجه نشدم مصطفى مستور چه مىخواهد بگويد، اما برداشتم اين بود که جامعه ايران در ظرایفى مىچرخد که کار کشف و اختراع را براى او مشکل کرده است. دو جوان در دانشگاه استانفورد به مدت چهار ماه کار مىکنند و رازهاى بىشمارى را کشف مىکنند و پول بزرگى هم به دست مىآورند، اما در ايران دکتر پارسا از شدت عشق و فقط از شدت عشق خودکشى مىکند. سايه مردى را که دوست دارد از دست مىدهد، چرا که نمىتواند بدون سايه خداوند در زندگىاش زندگى کند. مستور آثار ديگرى نيز دارد. از جمله: «چند روايت معتبر»، مجموعه داستان، نشر چشمه. «اساتخوان خوک و دستهاى جذامى»، رمان، نشر چشمه، «حکايت عشق بىقاف، بىشين، بىنقطه»، مجموعه داستان، نشر چشمه، «عشق روى پيادهرو»، مجموعه داستان، نشر رسش، «من داناى کل هستم»، مجموعه داستان، نشر ققنوس، متن حاضر را نيز نشر مرکز منتشر کرده است. اين نويسنده آثار تحقيقى و ترجمه نيز به دست داده است. خواندن اين رمان را به همه توصيه مىکنم، به ويژه کسانى که پرداخت جامعهشناختى جامعه ايران برايشان مهم است. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur |
نظرهای خوانندگان
برای من جالب ترین ایده های کتاب دو چیز است. اولی در تلاش یک فیزیکدان است که برای ارائه مدل ریاضی از روابط انسانی و عشق است که به دیوانگی اش می انجامد. البته ایده به طرز ناپخته ای مطرح شده و سطحی به نظر می رسد، ولی ایده ی خاصی است که در جای کمی مطرح شده.
-- سینا ، Jan 29, 2009 در ساعت 07:00 PMدومین موضوع جالب، ارائه تحلیل جامعه شناختی از یک خودکشی است، مساله ای که بر اساس پیش فرض های ما بعید است در ایران چنین تحقیقی باشد! ولی مساله خود جالب است، مثل کارهای امیل دورکیم که البته به گمانم در کتاب به آن ها اشاره ای نشده و یا اشاره ضعیف بوده. اما در عین حال نکته ی خنده دار تر این است که محقق اجتماعی روش اش روانشناختی است، مثلا کامپیوتر و نوشته های آن آدم را می خواند و تحلیل روانشناختی می کند، و به نظر نمی رسد نویسنده از جامعه شناسی یا روش تحقیق آن شنیده باشد!
اما حال به هم زن ترین شخصیت های کتاب، سایه و علی هستند. سایه ای که به خاطر یک موضوع اعتقادی، به جای دیالوگ دست به حذف می زند. از سویی دیگر، علی به عنوان "عقل کل" داستان، در برداشت من نقشی چون "مراد" در تصوف دارد. نظرات علی نقد نمی شوند و حرف های او برای شخصیت اصلی حرف دل و حجت تمام هستند!
در عین حال شک خود یوسف هم شکی پر معنی نیست و از تجربه ی دینی حاصل نشده.
اما پایان کتاب از همه بدتر است: و بادبادک به خدا رسید... (فکر کنم این طوری باشد). پایانی بی نظم نسبت به ساختار کتاب.
به طور کلی این کتاب موضوعاتی چون خدا، عشق، فساد، دین، جامعه شناسی یک واقعه، روانشناسی، ارتباط ریاضی و علوم انسانی، و ... را در سطح ایده ها مطرح می کند، اما ابزار بیانی ایده ها پخته نیست، گرچه زبان ساده ی آن با مخاطب عام ارتباط برقرار می کند و موجب پر فروش شدن کتاب شده.
