رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > اشک تمساح و ریمل مژههایم | ||
اشک تمساح و ریمل مژههایمشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comدر حال نوشتن به یاد خاطرات کوچک و بزرگی میافتم که گاهی جنبه مضحکی دارند. نمونه این خاطرات اشک تمساح ریختن خودم است. در تابستانی که چهارده پانزده سال داشتم میهمان دختر خالهام بهناز بودم.
از خرمشهر به تهران آمدم و دو سه ماه پرخاطره را با دخترخالهها گذراندم. آنان همگی زیبا و در اوج جوانی بودند. بنا بر این شد که در بازگشت با هواپیما به خرمشهر بازگردم. بهناز و شهین و فرشیده مرا به فرودگاه مهرآباد آوردند. تهران در آن موقع شهری با یک میلیون جمعیت بود. شهری آرام که تازه داشت مشکل ترافیک پیدا میکرد، آنهم البته به دلیل ندانم کاری خود ما مردم که با ماشین همانند اسب والاغ رفتار میکردیم و پیش میآمد که به همین دلیل به زیر ماشین برویم. اما در آن روز اواخر تابستان بدون اشکال به فرودگاه رفتیم. در انتظار هواپیما به کافه رستوران فرودگاه رفتیم تا چای بخوریم. میگفتیم و میخندیدیم. ناگهان فرشیده گفت: به آن چند مرد نگاه کنید که سر آن میز نشستهاند. از لحظهای که ما اینجا نشستهایم دقیقهای از ما چشم برنمیدارند. شهین گفت: بهتر است اصلاً به آنها نگاه نکنیم. گرچه شهین گفت، اما ما زیر چشمی به مردها نگاه میکردیم. عاقبت هنگامی رسید که باید سوار هواپیما میشدم. این مهم نیز به انجام رسید و من کنار پنجره نشستم و همین که هواپیما پرواز کرد مرد جوانی که کنار من نشسته بود گفت: سلام خانم! من با دوستانم شرطبندی کرده بودم که مسافر شما باید باشید. گفتم: عجب، چه جالب، و بیدرنگ متوجه شدم که این مرد جوان یکی از آن چند مردیست که در نزدیکی ما در کافه نشسته بودند. متوجه شدم بدش نمیآید با دختری جوان صحبت کند و احتیاطاً این واقعه را به صورتی پیش ببرد که به آشنایی نزدیکتری بینجامد. از آنجایی که بسیار شیک بودم و باید کارهای شیک میکردم سیگاری روشن کردم. روشن کردن سیگار مصادف شد با توزیع چای و بیسکویت از طرف میهماندار هواپیما، و در کش و قوس جابه جا کردن فنجان و ظرف و ظروف، بیآنکه حواسم باشد فنجان چای را روی لباس مسافر برگرداندم. مرد جوان که اگر خوب یادم مانده باشد از وکلای شرکت نفت بود و بهطور دایم با من حرف میزد، از جای پرید تا خود را خشک کند. دستپاچه از او معذرت خواستم، که آن مومن نیز با بزرگواری این اشتباه مرا بخشید. میهماندار که متوجه شده بود من چایام را از دست دادهام بازگشت و باز برایام چای ریخت. اینبار همینطور که به حرفهای مرد جوان گوش میدادم جرعهای چای نوشیدم که از سر بدبختی به بیخ گلویام جست. دوباره نزدیک بود چای روی مرد جوان بریزد که او پیشدستی کرد و فنجان را از من گرفت، حالا من هم دارم سرفه میکنم و نمیدانم با سیگار دستم چه باید بکنم که ناگهان دود سیگار وارد چشمانم شد. مرد جوان حرف میزند و دقیقهای آرام نمیگیرد، من هم کلافه سرفه میکنم و در همان حال اشک میریزم. بدین ترتیب تمام میزانسنی که در آغاز پرواز ایجاد شده به نابودی کشانده میشود. مردجوان مستاصل از سرفههای دایمی من و اشکی که به فراوانی از چشمهایام میریزد سکوت میکند، و ظاهراً در کمال عقل به این نتیجه میرسد که ادامه گفت و گو با من بیفایده است. البته هنگامی که هواپیما روی باند فرودگاه آبادان بر زمین مینشیند، و در لحظه برداشتن ساک کارت ویزیتاش را به من میدهد، از قیافهاش میخوانم که این کار را صرفاً از نظر ادب انجام میدهد و احتیاطاً بیشتر نظرش این است که از طریق من با یکی از آن دخترخالههای زیبا آشنا شود. من هرگز با این مرد تماس