رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > کابوسهای نسل انقلابی | ||
کابوسهای نسل انقلابیشهرنوش پارسیپوراز تلويزيون استعفا دادهام و همه کارمندان از اين مسأله اطلاع دارند. براى انجام کارى به تلويزيون مىروم. جلوى آسانسور ايستادهام تا به طبقات بالا بروم. آسانسور مىايستد. من سوار مىشوم.
يکى از همکاران من در ادارهاى که قبلاً کار مىکردم سوار آسانسور است. او در لحظهاى که من سوار شدهام مرا نديده است. ناگهان چشمش به من مىافتد. چنان دچار وحشت مىشود که گويا پيرزال طاعون را ديده است. مرد بدبخت به طرف در آسانسور مىدود و ملتمسانه به در مىکوبد. البته آسانسور در حال حرکت است و نمىايستد. روشن است که مرد دارد فکر مىکند اگر من را با اين زن در آسانسور ببينند، حتما کارم را از دست خواهم داد. حتماً همه فکر خواهند کرد که من عمداً با او در آسانسور بودهام. دلم براى مرد مىسوزد، اما در همان حال به شدت خندهام گرفته است. متوجه مىشوم که بدنامى براى يک زن الزاماً جنسى نيست و مىتواند وجوه ديگرى داشته باشد. در اواخر زمستان ۱۳۵۳، دکتر غلامحسين ساعدى از زندان آزاد مىشود. به ديدار او مىروم. شايعه غريبى وجود دارد که او خودش را باخته است. اين مسأله اصلاً براى من به عنوان يک دوست اهميتى ندارد. متوجه هستم که دکتر ساعدى نيز قبل از هر چيز يک نويسنده است. ساعدى با گرمى از من پذيرایى مىکند، اما دائم به طرف پنجره مىرود و به بيرون نگاه مىکند. روشن است که دچار اين تصور است که تحت نظر است. مادر دکتر وارد اتاق مىشود. به احترام او از جاى برمىخيزيم. خانم فارسى را با زحمت صحبت مىکند. از حالت او پيداست که دستگيرى پسر او را به شدت خشمگين کرده. قبلاً يکبار دکتر ساعدى را دستگير کرده و کتک وحشيانهاى به او زده بودند. دکتر ساعدى با تحسين به مادرش نگاه مىکند و مىگويد نمىتوانيد فکر بکنيد که مادر چقدر شجاع است. او از هيچکس نمىترسد. مادر دکتر ساعدى پس از چند جمله که رد و بدل مىکند از اتاق خارج مىشود. تا آنجایى که به خاطرم مىآيد علاوه بر من شخص ديگرى هم به ديدار دکتر ساعدى آمده است. متأسفانه نام اين شخص را به خاطر نمىآورم. ساعدى مىگويد: فکر مىکنى چه کسى مرا لو داده؟ به راستى نمىدانم. مىگويد حدس بزن. حدسى ندارم که بزنم. واقعاً معاشران زيادى ندارم که بتوانم به آنها شک کنم. دکتر ساعدى پس از مدتى مىگويد امير نيکبخت او را لو داده و اين شخص يکى از مأموران ساواک است. اعلام مى کند در يکى از لحظاتى که بسيار شکنجه شده و در سلولش بوده، صداى امير نيکبخت را شنيده که به همراه چند ساواکى ديگر در زير پنجره او ايستادهاند و امير در قهقه خنده گفته است بالاخره پدرش رو درآورديم. دکتر ساعدى با زحمت از ديوار بالا رفته و از پنجره نگاه کرده و امير نيکبخت را با چند مرد ديگر ديده است. قلب من فرو مىريزد. امير نيکبخت دوست قديمى من است که زمانى به من علاقه ويژهاى داشته. چند نکته در حرف ساعدى هست که مرا دچار شک مىکند. نخست آنکه چرا اين افرد بايد بروند زير پنجره سلول ساعدى و قاه قاه بخندند. نکته بعدى اين است که ولو اينکه امير نيکبخت