رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > عاشق ايران یا جاسوس آمریکایی؟ | ||
عاشق ايران یا جاسوس آمریکایی؟شهرنوش پارسیپوردر ميانه نوروز سال ۱۳۵۳، من از شهر کرمان به طرف تهران راه افتادم. در اين سفر تنها بودم. جادههاى اين بخش از مملکت در آن زمان بسيار خلوت بود و رانندگى به راستى لذتبخش بود.
روستاهاى زيبایى در سر راه قرار داشت که سازمان جلب سياحان کافهها و رستورانهایى در آنها تأسيس کرده بود. من بارها ماشين را از جاده خارج کردم تا بتوانم از اين روستاها بازديد کنم. بدين ترتيب گردشکنان آمدم و عصر به شهر يزد رسيدم. تلاش من براى پيدا کردن هتل به جایى نرسيد. عاقبت به شهردارى مراجعه کردم. آنها به من گفتند که در يکى از مدارس تخت گذاشتهاند و من مىتوانم شب آنجا بخوابم. به اين مدرسه رفتم. معلوم شد دانشجويان دانشکده هنرهاى زيبا نيز مقيم اين مدرسه شدهاند. در سر و صدا و هياهو اسباب و اثاثيهام را جاسازى کردم و سپس براى خوردن غذا به يک رستوران رفتم. صاحب رستوران مرد بسيار نجيبى بود و اجازه نداد من مثل آدم بنشينم و غذا بخورم، بلکه دستور داد به گونهاى بنشينم که رويم به ديوار باشد. پس از غذا راه افتادم و سينمایى پيدا کردم و وارد شدم. فيلمى از گوگوش و بهروز وثوقى روى اکران بود. ماجراى دخترى که ناجوانمردى دامن او را لکهدار کرده و حالا هم حاضر نبود با او ازدواج کند. دختر پيراهن عروسى پوشيده و پشت ماشين نشسته و به سراغ مرد تا شمال ايران مىرود، از طرفى پدر دختر که نگران اوست رانندهاى (بهروز وثوقى) را اجير مىکند تا زاغ سياه دخترش را چوب بزند. گوگوش به مرد پستفطرت مىرسد و هرچه التماس مىکند مرد راضى به ازدواج با او نمىشود. پس تصميم مىگيرد خودکشى کند. بهروز وثوقى که مراقب اوست از مرگ نجاتش مىدهد. دختر چندبار ديگر نيز قصد خودکشى مىکند و هربار به دست بهروز وثوقى نجات مىيابد. عاقبت بهروز وثوقى پى مىبرد با دختر نجيب و خوبى طرف است. در نتيجه تصميم مىگيرد با او ازدواج کند. گوگوش آهنگ کمکم کن کمکم کن /نذار اينجا بپوسم... را براى اين فيلم خوانده است. در آن موقع که اين فيلم را ديدم به شدت تحت تأثير آن قرار گرفتم و چنين به نظرم رسيد که روانشناسى اجتماعى مردم ايران به خوبى در آن به چشم مىخورد. هر زنى، اگر دست از پا خطا کند بعدش چنان بايد شرمنده و بدبخت و گرفتار و عذاب کشيده باشد تا جامعه بتواند او را ببخشد. اين فيلم هنوز هم در خاطر من باقى مانده است و فکر مىکنم تمام دانشجويان رشته جامعهشناسى، مردمشناسى و روانشناسى بايد آن را ببينند. روز بعد از شهر يزد حرکت کردم و آرام آرام به کاشان رسيدم. در اينجا موفق شدم هتلى گير بياورم و شب را در آنجا ماندم. روز بعد به تهران حرکت کردم. هنوز در خاطر دارم که در هنگام رسيدن به دروازه تهران دچار غم و اندوه شديدى شدم. در آن زمان تهران داشت در دود گازوئيل فرو مىرفت. شهر که تا همان اواخر دو ميليون جمعيت داشت ناگهان داراى چهار ميليون جمعيت شده بود. گويا تمام مردم ايران تصميم گرفته بودند حداقل اتاقى در تهران داشته باشند. البته تهران آن روز با تهران امروز که گويا چهارده ميليون جمعيت دارد بسيار متفاوت بود. امروز عکسهاى تهران را که مىبينم به شدت متأثر مىشوم. رشد قارچوار آسمانخراشها و ترتيب غير عادى آنها روح شهر را به