سبک محتوایی(نه نوشتاری) مستور هم به دوستانش چون رضا امیرخانی و بقیه مافیای نویسندگان نزدیک به هم شباهت دارد، ولی در نوشتار مستور قدرت امثال امیرخانی را ندارد.
به عنوان آخرین نکته ی منفی، تشبیه پرفسور فیزیک که "دوست دارم دستگیره ی در بودم تا هر روز لمسم می کردی" نشانه ی ضعف عمومی نویسنده در تولید عبارات عاشقانه است! به همین دلیل روی عشق دست نگذارد رمان مطبوع تر خواهد بود!
من حکایت عشق و استخوان خوک را از این نویسنده خوانده ام. فکر می کنم که "روی ماه خداوند را ببوس" ضعیف ترین کار این نویسنده است.
-- لاله ، Jan 29, 2009 در ساعت 07:00 PMبه قول شما، نویسنده نتوانسته است فکر و حرف اختراع کند و در فکر و زبانِ شخصیت هایش بنشاند.
شخصیت های این رمان به نظر من شلخته و قوام نیافته اند: عکس العمل هایشان برخاسته از شخصیت شان نیست.
مطلب مفيد بود سركار خانم پارسي پور مانند هميشه عالي، هرچند اين نكته برايم روشن نشد كه چرا عنوان مطلب شد "مردمی که نمیتوانند اختراع کنند"!
-- ميم ، Jan 29, 2009 در ساعت 07:00 PMبهرحال عنوان هم زيباست ولي من قادر به پيدا كردن ارتباط بين متن و عنوان آن نشدم
سلام خانم پارسی پور.من داستان زندگی شما را دنبال می کنم.لطفا ان را ادامه دهید.انها از هر رمانی برایم جالب تر واموزنده ترند.
-- ماها الهی ، Jan 29, 2009 در ساعت 07:00 PMگویا در این فرهنگ آنقدر به خدا فکر میکنند، حرف میزنند و استفاده میکنند که انسان و موجودیت ملموس او را فراموش کردهاند! خدایی که نافی اصالت انسانی باشد البته شک و انکاری طبیعی را در پی دارد.
-- آگالیلیان ، Jan 29, 2009 در ساعت 07:00 PMsalam khanume parsi pour
onvani ke bara in matlabetoon entekhab kardin baram kheili jalebe
har kasi bayad tou zendegi khodesho ye joori mashgol kone va ma chon nemitoonim ekhtera konim engdar be khoda gir dadim
yek bar ye nafar goft ta hala hich melati ro nadide ke be andazeye irani ha khoda ro dargir masele shakhsiye zendegishoon konan, shayad in harf vaghan doroste.
javabe aksare soal hayi ke mardom toye toul rooz az ham miporsan ine: aghe khoda Bekhad
man fek nemikonam khoda bekhad inghadr be joziyate zendegi adama deghat kone aghe intor bood behesh maghz nemidad
-- nouska ، Jan 29, 2009 در ساعت 07:00 PMمن این کتاب رو خوندم،بر خلاف نظر بعضی از دوستان که میگن کتاب خیلی ضعیفی بود،معتقدم خیلی نکات جالبی داشته که شاید نویسنده به خاطره شرایط فعلی ایران نتونست واضح بیان کنه،بطور مثال همینکه حرف یه زن روسپی (روی ماه خداتو ببوس) شده عنوان این داستان.یا نکته مهمه دیگه اینکه(خدای هر کسی همون چیزی رو بهش میده که اون شخص بهش معتقده) ،این یعنی خط بطلان کشیدن به اون چیزهی که به اسم دین ریختن تو سر مردم،این یعنی اعتقاد شخصی و پیدا کردن راه شخصی.این یعنی اجازه دادن به اینکه خودت بتونی راحت به یه چیزی اعتقاد داشته باشی،همون طوری که خودت فکر میکنی درسته...و این به نظر من قشنگترین پیام این کتابه...
