رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > عناصر مشکوک در اطراف خانه | ||
عناصر مشکوک در اطراف خانهشهرنوش پارسیپورپيش از جدایى از شوهرم خانهمان را عوض کرديم و به خانه ديگرى در جمشيدآباد شمالى منتقل شديم. خانه پيشين در اختيار خانواده شوهرم قرار گرفت. من اين خانه جديد را بسيار دوست مىداشتم و اگر مشکلاتى پيش نمىآمد شايد موفق مىشدم به زندگىام ادامه دهم.
اما مشکل پشت مشکل و گرفتارى پشت گرفتارى پيش مىآمد. در اين خانه بود که بيژن به ديدار من آمد. او که از دوستان شوهرم بود، مدتى گم شده بود. حالا دوباره سر و کلهاش پيدا شده بود. هنگامى که وارد خانه شد با صداى آهسته اعلام کرد که در خفا زندگى مىکند و اگر کسى آمد او را معرفى نکنم. نشستيم به حرف زدن. بيژن گفت آمده است به من خبر بدهد که لحظه انقلاب فرا رسيده و بر هر انسان شرافتمندى فرض است که وظيفه خود را در برابر انقلابى که در پيش است برعهده بگيرد. در چند سال قبل کتاب «مبانى فلسفه» ژرژ پوليتسر را براى او در هفت نسخه کپى کرده بودم، مطمئن نيستم که کپىهاى اين کتاب خيلى قابل استفاده بود، اما اين واقعيتى است که انگشتان من در اثر فشار زياد به خودکار دچار درد شديدى شده بود. من اين کتاب را کپى کرده بودم، اما اين بدان معنا نبود که کمونيست باشم. در بحثهایى نيز که در زمينه مبارزات چريکى انجام مىگرفت، هميشه از موضع مخالف حرف مىزدم. يادم هست در آن ايام خوانده بودم که ماهواره مىتواند از حرکات يک مار که روى زمين مىلغزد، عکس بگيرد. مطمئن بودم اين نمىتواند يک شايعه و يا يک ادعاى دروغ باشد. داشتيم در آغاز دهه ۱۳۵۰ زندگى مىکرديم. مدتى بود که جنگ چريکى در ايران آغاز شده بود. زد و خوردهاى خيابانى زيادى رخ مىداد. در خانه ما هم هميشه درباره اين موضوعات بحث مىشد و من هميشه مخالفت خود را با جنگ مسلحانه و چريکى اعلام مىکردم. دلايل سادهاى داشتم: يک) ايران جایى همانند ويتنام که يک سره جنگلى است، نيست. ايران يک کشور کويرى است و همانطور که ماهواره مىتواند از حرکت مار روى زمين عکس بگيرد، مىتواند از تمام حرکات چريکها، که لاجرم براى تمرين تيراندازى بايد از شهر خارج شوند نيز عکس بگيرد. دو) ويتنام به کمکهاى شوروى وابسته است و شوروى عليه چين و آمريکا به اين کشور اسلحه مىرساند، اما شوروى هرگز به چريکهاى ايرانى سلاحى نخواهد داد، چرا که روشن است اين چريکها مدافع شوروى نيستند. علاوه بر اينکه شوروى در نهضت جنگل روشن کرد که هيچ نوع علاقهاى به يک گروه مترقى در ايران ندارد. بهطور کلى بسيار مضحک خواهد بود که يک قدرت بزرگ جهانى اجازه بدهد يک قدرت در زير پايش رشد کند. دوستان در پاسخ به اصل اول من مىگفتند جنگ چريکى در ايران جنگ چريکى شهرى خواهد بود و چريکها همانند ماهى در آب در ميان جمعيت خواهند لوليد و در اين حالت ماهواره نمىتواند کار مهمى صورت بدهد. اما پاسخ به اصل دوم بسيار آسان بود. ما نه از شوروى بلکه از چين کمک خواهيم گرفت. البته براى من روشن بود که چين نه مىتواند و نه شايد مىخواهد به چريکهاى ايرانى کمک برساند. البته اطلاعات من درباره چين بسيار محدود بود، اما اين را مىفهميدم که چين هنوز سياست خارجى گستردهاى ندارد. اين کشور، وسيع و خودکفاست و هرگز در طول تاريخ از محدوده خود خارج نشده است، دليلى وجود ندارد که ناگهان تصميم بگيرد به چريکهاى ايرانى کمک برساند. اما يک اصل سوم نيز وجود داشت که آن