کلى کشته است. چند روز بعد آرنولد نيز از بم به تهران آمد و به ديدار من آمد. ما زمان بسيار کوتاهى معاشرت کرديم و بعد آرنولد از من خواستگارى کرد. از آنجایى که به راستى به دانش و سواد او احترام مىگذاشتم به درخواست او پاسخ مثبت دادم. حالا اما گرفتارى شروع شد. بعضى از دوستان پايشان را در يک کفش کردند که اين آرنولد بايد جاسوس باشد. دليلى که مىآوردند بسيار غير عادى بود: چگونه ممکن است يک مرد بسيار باسواد آمريکایى و تحصيل کرده هاروارد که هفت زبان صحبت مىکند بتواند عاشق کشور عقب ماندهاى همانند ايران بشود؟ او دروغ مىگويد و قطعاً جاسوسى است که خودش را پشت علاقه به ايران پنهان کرده است. بعضى افراد به خودشان اجازه مىدادند که اين را صراحتاً به آرنولد بگويند. من هرگز نديدم که او پاسخى به اين سوال بدهد، بلکه فقط لبخندزنان سکوت مىکرد. کم کم اما دايره اين بحثها و گفت و گوها بسيار وسيع شد. برخى پنهان نمىکردند که نمىتوانند اجازه بدهند يک زن ايرانى با يک مرد آمريکایى ازدواج بکند. من اما موقعيت غمانگيزى داشتم. مدت ها بود تنها زندگى کرده بودم. مردان معمولاً توجه ندارند که زنها نيازهایى دارند. از آنجایى که من زمانى همسر ناصر تقوایى بودم روشنفکران ايران دور من خط کشيده بودند. بنا نبود که هيچکدام از آنها به من نزديک شوند. اما حالا که من براى خودم کسى را پيدا کرده بودم او را برنمىتافتند. بحثى ميان دکتر غلامحسين ساعدى و آرنولد را به خاطر مىآورم. همانطور که گفتم آرنولد داراى روحيه مذهبى و عرفانى بود. از سوى ديگر دکتر ساعدى داعيه چپگرایى داشت. دکتر ساعدى آرنولد را به دليل آمريکایى بودن و لابد ضد چپ بودن دست مىانداخت. آرنولد به او گفت: ببينيد من کاملاً آمادگى دارم درباره کمونيسم با شما صحبت کنم. دوست داريد درباره کاپيتال صحبت کنيم؟ آيا اين کتاب را خواندهايد؟ دکتر ساعدى کتاب را نخوانده بود و آرنولد با دقت آن را خوانده بود و آمادگى داشت درباره آن بحث کند. اين حالت آرنولد که با علاقه و به صورت جدى در زندگى ايرانى وارد شده بود به مذاق خيلىها خوش نمىآمد. اما واقعيت اين است که آرنولد ايران را بيشتر از خود ايرانىها دوست داشت. سفرى در لرستان را به خاطر مىآورم. ما در ماشين بوديم. آن موقع من سيگار مىکشيدم. پاکت سيگار را بيرون آوردم و آخرين سيگار آن را کنار لب گذاشتم و بعد پاکت خالى را از پنجره بيرون انداختم. آرنولد ماشين را متوقف کرد، پياده شد و دوان دوان در صحرا به راه افتاد. باد مىآمد و پاکت سيگار را با خود مىغلتاند. آرنولد به اندازه نيم کيلومتر دويد تا پاکت سيگار را از روى زمين بردارد. سپس نفس زنان نزد من آمد و با خشم گفت: تو حق ندارى طبيعت را آلوده کنى! حالا به ياد روزى مىافتم که با برادرم به کوه رفته بوديم. او مىخواست چشمهاى را به من نشان دهد و هنگامى که به کنار چشمه رسيديم متوجه شديم در زير آشغال و شيشه شکسته و تانکىهاى خالى گاز غرق شده. من نمىدانم آرنولد که براى گرفتن يک پاکت سيگار اين همه دويد ايران را و يا طبيعت را بيشتر دوست داشت يا هموطنانى که در کنار اين چشمه عياشى کرده بودند. يکى از بزرگترين خدمتهايى که آرنولد در حق من انجام داده آشنا کردن من با يى جينگ بوده است. زمانى دوستى درباره يى جينگ يا کتاب تحولات با من صحبت کرد. آرنولد که حضور داشت پس