رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ دی ۱۳۸۹
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ۱۰۱

«شعرهای محمدی، تفسیر خود هستند»

شهرنوش پارسی‌پور

امروز می‌خواهم در‌باره‌ی سارا محمدی و اشعارش نکاتی را بگویم. شاید بهتر باشد سررشته‌ی کلام را دست خودش بدهم و در مقدمه‌ای که دست من رسیده، ببینیم او راجع به خودش چه می‌گوید.

Download it Here!

محمدی می‌گوید: دی‌ماه ۱۳۵۴ به دنیا آمدم، خیابان بهار تهران، محله‌ی آرامی که می‌شد از بقالی بستنی بگیری و به جای پول نام پدرت را بگویی.

مادرم گفت با دختر همسایه مهربان باشم، مادرش در درگیری‌های انقلاب ۱۳۵۷ کشته شده بود.

به دبستانی سخت‌گیر هم از نظر درسی و هم مذهبی رفتم. کمی بعد از اعدام عمه، یکی از دوستان‌ام که هر روز از مدرسه به خانه می‌آمدیم تصادف کرد و مرد.

خوشبختانه هنوز در راهنمایی، قانون احتمالات را نخوانده بودیم و من در راه بازگشت از مدرسه فکر می‌کردم احتمال این‌که بمب هواپیماهای کشور همسایه روی خانه‌ی ما افتاده باشد کم است. پدر با جنگ مخالف بود.

در دبیرستان هم سخت‌گیری ادامه داشت، همه باید در آن سیستم مهندس یا دکتر می‌شدیم. کتاب غیر‌درسی نباید می‌خواندیم. نتیجه این‌که به‌طور تنبیهی اخراج شدم. برای پدر و مادر اهمیت نداشت.

یک معلم ادبیات داشتم که به انشای من به جای نمره، علامت سوال می‌داد. می‌گفت نمی‌تواند یک عدد بنویسد، بی‌انصافی‌ست.

چهارم دبیرستان از رشته‌ی ریاضی به انسانی تغییر رشته دادم. مادرم برای ثبت‌نام مدرسه جدید نیامد. گفت دیگر بزرگ شده‌ای. اسم‌ام را نوشتند.

در آن مدرسه تمام اخراجی‌های مناطق مختلف تهران ثبت‌نام می‌شدند. کسانی که اهل دعوا‌، فرار یا کارهای عجیب و غریب بودند.

خیلی زود کیف من، محل امنی برای مخفی کردن لوازم آرایش و چیزهایی که برای اولین بار می‌دیدم شد، چرا که هیچ وقت کیف مرا نمی‌گشتند.

کمی بعد که معلمان به من اعتماد کردند، تنها برای امتحانات به مدرسه می‌رفتم و با آرامش کتاب‌های مورد علاقه‌ام را در خانه می‌خواندم.

بعد از کنکور انسان‌های شریفی به من گفتند رشته‌ی حقوق را انتخاب کنم چون با رتبه‌ام انتخاب می‌شدم. من
جامعه‌شناسی را انتخاب کردم بعدها فهمیدم از چه خطری جان سالم به در برده‌ام.

دانشگاه بدترین چیز ممکن بود، خراب‌کننده‌ی آرزوهای‌ام. اما آنجا با یک استاد انسان‌شناس آشنا شدم. گفت و شنود با او و چند دوست دیگر که مثل من با علاقه آمده بودند بسیار جذاب بود.

زمان فوق‌لیسانس باید تنها می‌بودم. مدتی در یک کارگاه کوچک مجسمه‌سازی که متعلق به مجسمه‌سازی در‌گذشته بود، با قوطی‌های رنگ و تابلوهای حلاج و مسیح به سر بردم و پایان‌نامه‌ام را نوشتم.

اگر پیش از این از ۱۲ سالگی عادت به نوشتن داشتم و هرازگاهی هم کارم را جایی می‌دادم و چاپ می‌شد اما از این دوره دیگر بیچاره‌ی نوشتن شدم و پاگرد برای‌ام جایی آزاد برای نوشتن شد.

پله‌ها تمام نمی‌شوند
دلم به پاگرد خوش است

این متنی بود که سارا محمدی در مجموعه اشعارش نوشته که از طریق دکتر ماندانا زندیان به دست من رسیده است.

البته این اشعار چاپ نشده و روی کاغذ است و فکر می‌کنم تا حالا چاپ شده باشد، چون دلیلی برای چاپ نشدن آن نیست، چرا که شعرها سیاسی نیستند اما عاشقانه هستند که این یک واقعیت است.

لازم می‌بینم توضیح دهم که شاعر ما نو سراست و وزن و قافیه‌ای در مجموعه‌ی اشعارش وجود ندارد. بنابراین مطمئن نیستم که او بتواند به سبک قدیم شعر بگوید یا نه.

