رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > اندک اندک دارم خودکشى مىفرمايم | ||
اندک اندک دارم خودکشى مىفرمايمشهرنوش پارسیپوردکتر ساعدى آشفته حال و پريشان است. داستانى را براى من تعريف مىکند که به نظر خود آن منشا نگرانىهاى روحى اوست. او ده، يازده ساله است که حادثهی آذر سال ۱۳۲۵ اتفاق مىافتد و ارتش مرکزى ايران عليه حکومت دموکراتها وارد تبريز مىشود و دموکراتها مىگريزند.
در يکى از روزهاى همان ايام در خانه آنها را مىکوبند. دکتر ساعدى که کودکى بيش نيست در را باز مىکند. يک آشناى قديمى خانواده که به دموکراتها پيوسته بوده و همکارى تنگاتنگى با آنها داشته پشت در است. رنگش پريده و حال نزارى دارد. او به دکتر ساعدى مىگويد که سه چهار روز است غذا نخورده و اگر مىشود چيزى براى خوردن در اختيار او بگذارد. در عين حال يک کت هم به او بدهد تا در سرماى زمستان بپوشد. دکتر ساعدى کت پدرش را در اختيار او مىگذارد و نان و غذایى هم به او میدهد. مرد به او مىگويد که درباره اين ملاقات با کسى صحبت نکند. دو روز بعد، عکس مرد در روزنامه به چاپ مىرسد که او را از درختى در تبريز به دار آويختهاند. دکتر ساعدى نوجوان هرگز و هرگز اين حادثه را فراموش نمىکند. من تا امروز هم هرچه فکر مىکنم نمىتوانم بفهمم آيا دکتر ساعدى يک کمونيست بوده؟ يا سمپاتيزان ساده جريانهاى انقلابى؟ در آغاز انقلاب اسلامى من در فرانسه بودم. دکتر ساعدى و احمد شاملو را در خانه شهرآشوب اميرشاهى ديدم. آنها از انگلستان به فرانسه آمده بودند تا از آنجا به ايران بروند. حال دکتر ساعدى متفاوت از آن زمان پس از زندان بود. ساکت به نظر مىرسيد و به شدت تحتتأثير آيتالله خمينى قرار گرفته بود. من که مخالف سرسخت اين جريان بودم به او گفتم طرفداران خمينى ريختهاند و دکانهاى مشروبفروشى را آتش مىزنند. ساعدى گفت اين کار بسيار خوبى است و حالا مىشود مدتى الکل نخورد. البته در لحظه گفتن اين جمله گيلاس مشروب در دست او بود، اما چنين به نظر مىرسيد که آمادگى کامل دارد تا مشروب را کنار بگذارد. اما در تهران سال ۱۳۵۴، دکتر ساعدى بيش از حد درهم شکسته به نظر مىرسيد. ساواک تمام يادداشتها و نوشتههاى او و نوارهایى را که در کوههاى سبلان از ساکنان تات زبان منطقه جمعآورى کرده بود، برده بود. در زندان هم، زمانى که من نسبت به دستگيرى دکتر ساعدى اعتراض کردم بازجوى ساواک گفت مقدار قابل ملاحظهاى روبل در خانه او پيدا شده. به بازجو گفتم فکر نمىکنم روسها آنقدر ابله باشند که به مأمور خود روبل بدهند. هنگامى که اين داستان را براى دکتر ساعدى تعريف کردم بسيار متأثر شد. توضيح داد که از زمان پدر بزرگش مقدارى روبل روسى تزارى در خانه باقى مانده بوده که او آنها را به عنوان کلکسيون نگه داشته بوده. دکتر ساعدى به من گفت امير نيکبخت به ديدار او رفته و ساعدى که ديگر مطمئن بوده او يک ساواکی است کوشش تمام داشته تا حرفى جلوى او نزند. اين «مردک ساواکی» يک پيراهن هم براى او هديه برده بوده. اکنون حافظهام يارى نمىکند تا بگويم امير نيکبخت را در چه زمانى ديدم. آيا در تهران و يا چند سال بعد در فرانسه. امير نيکبخت براى من تعريف کرد که هرگز ساواکی نبوده و کوچکترين همکارى با اين نهاد نداشته. هنگامى