نمیگیرم، اما برای مدت زمانی از دست خودم دلخورم که چرا باید در چنین لحظه حساسی دچار سرفه و اشک ریختن بشوم. ماجرای مشابهی در همان ایام رخ داد. فکر میکنم اینبار ۱۸ ساله بودم. در خرمشهر زندگی میکردیم و برای شرکت در یک میهمانی رقص به آبادان رفته بودیم. مادر و پدرم از مدعوان این میهمانی بودند. من نیز دعوت شده بودم و به مناسبت این میهمانی که در یکی از خانههای کارمندی شرکت نفت برگزار میشد، لباس تنگ آبی رنگی پوشیده بودم. موهایام را که بلند بود به دور شانه ریخته بودم و در آخرین لحظه که به خودم در آینه نگاه کردم احساس کردم خیلی از خودم خوشم میآید. پس در حالت شخصی که خیلی از خودش خوشش میآید وارد آن میهمانی عجیب شدم. بسیاری از مدعوان این میهمانی مردان جوان بودند و این حادثه عجیبیست، چون معمولاً رقم دختران و زنان در پارتیها بر مردان و پسران غلبه دارد. در لباس آبی رنگم کنار پنجره ایستادهام و به باغچه نگاه میکنم که ناگهان صدای مردانهای مرا به خود میآورد: شما در این لباس آبی رنگ بسیار زیبا هستید. برمیگردم و مرد جوان بسیار جذابی را میبینم که روبروی من ایستاده است. از حالت شیطنت نگاهش درمییابم که به دوستانش گفته است: بچهها من شرط میبندم که این دختر را تور کنم. من البته تصمیم ندارم در هیچ توری بیفتم، اما مرد جوان به راستی جذاب است. میگوید این شعر را شنیدهاید: شعری میخواند که به نظر میرسد آن را در همان لحظه سروده است. شعر را بهخاطر نمی آورم، اما گویا در این مایهها بود: ای پیرهن آبی که در مسیر باد ایستادهای فرض کنید چنین شعری بود. سرم را با دلبری نیمه خم کرده بودم و به او نگاه میکردم که دود سیگار بیقابلیت من تصمیم گرفت وارد چشمانم بشود. بدبختانه اشک نیز به فراوانی از چشمانم سرازیر شد. مرد شعر میخواند و من اشک میریختم و مطمئن بودم که ریملهای مژههایام دارد روی گونههایام سرازیر میشود. مصیبت البته این است که آدمی که اندکی پیش از آن در آینه به خود نگاه کرده و خیلی از خودش خوشش آمده، مطمئن است که با این اشکهای تمساح که دارد میریزد بخش قابل ملاحظهای از زیباییاش را از دست داده است. اکنون به درستی در خاطر ندارم که مرد جوان کی رفت و کجا رفت، اما ظاهراً به این نتیجه رسید که دور مرا خط بکشد. گفتم پارتی و به یاد پارتی دیگری افتادم. زمانی فیلمی به نام داستان «وستساید» آورده بودند، که یک فیلم موزیکال بود و سخت مورد توجه قرار گرفت. قهرمانان این فیلم در دو دسته رقیب به نام کوسها و فکر کنم نهنگا در برابر هم صفآرایی میکردند. در این زمان بچههای آبادان تصمیم گرفته بودند گانگهایی همانند فیلم «وستساید» درست کنند و جلوی یکدیگر صفآرایی کنند. این دو دسته گاهی باهم زد و خورد هم کرده بودند. ناگهان جوانمردی پیدا شد و به آنها پیشنهاد کرد به جای دار و دسته راه انداختن بیایند و با هم پارتی بدهند. من در یکی از این پارتیها شرکت کردم. محفل گرمی بود که لابد بعدها به دلیل آتشسوزی سینما رکس و جنگ تحمیلی بهطور حتم از هم پاشید. |
نظرهای خوانندگان
سلام خانم پارسی پور... وقتی اینها را خواندم یک حسی در من دوباره زنده شد حس سرخوش روزهایی جوانی که باید قدر آنها را بیشتر بدانم.. در ضمن این خاطرات خیلی بامزه بودند
-- مسعود بهروان ، Sep 14, 2008 در ساعت 12:15 PM
-- بدون نام ، Sep 14, 2008 در ساعت 12:15 PMخانم پارسی پور امیدوارم ببخشید، از آنجایی که مثل هر کس دیگری نمیتوانم با 13 و 18 سالگی شما رابطه ای برقرار کنم و دلیل یا دلائل عمل و عکس العمل شما را نمیدانم و برایم این خاطرات هم بدون توضیح شما نامفهوم میمانند، لطفا با برگشت به آن زمان سئوال زیر را پاسخ دهید.
