رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > مسافر بم | ||
مسافر بمشهرنوش پارسیپوردر پایيز ۱۳۵۳ از زندان بيرون آمدم. از اقبال بلندم دو نسخه از کتاب «سگ و زمستان بلند» به غارت ساواک نرفته بود. ليلى گلستان پيشنهاد کرد کتاب را به آقاى جعفرى، صاحب نشر اميرکبير بدهم.
پيشنهاد خوبى بود. کتاب در اختيار اين شخصيت قرار گرفت. يکى دو ماهى بعد، هوشنگ گلشيرى تلفن کرد و به ديدار من آمد. آقاى جعفرى کتاب را در اختيار او گذاشته بود تا ويرايش کند و در عين حال نظر بدهد که خوب است يا بد. گلشيرى کتاب را پسنديده بود، و تا آنجا که يادم مىآيد ويرايش ويژهاى هم نکرده بود. شايد چند فعل را جا به جا کرده بود. کتاب به زير چاپ رفت و چند بارى براى بازبينى در اختيار من قرار گرفت. روشن است که به عنوان نويسنده يک رمان چه حال خوشى داشتم. در عين حال از آنجایى که سخت پاىبند طالعبينى چينى شده بودم از دخترخاله و همخانهام شهين که انگليسى خوبى داشت خواهش کردم که آن را ترجمه کند، و بعد خودم هم دست به کار ويرايش آن شدم. فرناز، دختر خالهی ديگر ما نيز روى جلد کتاب را بر وفق سليقه من طراحى کرد. اين کتاب هم زير چاپ بود. اواخر اسفندماه سال ۱۳۵۳ بوديم، و من به شدت دچار اندوه بودم. اوضاع سياسى ايران، دستگيرى دوستان مختلف، احساس وحشت، ترس از بىپولى، همه دست به دست هم داده بود و مرا دچار دگرگونى روحى غريبى کرده بود بيشتر از همه مسأله ساواک بودن امير نيکبخت مرا اذيت مىکرد. در آخرين روزهاى سال ۱۳۵۳ برادرم روانشاد شهريار، به ديدار من آمد و پيشنهاد کرد به اتفاق به بم برويم. خانم او، جزو ابواب جمعى فيلم عبدالله، محصول مشترک ايران و آمريکا به عنوان متصدى لباس به بم رفته بود. ما نيز سوار ماشين ژيان من شديم و به طرف بم رفتيم. پسر من آن سال به اتفاق خانواده پدرش به شهر آبادان رفته بود. اين دورانى است که ناصر تقوایى، سريال «دایى جان ناپلئون» را مىساخت. من و شهريار سفر بسيار خوشى در پيش داشتيم. البته شهريار شتاب داشت تا به زنش برسد. عاقبت به شهر زيباى بم رسيديم. البته آن شهرى که من ديدم به دليل زلزله ترسناک چند سال پيش به کلى با خاک يکسان شد، اما در آن موقع شهر بسيار زيبا بود و ارگ بم يکى از ديدنىترين نقاط عالم. معمارى کاهگلى اما معظم اين ارگ بيننده را واقعاً مبهوت مىکرد. ما به ميهمانسراى بم رفتيم که کاملاً پر بود. مدير ميهمانسرا تختى در اتاق کارش گذاشت و آن را در اختيار من قرار داد. بقيه اتاقهاى ميهمانسرا در اختيار گروه فيلمبردارى بود و در عين حال هيأتى از چکسلواکى نيز براى ديدار شهر بم آمده بود. به دليل وجود اين هيأت که از کشورى کمونيست آمده بودند، چندين مأمور ساواک نيز در آنجا وول مىخوردند. يکى از آنها از من پرسيد به چه حق به بم آمدهام سفر داشت به کامم تلخ مىشد. مودبانه توضيح دادم که زن برادرم جزو هيأت فيلمبردارى است و از آن پس سعى مىکردم از اتاق بيرون نيايم. در ميان هنرپيشگانى که نقش بازى مىکردند يک مرد آمريکایى به نام آرنولد نيز بود. کمى بعد متوجه شدم آرنولد يک آمريکایى مقيم ايران است و به عنوان خبرنگار براى کيهان اينترناشنال کار مىکند. او فارسى را با لهجه، اما به خوبى حرف مىزد. در گفت و گوى نزديکتر متوجه شدم که او به هفت زبان تسلط کامل دارد. تا آن لحظه در زندگىام کسى را نديده بودم که به هفت زبان صحبت کند. در عين حال حافظه غريب و معلومات عمومى آرنولد براى من جنبه شگفتانگيزى پيدا کرده بود. آمريکایى ديگرى که جزو اين هيأت بود و در فيلم بازى مىکرد رى آرکو نام داشت. او مرد بسيار شوخى بود و دایم در حال سر به سر گذاشتن با مردم بود. چند روزى که گذشت من تصميم گرفتم به تهران بازگردم. در اين فاصله با آرنولد بسيار دوست شده بودم. او پيشنهاد کرد تا کرمان با من بيايد و شهر کرمان را به من نشان بدهد. رى آرکو نيز تصميم گرفت همراه ما بيايد. از برادر