رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > به خاطر اعدام گلسرخی و لاشایی، استعفا دادم | ||
به خاطر اعدام گلسرخی و لاشایی، استعفا دادمشهرنوش پارسیپوردر زمستان۱۳۵۲، گلسرخی و دانشیان اعدام شدند. در طی چند ماه بعد از این حادثه هوشنگ گلشیری، پرویز زاهدی، فریده لاشایی و دکتر غلامحسین ساعدی دستگیر شدند. این افراد از نظر عقیدتی ربطی به یکدیگر نداشتند، اما من همهی آنها را میشناختم.
دستگیری فریده لاشایی در زمانی رخ داد که من و او داشتیم فکر میکردیم خانهای به اتفاق اجاره کنیم. این اندکی پیش از زمانی است که من با دختر خالههایم همخانه شدم. تمامی این حوادث به شدت مرا مضطرب کرده بود و احساس بیماری میکردم. عاقبت تصمیم گرفتم به عنوان اعتراض به اعدام این دو شخصیت که به نظرم بیگناه میآمدند و دستگیری این دوستان و آشنایان، از کارم در تلویزیون استعفا بدهم، همانطور که قبلاً بارها خاطر نشان کردم من با حکومت شاه تضادی احساس نمیکردم و بخشی از سیاستهای او مورد تاییدم بود. در عین حال میدانستم که حرکت مسلحانهای که بخشی از جوانان ایران زیر عنوان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق به راه انداخته بودند، عامل اصلی فشاری است که ساواک به جامعه وارد میکند. اما این حقیقتی است که فشار حکومت و دستگاه ساواک در این مقطع از زمان به شدت احساس شدنی بود. فکر دیوانهواری به سرم زده بود که بروم با ساواک صحبت کنم و بپرسم چرا چنین عمل میکند که به شدت برای حکومت زیانبخش است. راهی که به عقلم رسید این بود که استعفا بدهم. تقریباً مطمئن بودم که ساواک بیدرنگ مرا دستگیر خواهد کرد و در این بین فرصتی به دست میآمد که با آنها بحث کنم و نشان بدهم که چه سیاست غلطی دارند. بر اثر چنین پندارهای کودکانهای بود که استعفا دادم. استعفانامهی نخستی که نوشته بودم، جنبهی مضحکی داشت و به طنز نوشته شده بود. رییس مرا روشن کرد که این نامهی خوبی نیست و بهتر است نامهی جدیتری بنویسم. نشستم و چند صفحه نوشتم. روشن کردم که با حکومت مخالفتی ندارم، روشن کردم با انقلاب سفید نیز موافقم. اما بعد اعدام گلسرخی و دانشیان را زیر سوال بردم و نسبت به دستگیری دوستانی که دستگیر شده بودم اعتراض کردم. در آن موقع من تهیهکنندهی برنامهی زنان روستایی در تلویزیون ملی ایران بودم و کارم را بسیار دوست داشتم. اما باید در جو اختناق آن زمان زندگی میکردیم تا بدانیم چرا شخص از کاری که دوست دارد، دست میکشد. مدیر عامل تلویزیون مرا به دفتر کار خود فرا خواند. به خوبی اطلاع داشتم که او برای من احترام قایل است و واقعیت این است که من نه تنها برای او احترام قایل بودم، بلکه به عناون یک انسان حقیقی او را بسیار دوست میداشتم. این حالتی بود که اغلب کارمندان تلویزیون در قبال مهندس رضا قطبی داشتند. هنگامی که به دفتر کار او رسیدم، خودش حضور نداشت. در اتاقش تنها نشسته بودم و فکر میکردم که وارد شد.تا سلام کردم، گفت: همین است، من به افرادی همانند شما نیاز دارم، کارمندان خوب. ما با هم بحث کردیم. مهندس قطبی گفت اگر شما یک وزیر یا یک وکیل بودید، استعفایت معنا داشت، اما به عنوان یک کارمند ساده جز آنکه کارت را از دست بدهی به هیچ نکتهی مثبت دیگری نخواهی رسید. گفتم اگر وزیر یا وکیل بودم، استعفا نمیکردم، چون حساب کرده بودم چنین است و چنان و مسوولیت کار را میپذیرفتم. اما به عنوان یک کارمند ساده است که باید نشان بدهم به آزادی اهمیت میدهم. من مطمئن بودم که مهندس قطبی از حوادثی که رخ میدهد، به شدت ناراضی است. ما اطلاع داشتیم که او برای نجات جان آن بخش از کارمندان تلویزیون که در ماجرای خسرو گلسرخی دستگیر شده بودند، دوندگی زیادی کرده بود. هنگامی که او نشست، توضیح دادم ممکن است تصور شود استعفای من دلایل دیگری دارد، اما واقعیت این است که جو موجود بسیار خسته هستم و احساس میکنم در زیر زمین جریانات عجیبی وجود دارد که جامعه را به زودی زیر و رو خواهد کرد. مهندس قطبی گفت شما را دستگیر خواهند کرد. پاسخ دادم چه بهتر. من در پی فرصتی هستم که با ساواک صحبت کنم و به آنها تفهیم کنم که روش غلطی دارند. مهندس قطبی پوزخندی زد و پرسید: به راستی فکر میکنید اینها آدم هستند یا میشود با آنها بحث کرد؟ به او گفتم که به نظر من همه آدم هستند، از جمله عناصر ساواک. قطبی خندهي تلخی کرد و گفت: اگر پشیمان شدی من همیشه آماده هستم که دوباره حرفهای شما را بشنوم. استعفای من مورد قبول او قرار گرفت و به کارگزینی نوشت که حساب من تسویه شود. معنای این حرف این بود که حق بازنشستگیام به من پرداخت میشد. در حقیقت من پولی نداشتم که با آن زندگی کنم و باید بیدرنگ کار جدیدی پیدا میکردم. این پول به من فرصت داد تا حدود یک سال از نظر مالی نگرانی نداشته باشم. دانشگاه من تمام شده بود و استعفا هم داده بودم. در خانهی جدید اتاقی برای خودم داشتم و این فرصت مغتنمی بود. سالها بود از خودم اتاقی نداشتم. تصمیم گرفتم از این فرصت عالی بهدست آمده استفاده کنم و کتابم را بنویسم. حالا ۲۸ ساله بودم و به نظرم میرسید که اگر حالا ننویسم دیگر هیچگاه موفق نخواهم شد بنویسم. تابستان سال ۱۳۵۳ صرف نوشتن کتاب «سگ و زمستان بلند» شد. کار نوشتن را در شب آغاز کرده بودم. هر شب در ساعت ۱۲ که دیگر همه در اتاقهایشان بودند و بچهها خوابیده بودند، قلم به دست میگرفتم و مینوشتم. نزدیک سحر قلم را به زمین میگذاشتم و برای دویدن و تمدد اعصاب به خیابان می رفتم. در آن سحرگاه هیچکس مزاحم من نمیشد. هر بار بعد از دویدن برای خوردن صبحانه به یک کلهپاچه فروشی یا حلیم فروشی میرفتم، گاهی هم به یک هتل میرفتم تا صبحانهای عادی صرف کنم. زمان شاه بود و حضور زن تنها، در این اماکن غیر عادی به نظر نمیرسید. کار نوشتن، کند پیش میرفت. در حقیقت خلق اثر ادبی، خلاف آنچه به نظر میرسد کار مشکلی است. این مثل تولید مثل است، باید نطفهی کار را طراحی کرد و آن را پرورش داد. قهرمانان یک کتاب از نویسنده طلبکار هستند. میخواهند شناسنامه بگیرند و یک فضای زیست پیدا کنند. همهی اینها را نویسنده باید تولید کند و این تولید مشکل است. در روزهایی که مینوشتم، متوجه شدم که گربهی غیر اهلی که در خانهی ما تردد میکرد، با استفاده از سوراخ پشت کمد، بچههایش را در یکی از کشوهای کمد اتاق من زاییده است. برای همین هنگامی که میخوابیدم در را باز میگذاشتم تا گربه به راحتی به بچهایش دسترسی پیدا کند. در یکی از شبهایی که مینوشتم، گربه وارد اتاق شد. نمیدانم چرا جرات نمیکرد نزد بچههایش برود. مدتی به حالت انتظار روی زمین نشست و به من نگاه کرد. من هم برای خودم مینوشتم. اما توجه گربه به من، توجه من را به گربه جلب کرده بود. زمانی رسید که حیوان بیچاره به شدت خواب آلود شده بود و یکی از حوادث مضحکی رخ داد که هنوز لبخند به لبم میآورد. گربه روی پشتش خوابیده بود و درست همانند یک آدم دستش را زیر سرش گذاشته بود و سرش را بالا گرفته بود تا خوابش نبرد. متوجه شدم آن شب که کار کردن غیر ممکن است، چون گربه میخواست نزد بچههایش برود و من مزاحم بودم. آمدم جایم بلند شوم که گربه وحشت کرده بود، ناگهان خیز برداشت و روی میز پرید. من نیز وحشتزده روی میز پریدم تا مبدا به من حمله کند. روز بعد با کمال تاسف مجبور شدیم، بچه گربهها را از داخل کمد بیرون بکشیم. گربه جیغ زنان در اطراف ما حرکت میکرد. بچه گربهها را روی هرهی پشت بام گذاشتیم و گربهی بیچاره را در به در کردیم. در هر حال با اینکه ماجرای این کتاب با زندگی یک گربه درآمیخت، اما نام آن از سگ الهام گرفته شد. توضیح خواهم داد چرا چنین شد. |
نظرهای خوانندگان
سلام
-- حمید ، Nov 30, 2008 در ساعت 01:05 PMاز گزارش زندگى، شماره 86 به شماره 89 پرش وجود دارد. یا شماره گذاری اشتباه است یا اینکه شماره های 87 و 88 بر روی سایت قرار نگرفته اند.