کارمند ساواک باشد به دليل مزاج فلسفى و سواد شگفتانگيزش ابداً از نوعى نيست که برود يک جایى بايستد و به اين لحن چاروادارى قاه قاه بخندد. و اما نکته سوم و مهمتر از همه اينکه پنجرههاى سلولهاى اوين تا آنجا که من ديده بودم نزديک به سقف بود و عملاً امکان اينکه شخص خود را از ديوار بالا بکشد و به بيرون نگاه کند، غير ممکن به نظر مىرسيد. مگر اينکه دو زندانى در يک سلول باشند و يکى قلمدوش ديگرى بشود و خود را به پنجره برساند. البته من بعدها سلولهاى ديگرى در اوين ديدم که پنجرهها در سطحى قرار داشتند که بيرون را مىشد ديد. اما ساعدى به ويژه تائيد کرده بود که خود را به زحمت از ديوار بالا کشيده است. ساعدى حالت عدم باور را در چشمان من مىبيند و در آن جلسه و در جسلههاى بعدى با تمام قوا پايش را در يک کفش مىکند که نيکبخت عامل ساواک و لو دهنده اوست. ساعدى بعد مىگويد از لاى درز در مرا در زندان ديده است و مطمئن شده که نيکبخت مرا هم لو داده، من براى او توضيح مىدهم که چنين نيست. ساعدى پى اين موضوع را نمىگيرد. شرح مىدهد که چقدر سيگار در باغچه ريخته است تا من بردارم. البته ما را براى هواخورى بيرون مىبردند، اما آخرين فکرى که ممکن بود به ذهن من برسد اين بود که باغچه را جستوجو کنم و سيگار پيدا کنم. آنچه ساعدى درباره نيکبخت به من گفت تمام ديوارهاى امنيتى حضور مرا فرو ريخت. من مىدانستم که نيکبخت انسان بدخلق و بدبينى است. مىدانستم همانند هر انسانى عيبهایى دارد. اما ديگر باور نمىتوانستم بکنم که نزديکترين دوستش را به زير تيغ بدهد. به هر حال از آن پس چندين بارى دکتر ساعدى به خانه ما آمد. او که از اين زندان يک ساله به شدت برآشفته و رنجيده خاطر بود توضيح مىداد که چگونه اعصابش آشفته است. مىگفت سرش را آنقدر به ديوار بالاى تخت کوبيده که ديوار گود شده. مىگفت که مشت مشت قرص اعصاب مىخورد. مىگفت سحرگاه ديروز از خواب پريده و ناگهان حياط را پر از طوطى ديده است. ساعدى بدون شک در آن مقطع در آستانه از هم پاشيدگى شخصيتى بود، و من شک ندارم که تا پايان عمرش موفق نشد بر اين حال غلبه کند. در اين احوال، خانمى در خانه ما همراه با حال خراب دکتر ساعدى دچار حال خراب شده بود و از خودکشى حرف مىزد. ساعدى که خود آشفته حال بود با اين خانم مخالفت کرد و گفت خودکشى کار بدى ست و کار غلطى است. گفت در جوانى و در سالهاى نخست دانشگاه در تبريز دچار اين حالت شده و مىخواسته خودکشى کند. به جهت انجام اين کار مقدارى سيانور تهيه مىکند تا بخورد و خودش را بکشد. شبى را براى اين کار انتخاب مىکند. در آن موقع او با مادربزرگش تنها زندگى مىکرده. پشت ميز مىنشيند و شيشه سيانور را به دست مىگيرد و مدتها فکر مىکند. در همان حال خوابش مىبرد. ناگهان با تکانهایى که مادربزرگ به او مىدهد از خواب برمىخيزد. مادر بزرگ با اشاره دست او را به حياط مىکشاند، دکتر ساعدى مىبيند که روز است. بعد متوجه مىشود که شب مهتاب است و نور ماه همه جا را روشن کرده. به دنبال مادربزرگش پاى بوته گل سرخ مىرود و چشمش به شاهپرکى مىخورد به اين بزرگى!! (در اين حالت دکتر ساعدى دستش