که از من مىشنود ساعدى او را ساواکی مىداند و بر اين تصور است که عامل اصلى دستگيرى اوست حتم مىکند که حال ساعدى خوب نيست. او از انگلستان يک بطرى ويسکى براى ساعدى آورده بوده، اما با اين پندار که اگر اين مشروب را براى او ببرد ممکن است اين توهم به وجود آيد که در آن سمى تزريق کرده از بردن آن منصرف مىشود، و در عوض يک پيراهن براى او هديه مىبرد. گويا آنها به اتفاق ناهار مىخورند و تمام مدت رفتار ساعدى عجيب بوده و روشن بوده که دلش مىخواهد از شر نيکبخت رها شود. نيکبخت هم به تصور آنکه حال ساعدى خوب نيست چند ساعتى را با او مىگذراند. طرف عصر ديگر خسته مىشود. بحثى از ساواک به ميان نمىآيد و نيکبخت هم صلاح را در اين مىبيند که چيزى در اين باره نگويد. به نظر او اگر از ساواک حرف مىزد ساعدى را بيشتر دچار توهم مىکرد که ساواکی است. پس او را ترک کرده بود، نيکبخت به من گفت اگر تمام دنيا او را ساواکی بدانند برايش مهم نيست، اما اگر من هم او را ساواکی بدانم به راستى از زندگى بيزار مىشود. اکنون به خاطر مىآورم که اين بحث در پاريس رخ داد. ما در کافهاى نشسته بوديم و هنوز با انقلاب ايران مدتى فاصله زمانى داشتيم. شايد سال ۱۳۵۶ بود. من به راستى باور کرده بودم که نيکبخت ساواکی نيست. حرفهاى ساعدى را که بالا و پایين مىکردم به نظرم مىرسيد با مبالغه شديد توأم است، علاوه بر آنکه دکتر ساعدى ابداً نيازى نداشت کسى او را لو بدهد. خودش رفتارى داشت که به قول معروف تابلو بود و مىتوانست جلب نظر ساواک را بکند. به طور مثال، ساعدى مىگفت الف دوگونه است: با کلاه و بىکلاه. مردم هم دو دسته هستند: ساواکى و غير ساواکى. اضطراب و ترس و بيزارى از ساواک به گونهاى در او رشد کرده بود که ساواک را متر و ميزان همه چيز مىدانست. امروز افرادى را مىشناسم که به شدت ضد يهود يا ضد اسلام يا ضد کمونيسم هستند و در اضطراب برخورد با اين انديشهها و نهادها هستند. ساعدى هم در برابر ساواک چنين حالتى پيدا کرده بود و نسبت به همه شک داشت. او پس از سقوط شاه در انگلستان با پاى خود به ديدار نيکبخت رفته بود و گفته بود که نسبت به او شک کرده بوده. گفته بود انسان وقتى در اضطراب است مىتواند به همه چيز شک کند. البته معذرتخواهى سادهاى بود، اما ساعدى نمىدانست که به روان دوستش براى هميشه آسيب رسانده بود. پس از انقلاب، نام ساواکىها از طرف عواملى منتشر شد و ما هرگز به نام نيکبخت برنخورديم. حتى خود من که ديگر باور کرده بودم نيکبخت ساواکی نيست کتاب را با کنجکاوى باز کردم تا شايد نام او را پيدا کنم. امروز نه ساعدى و نه نيکبخت در ميان ما نيستند، اما بدون شک ساعدى يک معذرتخواهى بزرگ را به نيکبخت بدهکار است. بد نيست با داستانى که دکتر ساعدى تعريف کرده، اين بخش را به پايان برسانم: شب است و ساعدى که در اتاق پشت مطبش زندگى مىکند به خواب شيرين فرو رفته که صداى در را مىشنود. در را باز مىکند. دو مرد پشت در هستند و به او مىگويند بيمارشان به او نيازمند است. دکتر ساعدى شال و کلاه مىکند و کيف پزشکىاش را به دست مىگيرد و به همراه اين مردها به راه مىافتد آنها او را سوار يک سه چرخه بارکش موتورى مىکنند و ويراژ مىدهند و راه مىافتند. پس از مدتى آنها به کوچهاى مى رسند که «يک ميليون» سه چرخه موتورى در آنجا پارک شده است. ساعدى را پياده مىکنند و همه به اتفاق به طرف حياطى مىروند. جمعيت زيادى در کوچه جمع شدهاند و در حياط خانه جاى سوزن انداختن نيست. ساعدى را کنار چاه خانه مىبرند و سوار يک سبد مىکنند و او را در چاه پایين مىبرند. دکتر ساعدى ناگهان جيغ مىکشد. او را دوباره بالا مىکشند. ساعدى اعتراض مىکند که چرا او را در چاه مىفرستند. آنها مىگويند مريض در چاه افتاده و بايد معاينه بشود، دکتر ساعدى مىگويد او را بالا بکشيد تا من معاينهاش بکنم. يک نفر ديگر سوار سبد شده و به ته چاه مىرود و مريض را روى سبد نشانده و بالا مىفرستد. ساعدى پيرزن کوچک و سرخ و سفيدى را مىبيند که از چاه بالا مىآيد. او را معاينه مىکند و روشن مىشود که پيرزن کاملاً سالم است. و کسى گفت که در پاريس و پس از انقلاب از دکتر ساعدى حالش را مىپرسد و او مىگويد: اندک اندک دارم خودکشى مىفرمايم. اين جمله تقريباً نزديک به مفهومى است که براى همسرش نوشته. روانش شاد باد. |
نظرهای خوانندگان
سرکار خانم شهرنوش پارسی پور
شما یکی از راستگو و رک ترین نویسندگان و روشنفکران ایرانی هستید و این رنگ و زنگی ویژه به تنازی و نابی نوشتهاتان داده و میدهد .مهر ورزید و بیشتر در باره گروه و انجمن روشنفکرها و روشنفکر فکرنماهای لندن (یا سایر جاها) و هفته نامه ایرانشهر و آنچه پیش از دوران آشوب و دگرگونی 1357 در لندن گذشت بیشتر بنویسید .تا ما بت پرستان ساده اندیش چشم وگوش بسته بدانیم چگونه از چاله به چاه دهشتناک واپسگرائی سرنگون شدیم و از این اشتباه بزرگ تاریخی پند بیاموزیم.
-- جهانگیر آرشید ، Jan 4, 2009 در ساعت 01:27 PMاز کجا معلوم خود ساعدی ساواکی نبوده؟ شوخی کردم. ولی خدائیش در واکنش به یک چنین افکار مالیخویایی آدم می ماند چه بگوید؟ سهراب راست می گفت، ایران مادران خوب، آش های خوشمزه و روشنفکران بد دارد. درود به روان پاک اش.
-- مسافر ، Jan 4, 2009 در ساعت 01:27 PMخانم پارسی پور از این چیزها بیشتر بنویسید.
يكي از بهترين متن هائي هست كه تاكنون در زمانه از شما خوانده ام.
-- شهاب ، Jan 5, 2009 در ساعت 01:27 PMساعدي را نميتوان يك كمونيست در مفهوم كلاسيك آن دانست ولي نزديكي بسار او با كساني چون صمد بهرنگي،كاظم سعادتي،بهروز و اشرف دهقاني،مناف فلكي،عليرضا نابدل و...نشان دهنده جهت فكري او است.
خانم پارسی پور گرامی سلام
من در چند برنامه پیش شما کامنتی گذاشتم که باز اینجا می نویسم و در مورد چگونگی شروع نوشتن کتاب پرسیده بودم و اینطور که پیداست شما من رو با شهرزاد دیگه ای اشتباه گرفتید و جوابی که اونجا دادید به من ارتباطی نداشته ظاهرا.
اگر براتون مقدور هست و حوصله داشتید اینبار بهم جواب بدهید. می فهمم که سرتون شلوغ هست، برای جوابم صبر خواهم کرد. سربلند و موفق باشید. اینم کامنت قبلی من:"
خانم پارسی پور عزیز بسیار به شما و برنامه هاتون علاقمند هستم. به خصوص اون هایی که از تجربیات و خاطرات شماست برام بسیار لذتبخش و شنیدنی است. همیشه معتقد بوده و هستم تاریخ واقعی با جزییاتش رو باید از زبان افراد عادی که خودشون شاهدش بودند شنید. حالا شنید بسیاری از خاطرات شما به من این فرصت رو میده. بسیار از صداقت کلامتون سپاسگزارم.