سئوال: آیا توجه به جذابیت آن جوان در هواپیما وهمچنین این آرایش برای میهمانی و رقص که تا کنون فراموش نشده اند غریزه ای جنسی نبود؟ از نظر من کاملا طبیعی است. ولی حالا دلیل عدم تمایل شما به تور شدن و یا تور زدن را در عین دلبری چطور باید فهمید؟ از جوابتان ممنون خواهم شد.
مخاطب
-- بدون نام ، Sep 14, 2008 در ساعت 12:15 PMچرا آنجا نبودم؟/ این رویای بهشتی/ اشک آن چشمان/ پیراهن آبی/ بلندای آن قد/ پنجره، باغ و باد/ آن ناز لطیف/ این خشم نهایت نشناس من!
کاش بودم/ دستمالی با بوی یاس/ یا بهار نارنج/ به نرمی پرنیان/ به لطافت شبنم بهاری/ با اجازه/ اگر آنجا بودم!!!
ارادتمند
خانم پارسی پور عزیز، خاطرات بسیار خنده داری است و به راستی این فقط آقایان نیستند که گاهی در اربتاطاتشان با خانمها گافهای عجیب و غریبی می کنند. شما باید بسیار خجالتی بوده باشید، دست کم در ارتباط برقرار ساختن با جنس مخالف و در چنان وضعیتهایی.
مابین آن گنگهای نوجوان آبادانی و فاجعه سینما رکس آبادان نزدیک به بیست سال فاصله است و آن جور محافل هم بعداً اشکال تازه تر و و "غربی" تری پیدا کردند و جالب (یا غیر جالب؟) آنکه هم اینک در میهمانیهای نوجوان در ایران و به ویژه در تهران روابط بسیار "پیشرفته" تر از آنی است که در زمان شما یا حتی تا همین ده سال پیش اتفاق می افتاد.
-- bnob ، Sep 15, 2008 در ساعت 12:15 PMبا سپاس،
بسیار زیبا تعریف کرده اید ولی ایکاش کمی بیشتر از فضای آن روزها که تهران فقط یک میلیون جمعیت داشت می نوشتید.
-- افرا ، Sep 15, 2008 در ساعت 12:15 PMما هنوز در تهران به جای ماشین سواری الاغ سواری می کنیم!!
کفگیر به ته دیک خورده.
-- بهروز ، Sep 15, 2008 در ساعت 12:15 PMخانوم پارسی پور عزیز
-- جواد ، Sep 16, 2008 در ساعت 12:15 PMنوشته ی شما به همان اندازه که ازنظر ساختاری دچار گسیختگی وانشقاق است،از نظر احساسی سترون، وفاقد جهت می باشد.به عبارت دیگر این نوشته هیچ کار جدی ای بامخاطب نمی کند.
man khily az ghalame shoma lezat mibaram mamnoon
-- roxana ، Sep 23, 2008 در ساعت 12:15 PM