از رفتن دوست به من گفت که پروفسور ايزوتسوى ژاپنى در انجمن شاهنشاهى فلسفه در تهران يى جينگ درس مىدهد. از آن پس ما به طور مرتب در اين کلاس شرکت کرديم. پروفسور ايزوتسو، استاد فلسفه باستان يک ژاپنى شگفتانگيز بود که با زبانهاى چينى، سانسکريت، فارسى و عربى آشنایى داشت و به زبان انگليسى تدريس مىکرد، شخص ديگرى در کلاس بود که فرمايشات پروفسور را ضبط مىکرد. من اين نوارها را از اين شخص گرفتم و پياده کردم. در مدتى کوتاه علاقه من به کتاب يى جينگ به عشقى ابدى تبديل شد. در جایى از اين خاطرات درباره يى جينگ يا کتاب تحولات براى شما صحبت خواهم کرد. در اينجا فقط مىگويم که در طى سالهاى پس از آن به جز زمانى که در زندان بودم حتى يک لحظه از اين کتاب جدا نبودهام. اگر به من بگويند بناست در تمام زندگىات يک کتاب بخوانى من يى جينگ را برخواهم گزيد. |
نظرهای خوانندگان
یکی از مورد علاقه ترین برنامه های رادیو زمانه برای من برنامه ی شماست. هر بار مشتاقانه منتظر برنامه ی تازه ای ازتون هستم.
-- شهرزاد ، Jan 18, 2009 در ساعت 01:12 PMمرسی
من دارم از کنجگاوی می میرم. که بالاخره با این آرنولد ازدواج کردید یا نه؟ یا تحت تاثیر این زهر افکنی ها قرار گرفتیدو این تئوری توطئه که هنوز هم بین ایرانی ها به شدت وجود دارد.
-- شبنم ، Jan 18, 2009 در ساعت 01:12 PMحالا دیگر تکلیفم با شما روشن شده است. اوایل نوشته های شما را به عنوان نظراتی از یک زن روشنفکر ایرانی که هم فضای قبل از انقلاب را دیده و هم در فضای بعد از انقلاب زندگی کرده پیگیری میکردم ولی به تدریج به این نتیجه رسیدم که این نوشته ها حرفهای زنی با فرهنگ و بینشی متوسط است. رادیو زمانه باید بابت اختصاص چنین بخشی از سایتش به شما خودش را مسئول بداند. شما واقعا در جایگاهی نیستید که برای مخاطبان آگاه وفهیم این سایت بنویسید. شما دیدن فیلم های بی خاصیتی چون"همسفر" را به جامعه شناسان و روانشناسان و مردم شناسان پیشنهاد می کنید. واقعا که . . .
-- مهران ، Jan 18, 2009 در ساعت 01:12 PMمشتاقانه منتظر مطلب شما در مورد كتابي كه ازش صحبت فرموديد هستم،
-- ميم ، Jan 18, 2009 در ساعت 01:12 PMگزارش بسيار دلنشيني هست اين مجموعه! :)
خانم پارسي پور خاطرات شما خواندني است. راستش منهم تعجب كردم وقتي توصيه كردي فيلم همسفر را ببينيم.يادم مياد انروزها به اينگونه فيلمها ميگفتند فيلمفارسي يا ابگوشتي و خلاصه بي مايه.
-- گيوي ، Jan 18, 2009 در ساعت 01:12 PMبا احترام
گيوي
یکی باید از این مهران بپرسد مگر شما وکیل خواننده گان این سایت هستید که به خودتان اجازه میدهید چنین چیزی را بگوئید ( شما واقعا در جایگاهی نیستید که برای مخاطبان آگاه وفهیم این سایت بنویسید.) خدا را شکر که مسئولهای این سایت در ایران نیستن که گرفتدار امثال مرتضویها و مهرانها بشوند اقا مگر کسی شما را مجبور کرده خودازاری بکنید و نوشتهای خانوم پارسی پور بخوانید هیچ فکر کرده اید شاید کسانی باشند که این نوشتها رو دوست داشته باشند و همه مثل شما نباید فکر بکنند بگذارید دیگران خود تصمیم بگیرند چه چیزی بخوانند چه چیزی نخوانند فرق شما با صفار هرندی چیست. من که لذت بردم و از خانوم پارسی پور بسیار سپاس گذارم و منتظره ادامه اش میمانم
-- kia ، Jan 18, 2009 در ساعت 01:12 PMبا مهران موافقم.