-- شهرزاد ، Jan 5, 2009 در ساعت 01:27 PMراستی یک خواهش. در صورت امکان در برنامه ای توضیح بفرمایید چطور میشه آدم برای نخستین بار دست به نوشتن کتاب بزنه. راستش من خیلی نویسندگی رو دوست دارم و سال هاست که می خونم و بلاگ هایی هم دارم اما احساس خاصی در من هست مثلا شاید یک جور ترس! یا نمی دونم شاید فقط بلد نبودن و بی تجربه بودن، که باعث میشه نتونم شروع به نوشتن کتابی کنم. چندین نفر از کسانی که از نزدیک باهام آشنایی دارند بهم گفتند کتاب بنویس اما انگار مانعی هست و نمی دونم چیه.
خوشحال میشم بهم کمک کنید.
آرزوی سلامتی براتون دارم،
با سپاس"
شهرزاد عزيز،
پوزش از بابت اشتباه. چنان كه مى دانيد برنامه هاى من مربوط به مسائل روز نيست، بنابراين هميشه چند برنامه را پيش پيش تهيه مى كنم. پس پاسخگوئى به پرسش شما كمى عقب مى افتد. من در برنامه شماره ٣٢ با خانم نويسنده به شما پاسخ خواهم گفت كه مى شود حدود يك ماه ديگر.
-- شهرنوش پارسى پور ، Jan 6, 2009 در ساعت 01:27 PMبازهم پوزش
این ماجرای مربوط به کودکی دکتر ساعدی چقدر شبیه یه سکانس از فیلم فوق العادهءThe Spirit of the Beehive هست. می تونید از این آدرس این سکانس رو ببینید : http://uk.youtube.com/watch?v=Mujizb4y6mc
-- صدف فراهانی ، Jan 6, 2009 در ساعت 01:27 PMخانم پارسی پور فهیم و محترم، بسیار سپاس گذارم برای توجه و جوابی که دادید.
-- شهرزاد ، Jan 6, 2009 در ساعت 01:27 PMتا ماه بعد منتظر می مونم.
به خانم شهرزاد: با پوزش از این که در کار شما و خانم پارسی پور جسارت به خرج داده و فضولی میکنم؛ اگر قرار باشد منتظر نظر دیگران، هر کس، بنشینید، یا اصلاً کتابی نخواهید نوشت و یا از آن بد تر (البته به نظر من!) اگر هم کتابی بنویسید ممکن است به خاطر نظر دیگران، چه صاحبنظر باشند چه نباشند، یا اصلاً از آن خوشتان نیاید (اگر پاسخ منفی بگیرید) و یا خیلی از آن خوشتان بیاید (اگر پاسخ مثبت و تایید کامل بگیرید!) که در هر صورت خلاقیت صادقانه و حقیقی شما را خدشه دار خواهد کرد.
نمی گویم نباید از دیگران نظر خواست ولی نظر نهایی، به عقیده من، باید نظر خود نویسنده باشد. و از آن مهمتر، اگر احساس می کنید که باید بنویسید، پس حتما باید کار نوشتن خود را به هر حال شروع کنید و به پایان برسانید و در عین حال از نظر دیگران هم استفاده کنید اما منتظر نظر دیگران نمانید گرچه مسلماً این به دلیل بی احترامی شما به نظر دیگران نخواهد بود!
به نظر من، بیشتر به این فکر کنید که پرداختن به نوشتن، شعر گفتن، نقاشی کردن، موسیقی نواختن و هر هنر یا فن دیگری، حق طبیعی افراد است. در کشورهایی با فرهنگ پیشرفته که به نوعی دچار "تورم" هنرمند و صنعتگر خلاق هستند، حتی در خود ایران یا جاهای در حال توسعه دیگر، بسیاری از آدمها اگر دست به این کارها می زنند بیشتر به خاطر نوعی سرگرمی شخصی و حتی "تخلیه روانی" است و چه بهتر که این کار بطور آگاهانه نیز انجام شود. حال اگر محصول کار چیزی از آب در آمد که دیگران هم از خواندن یا دیدن و شنیدن آن خوشحال و بهره مند شدند، کار هنری شخص جنبه اجتماعی و همگانی نیز خواهد یافت. اگر هم کار در حد شخصی باقی بماند، فرد خلاق "ضرر"ی نکرده است چرا که حداقل توانسته مسایل خود را برای خود بیان کند و "عقده دل بگشاید" و به نوعی خودشناسی برسد.
با احترام
-- بی نام ، Jan 7, 2009 در ساعت 01:27 PM