را مطرح نمىکردم، اما بدان باور داشتم. و آن اينکه اگرچه احساس مىکردم يک سوسياليست هستم، اما تضاد زيادى با حکومت دوران شاه احساس نمىکردم، علاوه بر آنکه باور داشتم کارهایى نيز دارد انجام مىشود. واقعيتى است که من انقلاب سفيد را جدى گرفته بودم و طرحهایى مانند سپاه دانش و بهداشت را بسيار سودمند مى ديدم. به عنوان تهيهکننده برنامه براى زنان روستایى بارها به روستا رفته بودم و مىديدم که زمينها به راستى تقسيم شدهاند. در کارخانه هم کار کرده بودم و مىديدم چيزهايى دارد توليد مىشود. موافق مشروط حکومت بودم. متوجه بودم که آزادى سياسى وجود ندارد، اما باور داشتم که در زمينههاى ديگر آزادى وجود دارد. شايد علت اين حالتى که من داشتم کار در راديو تلويزيون ملى ايران بود. اين سازمان بسيار جوان بود. شور کارى فوقالعادهاى در آن وجود داشت و از موهبت رهبرى مردى برخوردار بود که به نظر من يک سوسياليست حقيقى بود، بىآنکه در اين زمينه ادعایى داشته باشد. شايد به اين دليل سوم بود که وقتى بيژن به من گفت لحظه انقلاب فرا رسيده، شگفت زده به او خيره شدم و پرسيدم کدام انقلاب؟ او با حالتى بسيار مجاب شده گفت: انقلاب کمونيستى. آيا حاضرى با ما همکارى کنى؟ پاسخ دادم انقلاب کمونيستى به تنهایى کافى نيست تا من مجاب شوم. حداقل ۱۰ صفحه مطلب به من بدهيد بخوانم تا بدانم اين انقلاب کمونيستى چه معنایى دارد. بيژن که گويا حرف عجيبى شنيده باشد گفت: «ابداً نيازى به خواندن هيچ چيز وجود ندارد. اول بايد انقلاب کرد و بعد آن وقت تصميم خواهيم گرفت که چه بايد کرد.» البته اين استدلال عجيبى بود. از من خواسته مىشد تا کورکورانه و بر مبناى يک کلمه کمونيسم، که آن را هم درست نمىفهميدم، و به طور قطع با نوع روسى آن بسيار مخالف بودم، خودم را با سر در معرکه بيندازم. هرگاه به جسد موميایى لنين فکر مىکردم چندشم مىشد. ابداً متوجه نبودم چطور انسانهاى عاقل مى توانند جسد مردى را موميایى کنند و دور آن بچرخند. مصريان جسد موميایى مىکردند، اما به اميد زنده شدن مجدد و يا عمر جاودان پيدا کردن. اما روشن نبود چرا رفقاى روسى در مقطع آغازين سده بيستم بايد چنين عملى انجام بدهند. همين مساله جسد لنين، اغلب در من اين فکر را بهوجود مىآورد که چطور آن را گردگيرى مىکنند، باعث مىشد به تمامى مجموعه شوروى شک کنم. پذيرش پرستش سنگ کعبه براى من قابل تحملتر بود. چرا که در جهان در حال دگرديسى، سنگ به عنوان پديده طبيعى «محکم» و «استوار» مىتواند حالتى از مانایى را در ذهن ايجاد کند. البته امروز مىدانيم که سنگ نيز دچار دگرديسى مىشود، اما در روندى کند و بطئى. آمدم با بيژن بحث کنم که اين يک کلمه کمونيسم چيزى را روشن نمىکند که در زدند. در را باز کردم. محمود بود که اطلاع داشتم يا تودهاى است و يا به اين حزب نزديک است. اصول اوليه منطق جدلى را اين محمود به من آموخته بود. محمود وارد خانه شد. من به آشپزخانه رفتم تا مجبور نباشم اين دو نفر را به يکديگر معرفى کنم. هنگامى که با چاى برگشتم ديدم که بيژن منتظر ايستاده و بيدرنگ خداحافظى کرد. بيژن که رفت محمود گفت در هنگام ورود به خانه ما عناصر مشکوکى را در اطراف خانه ديده است. |
نظرهای خوانندگان
شهرنوش عزیز
-- ایمان ، Oct 27, 2008 در ساعت 01:02 PMحکایات زیبایی داری ولی چرا پراکنده می نویسی؟ من همه نوشته های شما را دنبال می کنم ولی بس که پراکنده هست آدمی در لابلای حوادث گم می شود.