-- Sahar ، Jan 30, 2009 در ساعت 07:00 PMتمام نویسنده های خوب، لزوما منتقدان خوبی نیستند. با تمام احترامی که برای خانم پارسی پور قائلم فکرمی کنم به همان اندازه که ایشان متن کتاب را الکن می دانند، مطلبی که درباره این کتاب نوشته اند هم الکن است. من لزوم توجه به این کتاب را پس از سال ها انتشار درک نکردم. علاوه بر این متوجه مقصود اصلی خانم پارسی پور هم نشدم. براستی قصد ایشان از نوشتن این مطلب چیست؟
-- ساناز اقتصادی نیا ، Jan 30, 2009 در ساعت 07:00 PMخانم پارسیپور
شما در مورد این کتاب دارید نشانی غلط میدهید و حرفهایتان ربط چندانی به محتوای کتاب ندارد.
اگر همه کتابهای مصطفی مستور را نداشتم و این یک کتاب خاص را چهار بار نخوانده بودم و یک ساعت و نیم در جلسه «کنفرانس کتاب» (و معلوم نیست چه قدر در بحثهای دو سه نفره) در موردش با دیگران حرف نزده بودم، این حرف را نمیزدم.
سرکار خانوم
داستان این کتاب، بحث عشق و مخصوصاً ایمان در زندگی آدمهاست و چند نوع نگاه و شیوه زندگی را دارد معرفی میکند. من تمام این شخصیتها و طرز تفکرها را در آدمهای دور و بر خودم دیدهام و شاید شما هم اگر دقت بیشتری داشتید و پیشانگارههایی کمتر، میتوانستید در اطرافیان خود ببینید و پیدایشان کنید.
هر چند که نویسنده در آخر کتاب (صحنه بچه و بادکنکها) به نوعی نتیجهگیری میکند و حکم میدهد، اما باقی داستان، توصیف این آدمها و نگاههایشان است.
شما حتی زیباترین بخش داستان از لحاظ ادبی را (یعنی جایی که سایه برای یونس از خدا میگوید) هم نتوانستهاید پیدا کنید.
من برای شما متأسفم که نه تنها نقد ادبی نمیکنید، که حتی راوی امانتداری هم نیستید و به زور میخواهید نگاه و دغدغهها و حرفهای خودتان را برای مخاطب بازگو کنید.
بحث ایمان و عشق کجا و اختراع کجا!؟
-- بهرنگ ، Jan 31, 2009 در ساعت 07:00 PMجای تاسف است که بعضی از دوستان وقتی نظر می دهند خیلی حق به جانب و توهین آمیز این کار رو انجام میدن
-- نوشکا ، Feb 3, 2009 در ساعت 07:00 PMآقای بهرنگ شما و امسال شما توقع دارید وقتی یه نفر راجع به چیزی صحبت کرد حتما و 100 در صد حرفش درست باشه اصولا اکثر ایرانی ها دنبال یک بت یا انسان خدا نمایی هستند که تمام حرفها و عقایدش درست باشه. آنچه خانم پارسی پور اینجا نوشته اند برداشت و نظر شخصی خودشون از کتاب هست نه به این معنا که لزوما 100 درصد 100 قصد و هدف کتاب رو بگن ( حتی خود نویسنده هم نمی تونه بگه که صد در صد منظورش چی بوده) شما با اون همه جلسه و غیره و غیره هم نظر شخصی و برداشت خودتون رو گفتین و این بی انصافیی اگه کسی بیاد و با حالت توهین امیز بگه مچت رو گرفتم اشتباه گفتی
کاش یه کمی انصاف داشته باشیم کاش یاد بگیریم نظرات مخالف رو بپذیریم کاش یاد بگیریم که تنها یک نظر درست در مورد هر چیزی وجود نداره و همه می تونن درست یا اشتباه بگن و اگه اشتباه بگن به خدا اتفاق خاصی نمیفته
خوب شروع شد، اما...
-- مه سا ، Feb 20, 2009 در ساعت 07:00 PM