.....................
زمانه: ممنون از حسن توجه شما. قستهای ۸۷ و ۸۸ به زودی روی سایت قرار میگیرد.
عالی بود. مرسی
-- Reza Nezami ، Dec 1, 2008 در ساعت 01:05 PMرضا از ونکوور
خانم پارسی پور متأسفم که شما فکر می کنید " حرکت مسلحانهای که بخشی از جوانان ایران زیر عنوان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق به راه انداخته بودند، عامل اصلی فشاری است که ساواک به جامعه وارد میکند." و از خود سوال نمی کنید که چه کس و چه سیستمی شرایطی پدید آورد که جوانان به مبارزه چریکی روی آوردند. خانم پارسی پور رضاشاه را هم چریکها وادار کرده بودند که روشنفکران و نویسنده گان این جامعه به زیر اخیه بکشد؟ پزشک احمدی در نتیجه کار چریکها در دستگاه پهلوی بالید؟ خانم نویسنده عزیز، نویسنده محبوب ما باشید و خواهش می کنم به سیاست نپردازید. آقای معروفی تحلیل سیاسی می کنند برای هفتاد و هفت پشت شعرا و نویسندگان ما بس است.
-- بدون نام ، Dec 2, 2008 در ساعت 01:05 PMبا احترام خواننده سایت زمانه
لاشايي؟ اعدام؟ اين بيچاره كه همين چند سال پيش بغل گوش شما مرد!
-- مهران محمدي ، Dec 2, 2008 در ساعت 01:05 PMلاشائى كه در اينجا از او نام برده مى شود فريده لاشائى، خواهر كورش لاشائى ست. تفاوت زيادى ميان اين دو شخصيت وجود داد و شخصى كه فوت كرده كورش لاشائى ست
-- شهرنوش پارسى پور ، Dec 3, 2008 در ساعت 01:05 PMهنر سخنوری شما توجه مرا به این برنامه جلب کرد و دوباره مرا با یادداشت نگاری آشتی داد
-- sosan ، Dec 15, 2008 در ساعت 01:05 PMحدود سال 54 زمانی که من 51 سال داشتم نوشتن را از مجلات و فرستادن قطعات ادبی به برنامه عصرانه با رادیو اسماعیل میرفخرایی بیرون آورده و به صورت داستان شروع کردم که گرچه مجوز چاب داشت اما درکوچه های تنگ نشر ماند
احساس و برداشت شما را در مورد جلال آل احمد کاملا منطبق با خود دیدم
موفق و سلامت باشید.
خانم پارسی پور [...] شما خودتان به جمله ای که نوشتید کمی فکر کنید مبارزات مسلحانه چریک ها و مجاهدین عامل فشار ساواک بود؟ مثل این می مونه که یه مشتی جوون بی کار که خوشی زیر دلشون زده بود برای تنوع دست به ماجرا جویی زدند و جو مملکت رو آشفته کردند مضحک نیست که عین این جملات رو ما امروز از احمدی نژاد و خامنه ای می شنویم که همه چی روبه راهه اگه این اغتشاشگرا بگذارند
-- بهمن ، Sep 27, 2009 در ساعت 01:05 PM