ايمان عزيز،
ميان نوشتن قطعات اين خاطرات فاصله مى افتد و در عين حال من در هنگام نوشتن به ياد خاطراتى مى افتم كه درباره آنها ننوشته ام. اينها دليل پراكندگى اين خاطرات اسث. البته بعد كه اين خاطرات را دوباره نويسى كنم براى چاپ، اين اشكال برطرف خواهد شد.
-- شهرنوش پارسى پور ، Oct 27, 2008 در ساعت 01:02 PMبا درود به بانوی داستان پارسی، نمی دانم چگونه از شما بزگوار خواهش کنم که من شدید منتظری شما برای برنامه ی که روی مشکلات جوانان عاشق هم که از نظر مذهب با هم اختلاف دارند هستم. بانوی بزرگ تمنا می کنم به پرسش ما پاسخ بدهید من خیلی امید وارم با آنکه خیلی معلومات دارم در این موارد اما نظری شما نهایت برایم مهم است. با سپاس امید
-- امید ، Oct 27, 2008 در ساعت 01:02 PMجهت اطلاع حضرت فخيمه بايد عرض كنم جنازه اعليحضرت همايوني هم، گويا مويايي است، آخر ايشان فرزند كوروش بودند و به شيوهي ايشان بستهبندي شدند.
-- جهت اطلاع ، Oct 27, 2008 در ساعت 01:02 PMنظرخاطرات شما را گاهی می خونم وهر که به نکته ای فارغ از حقیقت بر می خورد میکنم تصمیم به نوشتن نظرم میکنم ولی بعد چند سطر پشیمون می شم و ره خودم میگم من چکارش دارم ( اخه هم سن هستیم و از یک خطه )ولی امروز در باره بیژن نوشتی خاطره نویسی با قصه نویسی فرق میکنه الاقل اونجا حریمی برای تشابه اسمی میذارن و... شما اگر کمی وقت هزینه کنید و نوشته های بیژن رو در همین اینترنت بخونید هرگز جرات نمیکنید این خاطرات ساخته خیال رو بنویسید .این کلام خام فقط از شما بر میاد . دقت کنید روی اصول وقتی میرید دقت کنید .
-- mahvash ، Oct 28, 2008 در ساعت 01:02 PMاميد عزيز،
برنامه مربوط به مذاهب براى راديو ارسال شده و در همين روزها پخش خواهد شد.
در مورد موميائى جسد شده و پدرش تصور مى كنم روشن باشد كه اين كار براى پرستش اين اجساد انجام نشده. رضا شاه در افريقا مرد و جسد موميائى شد تا سالم به ايران برسد. شاه نيز در خارج از كشور مرد و جسدش موميائى شد.
-- شهرنوش پارسى پور ، Oct 28, 2008 در ساعت 01:02 PMاما اگر اين موميائى ها براى اين صورت گرفته باشد كه مردم آنها را بپرستند كار بسيار بدى انجام شده است.
mersi khanoome parsi poor, man be zamane miayam fagat baraye donbal kardane khaterat shoma
-- sepide ، Oct 28, 2008 در ساعت 01:02 PM"جهت اطلاع"جان!