-- بدون نام ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMخانم پارسی پور، من نه با آقای آرنولد که از او صحبت کرده اید آشنایی دارم نه با خود شما اما چون به موضوع جاسوسی اشاره کرده اید، می خواهم در له و علیه نظر شما نسبت به این آقای محترم در اینجا دو نکته را بیان کنم:
1. دوران جاسوسی و جاسوس بازی، آنهم از نوع سیاسی آن، در جنگ جهانی دوم در قرن گذشته تقریباً به کلی سر آمد و با وجود ارتباطات و رسانه ها (و امروزه اینترنت و سلفون دوربین دار و اسباب بازیهای مانند آن) تقریباً همگی انسانها در هر جای دنیا به نوعی جاسوس هستند، یا دست کم به ابزار فوق پیشرفته آن دسترسی دارند!
بدین ترتیب امکان جاسوس بودن آن آقای آمریکایی، دست کم به مفهوم کلاسیک و سنتی هالیوودی آن، در دهه هفتاد میلادی / پنجاه خورشیدی، بسیار ضعیف است.
2. از لازمه های اولیه برای ماموریتهای اطلاعاتی (و نه الزاماً جاسوسی) برون مرزی در هر کشوری آن است که افراد اعزامی به زبان آن کشور مسلط و با فرهنگ آن به قدر کافی آشنا باشند.
حتی یک بازرگان ممکن است با کمک مترجم موتمن به سفرهای کاری و مالی کوتاه یا بلند برود اما برای یک "مامور" دولتی که قرار باشد به مدت طولانی در یک سرزمین بیگانه اقامت داشته باشد و احیاناً مطالعاتی انجام داده و گزارشهایی تهیه کند یا حتی دست به اعمالی خاص بزند، دانستن زبان بومی آن منطقه از شروط الزامی و اولیه است.
بیشتر ماموران آمریکایی با زمینه های مشابه (که به بعضی از آنها CIA Operative گفته می شود) پیش از هر چیز باید به چند زبان مسلط باشند. (و جالب آن که معمولاً این زبانها مربوط به کشورهایی است که آمریکا با آنها دوستی چندانی ندارد یا حتی در دشمنی است.) بسیاری از این افراد در رشته زبانشناسی درس می خوانند و معمولاً یک linguist و مترجم حرفه ای و قابل هستند.
به هر ترتیب، چه این آقا "جاسوس" بوده باشند یا صرفاً مردی علاقمند به ایران و فرهنگ آن، بیش از هر کس دیگر این مردم ایران بودند که در شکل گیری این انقلاب شرکت داشتند و صورت امام را در ماه رویت کردند و به خیابانها ریختند و... (البته ممنوعیت فعالیت هر نوع فرد یا گروه مخالف و معترض و باز بودن و آزادی نسبی منبر مساجد در یکی دو سال آخر پیش از انقلاب را نیز نباید فراموش کرد که تاثیر خاصی بر اذهان عمومی و بخصوص بر توده های کم سواد و بی سواد جامعه ایران گذاشت!)
-- ناشناس ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMقوه تخیل خوبی دارید
-- بامداد ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMشاهکاری خانم پارسی پور. واقعا چقدر غاشق سینه چاک داشتی. همشیه این سئوال برام مطرحه که خودت آیا این متن ها را دوباره میخونی ویا فقط رج میزنی وصفحه سیاه میکنی؟
-- heydar ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMآن فیلم که شما دیدید همسفر بوده اما آهنگ "کمکم کن"مال فیلم ممل امریکایی است.
-- kaveh ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMدیگر اینکه روشنفکران ما از دیدن چنین فیلمهایی عار داشتند وگویا هنوز هم دارند در جمع باید فقط از تارکوفسکی و فلینی و کوبریک بگویی یا ازکیمیایی و چاقو ورفقایش.
تازگیها فرمان آرا هم اضافه شده ومی فلسد در سینما برای این روشنفکران وطنی .
صِرف اینکه یک سری فیلم ها، گیشه پسند هستند، اما دلیلی ندارد که حقایق یک جامعه را نشان ندهد. واقعا درک موضوع به این سادگی برای عده ای که اتفاقا! هم خود را روشن فکر تصور می کنند، اینقدر پیچیده است؟!