را به اندازه هفتاد و پنج سانتيمتر باز کرد). شاهپرک روى گل نشسته است، بعد برمىخيزد و روى گل ديگرى مىنشيند، و بعد از ديوار کوتاه باغ وارد باغ همسايه مىشود. ساعدى به دنبال او وارد باغ همسايه مىشود. ساعدى به دنبال او مىرود و عاقبت شاهپرک از ديوار باغ عبور کرده و ناپديد مىشود. ساعدى روز بعد مىرود و يک تور پروانهگيرى با يک دفتر و ابزار کار مىخرد. در اطراف تبريز مشغول مىشود. پروانهها را مىگيرد. سوزن آغشته به سيانور را به سر آنها فرو مىکند و پروانهها را در کلکسيونى قرار مىدهد. يک پسربچه روستایى به کمک او مىآيد و آن دو با هم دست به کار شکار پروانه مىشوند. پس خودکشى کار بدى است. خانم پرسيد آخر که چه؟ دکتر ساعدى گفت: اين پسر بچه اکنون در آمريکاست و يکى از بزرگترين حشرهشناسان اين کشور است. دکتر ساعدى کلکسيون خود را به دانشگاه تبريز هديه کرده بود. و امير نيکبخت که از انگلستان بازگشته بود به من زنگ زد. بسيار سرد با او برخورد کردم. گفت تلفن ساعدى را به من بده. گفتم بهتر است زنگ نزنى. او فکر مىکند که تو او را لو دادهاى. نيکبخت لحظهاى سکوت کرد و بعد گفت: حالا حتماً بايد او را ببينم. روشن است که حال او خيلى بد است. |
نظرهای خوانندگان
من هميشه مطالب اين صفه را مطالعه مي كنم .دران زمان من نوجوان بودم و يادم مياد كه ساعدي مصاحبه اي هم با تلويزون داشت در انجا سعي ميكرد خود را از اتهام كمونيست بودن تبرعه كند.
-- گيوي ، Dec 28, 2008 در ساعت 04:20 PMبه هر حال مطلب جالبي بود بخصوص در اين زمانه كه عده اي سعي دارندوقايع دوران پيش از انقلاب را وارونه جلوه دهند.
با احترام
گيوي
امسال بهار پاریس بودم. سری به گورستان پرلاشز زدم. دو نفر در گورستان پرلاشز دفن هستند هردو اهل ادبیات. غلامحسین ساعدی و صادق هدایت؛ پیدا کنید پرتقال فروش را!
-- محسن ، Dec 29, 2008 در ساعت 04:20 PMapparently there have been so many men who had a crush on you, and I believe that, saying that, I also love to heir about your own crushes on men
-- behjat ، Dec 30, 2008 در ساعت 04:20 PMخانم پارسی پور، به نظر شما چگونه است که در کشوری مانند آمریکا، اسم بردن و حرف زدن و حتی انتقاد یا شکایت رسمی کردن از سازمان بزرگ و مهمی مانند CIA که شاید از ساواک سابق هم مخوف تر است (و حتی به ساواک درس می داد!) این قدر راحت تر از ایران است؟
به یاد دارم که در زمان پیش از انقلاب حتی بردن نام ساواک مقدار قابل توجهی دل و جرأت لازم داشت چه برسد به انتقاد کردن یا شکایت کردن از آن حتی توسط مقامات بالای مملکتی. این در حالی است که چه در آن ایام و چه اکنون، حرف زدن یا مقاله نوشتن یا پخش خبر رسمی و غیر رسمی (و همانطور که گفته شد، حتی انتقاد و شکایت) از CIA در آمریکا کاری است تقریباً روزمره! حداقل مردم معمولی از CIA ترس و واهمه ای ندارند در حالی که در ایران، نه در آن هنگام و نه امروزه (که سازمانی با اسم رسمی نیز جایگزین ساواک نشده) تقریباً همه آدمها از یک سازمان امنیت ملی / دولتی در ترس و واهمه هستند.
-- بی نام ، Dec 30, 2008 در ساعت 04:20 PM