-- سپنتا ، Oct 28, 2008 در ساعت 01:02 PMفکر نمی کنی اطلاع اشتباه به عرضتان رسانده باشند؟ تازه اگر هم چنین باشد می خواهی با این حرف ثابت کنی شاه فقید مثل لنین، بد بود یا این که چون شاه فقید را مومیایی کردند، پس مومیایی کردن لنین هم کار خوبی بوده؟ و اساسا این دو موضوع چه ربطی دارند به هم؟ و در مورد کورش هم فکر می کنم آن بسته بندی که به شما نشان دادند کورش نبوده. تا به حال جایی رفته ای که اسمش "پاسارگاد" باشد؟
ایکاش خیلی از جوانهای ما هم آن زمان مثل شمافکر میکردند. آنوقت ما هزاران اعدامی نداشتیم
-- بدون نام ، Oct 28, 2008 در ساعت 01:02 PMبخش عظیمی از جوانهای آن روزگار به نتیجه شما رسیدند اما با دو دهه
و بعضی هم هنوز خیال خام انقلاب سرخ را در سر می پرورانند {متاسفانه}
شدیدا از میزان نبوغ و آینده نگری شما در تعجب هستم!
-- بدون نام ، Oct 29, 2008 در ساعت 01:02 PMفقط برای اطلاع :
١.هیچکدام از جنبشهای چریکی در ایران به خاطر سیستم امنیتی مورد اشاره شما منهدم نشدند.
٢.ایران ما سراسر بیابان نیست و کوه و جنگل هم دارد.(محض اطلاع عرض کردم.)!
با درود به همگی دوستان خوب،
در پاسخ و همراهی با خانم پارسی پور و سپنتا: بدون آنکه بخواهم از این شخص "دفاع" کرده یا "محکوم"اش کنم، مومیایی شدن لنین پس از مرگش انجام شده و بعید است که در وصیتنامه ی شخصی او آمده باشد. (حتی با یک نگاه سرسری به انقلاب سوسیالیستی در شوروی سابق نیز می توان به ساختگی و نمایشی بودن بیشتر گوشه ها و نماهای آن پی برد. اندکی ژرف تر اگر پیش رفته و مدارک و اسناد موجود را خوب و بی طرفانه بررسی کنیم آنگاه متوجه می شویم چگونه در آن برهه ی حساس تاریخی عده ای انگشت شمار در پوششی انقلابی بسیاری از روشنفکران و مردم ساده را به قول گفتنی "سر کار" گذاشته اند ... حتی مومیایی کردن فراعنه ی مصر یا شاهان چین و مردمان قدرتمند یا ثروتمند در جاهای دیگر در دوران باستان نیز، بیشتر از سوی کسانی که از این کار بهره برداری مادی و سیاسی می کردند بوده است که این کار را به صورت یک "سنت شاهانه" در آن کشورها رواج داده بودند. در تایلند امروز، بعضی از خانواده هایی که توانایی مالی آن را دارند، جسد پدر یا پدر بزرگ خانواده را مومیایی کرده و در یک جعبه ی بزرگ شیشه ای در اتاق پذیرایی منزل نگهداری می کنند!)
در پاسخ و همراهی با "بدون نام" گرامی، به راستی سخت است اگر بخواهیم پندار بیشتر آدمهای آگاه ایران و بسیاری از کشورهای دیگر را در قرن گذشته و تا میانه های دهه هفتاد میلادی در دیده آوریم و نفهمیم چرا خیلی از آنان تا آن حد به "نظریه ی انقلاب سرخ" پای بند بودند: تا آن زمان، اولین انقلاب مهم در قرن بیستم، در یک کشور بزرگ با یک پیشینه ی تاریخی بارز، در کشور روسیه رخ داده بود و متاسفانه به رنگ خون و با "مزه ی خوش" کینه و انتقام ...