-- یک شنوده ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMدرست است که فیلم های به قول معروف فیلم فارسی کلیشه پسند بودند(هستند) و سطحی اند، اما این موضوع نفی این حقیقت نیست که تمامی این دست داستان ها، نه تنها در سینمای ایران که در سینمای سراسر دنیا، داستان هاشون از حقایق در آن جامعه گرفته شده. نمونه اش همین داستانی که خانم پارسی پور مثال زد. مگر غیر از این که جامعه ی مردسالار ایران تحمل بی نهایت پایینی دارد در مقابل زنی که بخواهد از زندگیش لذت ببرد یا به دنبال خواسته های شخصیش برود؟
حقیقت این است، حالا چون فیلمی از نظر هنری و مفهمومی چندان خاص نیست و عوام اون رو درک می کنند و ازش خوششون میاد دلیل بر این نمی شود که نمایانگر وقایع یک جامعه نباشد.
من یه سوال دارم؟ کسانی که این کامنت ها رو نوشتن. اصلا یه دور این مطلب رو خوندن؟؟
-- ندا ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMخانم پارسی پور کجا گفتن که همسفر فیلم خوب و غیر آبگوشتی بوده؟؟ ایشون گفتن: «روانشناسى اجتماعى مردم ايران به خوبى در آن به چشم مىخورد» و به این دلیل خوندنش رو توصیه کردن. من کاملا باهاشون موافقم. و به طور کلی فکر می کنم نوشته بسیار خوبی بود.
شهرنوش
کتابهات رو با لذت میخونم
کتاب" بر بال با د نشستن "منو به یاد خودم میندازه؛ تو بی نظیری
رویا
-- roya ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMفاصله بین روشنفکران "فللینی دوست / کوبریک زده / کیمیایی مآب / فرمان آرایی / ..." ایران و مردم عادی "فیلمفارسی" رو در آن زمان بسیار زیاد بود. این دو گروه اما در طول انقلاب در خیابانها و بر ضد رژیم سلطنتی شاه همکاری فراوانی با یکدیگر داشتند و "شاید" برای همدیگر خونفشانی نیز کردند (اگرچه که مطمئناً گروه دوم باید خون بیشتری داده باشد!)
بعد از انقلاب نیز همانطور که می دانیم، گروه دوم جلوی فعالیت آزادانه گروه اول را به شدت گرفت و این کار تا به امروز همچنان ادامه دارد و احتمالاً همچنان ادامه هم خواهم داشت... (تا سی سال دیگر؟)
به دوستانی که هنوز هم در برابر فیلمفارسی موضع سفت و سختی دارند (و شخصاً با ایشان بسیار هم عقیده هستم) توصیه می کنم اگر فرصتی دست داد، بعضی از فیلمفارسی های آن زمان را گاهی و بدون هیچگونه پیشداوری، نگاه کنند، بخصوص فیلمهای پیش از دوره "قیصریزم" و کلاه مخملی را...
به همان نسبت، توصیه می کنم بخصوص آخرین و "بهترین" فیلم کلاه مخملی (کمدی) بنام "جوجه فکلی" ساخته رضا صفایی (اواخر دهه پنجاه خورشیدی) را نیز حتماً ببینند. به احتمال قوی، نگاهشان نسبت به فیملفارسیهای آن زمان تا حدی (اگر نه کاملاً) تغییر خواهد کرد.
-- foxy ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMسوال از مهران، گیوی، kia و سایرین هم عقیده:
یعنی جامعه شناس و روان شناس و مردم شناس و امثال آنان باید فقط محصولات هنری یا ادبی "خاص" و "کلاس بالا"یی را ببینند یا بخوانند تا با "مردم عادی کوچه و بازار" آشنا شوند؟
من اگر درست فهمیده باشم، منظور خانم پارسی پور "ارزش گزاری" بر روی آن فیلم خاص به عنوان یک شاهکار جشنواره ای نیست که باید به آن جوایز متعددی اختصاص یابد بلکه باید متخصصین و علاقمندان به امور مردمی ایران آن فیلم و امثال آن را ببینند دقیقاً به منظور همان ابتذالی که در آن هست چون آینه ای است تمام نما از وضعیت روانی و شخصیتی گروه کثیری از مردم ایران در آن زمان (و حتی این زمان) و طرز تفکر و فرهنگ آنان و مشکلات احمقانه و پیش پا افتاده ای که با آن درگیر هستند اما همین مشکلات به ظاهر کم اهمیت، کلیت زندگی آنان را دستخوش ناراحتیها و گرفتاریهای مختلفی کرده و می کند و در بیشتر موارد به فاجعه می انجامد.