و زن برادر خداحافظى کردم و ما سه نفر راهى شديم. در يکى از هتلهاى زيباى کرمان که نامش را فراموش کردهام دو اتاق گرفتيم. رى و آرنولد از جهت صرفهجویى در يک اتاق جا گرفتند، و من مستقل اتاق ديگرى گرفتم. بعد به ديدار شهر رفتيم. کمتر ديدهام کسى از زيبایى شهر کرمان سخنى گفته باشد. البته آسمان اين شهر هميشه معروف بوده. اما خود شهر نيز بسيار زيباست. آرنولد اما شناخت زيادى از اين شهر داشت و عاشقانه از آن حرف مى زد. ما را به ديدن آرامگاه شاه نعمتالله ولى برد. از مقبره يک عارف ديگر نيز بازديد کرديم. آرنولد تعريف کرد که اين عارف به دليل رفتار بد اهالى کرمان مردم اين شهر را نفرين کرده بوده، که اندکى بعد شهر دچار يورش آغا محمدخان قاجار مىشود. آرنولد درباره معمارى زيباى شهر و بعضى از ساختمانها توضيح فنى مىداد. من تا اين لحظه متوجه دو نکته شده بودم. نخست اينکه آرنولد کشش زيادى براى عرفان ايران دارد و در آن رمز و رازى احساس مىکند. و اما نکته دوم اين بود که او توضيح داد چهار سال پيش براى يک سفر دو ماهه، از مرز ترکيه وارد خاک کشور شده و اما از همان لحظات نخست دچار اين احساس شده که ايران کشور حقيقى اوست. جنبهى قابل تأمل در شخصيت آرنولد اين بود که با علاقهمندى عجيبى درباره همه چيز در ايران مطالعه مىکرد. کرمانى که او به ما نشان داد به راستى کرمانى متفاوت بود. ظرایف معمارى، تأثير مکاتب عرفانى در ساختمانسازى و تمام اين نکات باعث شدند که من به رغم حافظه ضعيف همچنان شهر کرمان را در خاطر داشته باشم. داشتيم از يکى از پس کوچههاى کرمان عبور مىکرديم. دو مرد از روبهرو مىآمدند، يکى از آنها داشت يک آواز کوچه باغى زيبا مىخواند مرد ديگر جلو آمد و روبهروى رى آرکو قرار گرفت و به زبان انگليسى پرسيد: آيا شما يهودى هستيد؟ رى پاسخ مثبت داد. من نيز تا آن لحظه نمىدانستم او يهودى است. البته بعضى از يهوديان را مىتوان از روى قيافهشان شناسایى کرد، رى ظاهراً جزو اين دسته از يهوديان بود. مرد توضيح داد که يهودى است و بناى گله و شکايت را گذاشت. او روشن کرد که ما در اين لحظه در محله يهوديان کرمان هستيم. گفت اخيراً دستور دادهاند که روسپيان شهر را در اين محله متمرکز کنند. او به شدت شاکى بود که به اين ترتيب اعتبار محله يهوديان از ميان خواهد رفت. بعد پيشنهاد کرد که کنيسه محله را به ما نشان بدهد. به کنيسه رفتيم و خادم آنجا با محبت از ما پذيرايى کرد. در آنجا بود که مرد شاکى ناگهان و براى نخستين بار به من توجه کرد. هنگامى که متوجه شد من مسلمان هستم دچار ناراحتى و اندکى وحشت شد. امروز متوجه نکته جالبى مىشوم که بسيارى از مردان عادت دارند زنان را نبينند، يا در حقيقت به آنها بها ندهند. در تمام مدتى که او با رى آرکوى يهودى و آرنولد موطلایى حرف مىزد کوچکترين اعتنایى به من نداشت. اساساً من محلى از اعراب نداشتم. شايد هم البته از نظر او عجيب بود که يک زن مسلمان با دو آمريکایى همراه باشد. آرنولد عاقبت ما را به بيرون شهر کرمان برد و کوه کوچکى را نشان داد و توضيح داد که اينجا قدمگاه حضرت على است. بر طبق باور مردم حضرت على از اين منطقه و از اين کوه عبور کرده و جاى پايش در آنجا باقى مانده. ما اين جاى پاى بسيار بزرگ را ديديم و مدتى درباره بزرگى آن صحبت کرديم. آرنولد اين پرسش را مطرح مىکرد که چرا حضرت على به اين کوه آمده؟ در حالى که در تاريخ هيچگاه از سفر حضرت على به ايران صحبتى به عمل نيامده. هرقدر آرنولد روحيه عرفانى و مذهبى داشت، رى برعکس کوچکترين کششى نسبت به اين مسایل نداشت و به سبک خودش درباره همه چيز شوخى مىکرد. عاقبت روز پر از گردش ما به پايان رسيد. شب را در هتل خوابيديم و روز بعد من به سوى تهران حرکت کردم. |
نظرهای خوانندگان
همیشه با لذت به این گونه گزارش های شما گوش دادم و ازشون لذت بردم.
-- شهرزاد ، Jan 11, 2009 در ساعت 06:15 PMسلامت و سربلند باشید.