در تاریخ گذشته ی هر فرهنگ و تمدنی هم که بنگریم (همچنین در ایران) غم انگیز است که می بینیم چرخش ها و جنبش ها و گردش های روزگار همگی شان همیشه با جنگ و خونریزی بزرگ یا کوچکی همراه بوده است. این است که حتی امروز هم هستند کسانی که آنگونه فکر می کنند و اگر هم با ایشان هم-پندار نباشیم، دست کم می توان حالشان را فهمید.
-- شرمین پارسا ، Oct 29, 2008 در ساعت 01:02 PMبا سپاس،
فکر می کنم خاطره هایی که پارسی پور مدت هاست شروع به نوشتنش کرده است، از رادیو زمانه شروع نشده است، شاید خاطرات زندان ایشان آغاز آن باشد. من برای این بازگویی ها و بازنویسی ها ارزش بسیار زیادی قائل هستم. به ویژه زبانِ باز آنها.
-- علی صیامی ، Oct 29, 2008 در ساعت 01:02 PMاما به گمانم می بایست من و دیگر خوانندگان این خاطره ها مدام بخود بگوئیم که خاطره، بازنویسی واقعیت های گذشته نیست، بلکه بازسازی آنهاست. بازگویی خاطره همیشه مترادف است با بازسازی آن، و بازسازی تابعی است از فاکتورهای شخصیِ بازگوکننده اش و اجتماعی که پیشتر در آن زیسته و اجتماعی که امروزه در آن می زید. یعنی هر بازگوییِ خاطره تنها و تنها یک ورزیون از بسیاری از ورزیون هایی است که می توانند بازگویی شوند. این خاطره ها فقط بازتاب نگاه نویسنده اش از یک سطح از سطح های بسیارزیادِ منشوری است که آن واقعه در بطن و متن آن منشور نهان شده است.
امیدوارم دیگر نویسندگان ایرانی هم خاطره هایشان را بنویسند. ما ایرانی ها نسبت به غربی ها در خاطره نویسی بسیار فقیر هستیم. شاید یکی از دلیل های ضعف حافظه ی تاریخی ما از کمبود همین ژانر از نویسندگی باشد.
در این خاطرات نه ایشان قهرمان هستند و نه ضد قهرمان. فکر نمی کنم که ایشان هم خواسته باشند با بازگویی خاطراتشان از خودشان قهرمانی بسازند. هرچند چنین کاری خواهی نخواهی انجام می گیرد. هم از طرف نویسنده اش و هم از طرف خواننده هایش. اینیادداشت برای کاهشِ این فونکسیونِ قهرمان سازی از طرف منِ خواننده است.
شاید جا داشته باشد که به مدیریت رادیو زمانه پیشنهاد کنم که بخشی را در رادیو بازکنند و به همین روشی که با پارسی پور قرارگذاشته اند با دیگرنویسنده ها هم هم قرار بگذارند تا خاطرات زندگی شخصی شان برای خواننده ها بنویسند. فکر می کنم با این کار می توان رابطه ی بین نسل ها و خاطره ی تاریخی را قویتر کرد.
باز هم سپاسگزاری ام از پارسی پور را به خاطر خاطره نویسی هایش تکرار می کنم.
علی صیامی/هامبورگ
Mr Gahat'e Etela,
-- kamal ، Oct 29, 2008 در ساعت 01:02 PMKeep your sarcasm to yourself; where, and when , did she say Shah was not mummied?
سلام خانم پارسی پور عزیز من عادت عجیبی دارم وآن هم این که وقتی قصه یا خاطره ای را می خوانم کاراکتر های آن را در ذهنم متجسد و مجسم می کنم به ویژه آن که این قصه به شکل اول شخص یعنی خاطره واره و به اصطلاح مونولوگ باشد. برای همین می خواستم خواهش کنم یک عکس جوانی و آن سال های خودتان را هم بگذارید تا این خاطره ها روح بیشتری در ذهن مامخاطبان داشته باشند. مرسی دوستتان دارم. شراره
-- شراره ، Dec 13, 2008 در ساعت 01:02 PM