-- بی نام ، Jan 19, 2009 در ساعت 01:12 PMkhoshie digaran "heydar" ra azar midahad...
-- بدون نام ، Jan 20, 2009 در ساعت 01:12 PMخانم پارسی پورگرامی برای این اقایان کمی حرفها و کلمات قلمبه سلمبه بزنید تا نفهمند و بعد هم به به و چه چه کنند و شمار را روشنفکر خطاب کنند
-- ژاله ، Jan 20, 2009 در ساعت 01:12 PMمن نمی دانم چرا تا همگام می شویم با توده های مردم می شویم عامی!
به قول این دوستمان از تارکوفسکی و فلینی و ...بگو تا نفهمیده کف بزنند
وای بر ما!!!
salam khanom parsi poor man vaghean az neveshteha va khaterate shoma lesat mibaram khahesh mikonam edame bedin va agar rozi tonestin be sorate ketab chapeshoon konin mamnon
-- roxana ، Jan 20, 2009 در ساعت 01:12 PMخسته نشدید؟ این همه ،،مردم اینور جوی و شما اونور؟
اینا همه زندگی هست که شهرنوش مینویسه،،، به جای ایراد گرفتن ،، به سبک روشن فکرانی که تو کافهها آخر هفتهها به سلامتی مردم جامها را خالی میکنن کمی بیشتر از نوک دماغتون رو ببینید،
اینا همه ما هستیم از چی فرار میکنید ؟ مهران و دیگر دوستان؟
با تمام کمی و کاستی ما همین هستیم
انسان و آزاد
رویا
-- بدون نام ، Jan 20, 2009 در ساعت 01:12 PMbesyar matne por arzeshi ast
-- reza ، Jan 21, 2009 در ساعت 01:12 PMشهامتان قابل تحسین است. یکی از محسنات پا به سن گذاشتن بخصوص برای آنها که فراز ونشیبی را طی کرده اند این است که شخصیتشان محکم تر از آن میشود که با قضاوتهای عجولانه و شتابزده روشنفکران غربزده ما آسیب ببیند.
-- بدون نام ، Jan 21, 2009 در ساعت 01:12 PMپایدار و برقرار باشید که ما یه کلام صادقانه و بی ریای شما نیازمندیم
خانم پارسی پور یک سئوال و یک خواهش: من هم با ای چینگ دمخورم. شما کدام ترجمه را توصیه می کنید؟ لطفا مفصل در مورد ای چینگ صحبت کنید. ممنون از قبل.
-- بی نام ، Jan 24, 2009 در ساعت 01:12 PMدوست بى نام،
من در آينده مفصل درباره يى جينگ صحبت خواهم كرد. در حال حاضر مى توانم بگويم كه ترجمه ريچارد ويلهم كه در اصل به زبان آلمانى منتشر شده و بعد به زبان هاى ديگر ترجمه شده كمتر از همه بد است. به قرارى كه خواندم ويلهلم نخست يى جينگ را به چينى ترجمه كرد، و سپس كتاب چينى را بست و ترجمه آلمانى را به چينى برگرداند. اين توصيه كه يى جينگ ويلهم كمتر از بقيه بد است از استاد توشيهيكو ايزوتسو است.
-- شهرنوش پارسى پور ، Jan 24, 2009 در ساعت 01:12 PMاشكالى كه در ترجمه ويلهلم وجود دار د اين است كه او يك كشيش است و مى كوشد يى جينگ را به كتاب مقدس نزديك كند. به طور مثال اغلب واژه دائو (تائو) را "خدا" ترجمه كرده كه اين غلط است. مفهوم دائو با استنباطى كه ما از خدا داريم متفاوت است.
من از يى جينگ مرشد دائوئى آلفرد هوانگ
هم استفده مى كنم كه بسيار متفاوت از يى جينگ ويلهلم است. به شما توصيه مى كنم اين يى جينگ را هم تهيه كنيد و در خواندن آنها را با يكديگر مقايسه كنيد. خودتان متوجه تفاوت خواهيد شد.
Ms. Parsi pour;
-- Amir ، Jan 27, 2009 در ساعت 01:12 PMDon't you think your "friends" criticism to your choice of marriage was simply out of jealousy?
Thanks for your programs.
Amir