به نظر من این نکته‌ی مهمی است و من از تذکر دایمی آن خسته نمی‌شوم. نگاه کنید به یکی از اشعارش به نام «بی‌قرار»:

تو چشمک می‌زنی
من لبخند می‌زنم
می‌نشینی خیلی خسته‌ای
بند ماسکت را باز می‌کنی
کمی گره‌اش سفت است
ولی باز می‌شود
من هم برش می‌دارم
می‌گذارم روی میز
کنار مال تو
اینجا خیلی دور است
یک قهوه‌خانه
آن‌سوی صداها
من شیر‌موز سفارش می‌دهم
تو جان آدمیزاد

همان‌طور که می‌بینید، شاعر احساسی دارد که باید به آن توجه کرد. یعنی به نظر می‌آید مسایلی را درک می‌کند که ظاهراً درک آن برای یک ذهن متوسط مشکل است.

به شعر دیگری توجه کنید:

گذرنامه‌ام را روی میز می‌گذارم
پی اثر انگشت تو تمام مرزها را بسته‌اند
زنی با شال کشمیر
در عکس می‌خندد
هواپیما بلند شده است
روسری‌ام را باز می‌کنم
اثر انگشت تو از شانه‌های‌ام سرریز می‌شود

تمام این اشعار حالت عاشقانه دارد. این‌طور به نظر می‌رسد که شاعر به خودش اجازه می‌دهد، اگر دل‌اش می‌خواهد صحبت بکند. یعنی حرف‌های‌اش را بزند.

به شعر دیگری توجه کنید که پیش‌ درآمدش را از این شعر سهراب سپهری گرفته است: «من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم»

بیدار که می‌شوم
زانوان‌ام ضعف دارد
لب‌های‌ام خشک‌اند
در خواب دنبال آن کاروان هزار و یک شب
هزار دور، دور زمین در شب می‌دویدم
خسته‌ترم خیلی خسته‌تر
در خواب بال‌هایم در می‌آمدند
بلند و رها می‌شدند
در انتظارت خشک و سیاه زمین را تیره‌تر می‌کردند
تیره‌تر
خیلی تیره‌تر
من که از تاریکی بیابان گلایه نکرده بودم
من که لام تا کام از خستگی حرف نزده بودم
پس چرا می‌خواهی از خواب‌هایم نیز سفر کنی؟

شعر زیبایی است و به نظر می‌آید شاعر به شدت عاشقانه است که حالت جالبی است و در عین حال شجاعتی را هم می‌رساند. چون جامعه‌ی سنتی ایران به زنان اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهد. ولی در اینجا می‌بینیم که او حرف می‌زند و سعی می‌کند آنچه را نمی‌شود بیان کرد بیان ‌کند.

به شعر دیگری به نام «رسم قدیمی» توجه کنید

عشق چونان شمشیر کشیدن بر خود است
با جسورانه به یک ضربه باید کار را تمام کرد
که دوست بداری پی انتظاری از معشوق
و یا بی‌شمشیر خود را زخمی کنی تنها

و بالاخره توجه‌ی شما را به شعر آخر به نام «باران» جلب می‌کنم

به پسرم فکر کردم
دیدم حالا بزرگ شده
چشم‌های‌اش شبیه من و لب‌های‌اش
گفتم شاید
صدای‌اش به من رفته باشد
و نگاه‌اش
چه بازیگوشانه می‌خندد جادوگرا
با آن منگوله‌ی کلاه‌اش
به خودم می‌آیم
هوایی‌ست امروزها
من که هیچ پسری نداشتم
من که هیچ‌وقت باردار نشدم
انگار یاد نگاهی افتادم
یاد لب‌هایی

آنچه لازم است در پایان بگویم این است که تفسیری بر این شعرها ندارم چون این شعرها تفسیر خود هستند و نشانه‌های یک ذهن عاشق‌، بی‌قرار و هوشیار.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

به نظر می رسد جاهایی از متن اشتباه خوانده شده، یا اشتباه پیاده شده.
مخصوصا اتو بیوگرافی سارا. شاید به خاطر اینکه متن دست نویس بوده.

-- صفا ، Sep 20, 2008 در ساعت 06:00 PM

khoda wakili inha sher hast.

-- reza ، Sep 20, 2008 در ساعت 06:00 PM

چه عجب اظهار "فضل" نفرمودید!!!
شاخدار

-- بدون نام ، Sep 20, 2008 در ساعت 06:00 PM

آقا و یا خانم بی نام همه که مثل شما با ادب وکمالات نمیشوند که نتوانند در مورد ادبیات اظهار نظر کنند.خانم پارسی پور همانقدر که شما در کسب ادب تلاش فرمودید در کسب دانش زحمت کشیدن و ما هم اتفاقا دلمان میخواهد نظرشان در همه موارد بشنویم .شما هم اگر در این مجال تحمل از کفتان میرود بروید در انجمن های نزدیک به خودتان اوقاتتان را سر کنید.

-- افرین ، Dec 26, 2010 در ساعت 06:00 PM