رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > زندگیمان شده بود عین فیلم نفرین | ||
زندگیمان شده بود عین فیلم نفرینشهرنوش پارسیپورخانه بسيار شلوغ و بینظم و ترتیب ما به سرعت خالی شد. ميهمانان متوجه شدند كه شخصی كه ظاهراً خانم خانه است قيام كرده. بعد اما اعضای اصلی خانه، كینه مرا به دل گرفتند و به صورتی بچگانه انتقام گرفتند. مثلاً پلاستيکهای حاشیهی يخچال را كندند و روی بخش باقیمانده آن به من توهين كردند.
شوهر من نيز بسيار رنجيده خاطر شده بود. او انتظار نداشت كه همسرش رفتاری اينچنين پيش بگیرد. اما حقيقت اين است كه من از خستگی شدید عصبی رنج میبردم. هشت ساعت كار و چهار ساعت درس خواندن و دو ساعت تحمل ترافیک و همهی اينها مرا بسيار خسته كرده بود. اكنون اما پس از رفتار تند من، شوهرم معاشرتهايش را به بيرون از خانه منتقل كرد. و بعد همان كاری را كرد كه اغلب مردان میكنند: بوجود آوردن رقيب برای كم كردن روی زن. اين مسأله فوق تحمل من بود. یک روز یک ديگ برش روسی درست كرده بودم كه از مقدار لازم خانه زيادتر بود. ما دو روز برش میخورديم. بامدادی بود و من آماده ترک خانه شده بودم. يكی از خواهر شوهرهايم گفت: از بس كه برش خورديم مرديم. البته طوری گفت كه من بشنوم. شنيدم و در يک آن چند مسأله دربرابر چشمانم پديدار شد. من به عنوان عروس خانه هم كار میكردم و هم درس میخواندم و هم به زحمت به كار بچه میرسيدم. اما شوهر خواهرها كه نه كار می كردند و نه درس می خواندند و نه بچه داری، لابد متوقع بودند كه من برايشان غذا بپزم و متلكشان را هم تحمل كنم. چشمم به كتاب حجيم مبانی فلسفه هگل كه روی ميز كنار تختخواب قرار داشت افتاد. مدتها بود كه با تمام وجود میكوشيدم هگل را بفهمم. حالا در چنين ذلتی گير كرده بودم. فرياد زدم: برش دوست نداريد؟! گور پدرتان!! همين الان اين خانه را ترک میكنيد. فرياد زدم: الان میروم! شب كه برگردم حتی يكی از شما نبايد در اين خانه باشد! به اداره تلفن كردم و گفتم كه آن روز گرفتارم و نخواهم آمد. بعد راه افتادم و به ملاقات چند تن از اقوام شوهرم رفتم و به آنها گفتم كه اين خانواده بايد از اين خانه بروند. بدون شک رفتار من غيرعادی بود. اما خستگی شديد دليل اصلی اين رفتار بود و بدبختانه پول، كه حلال مشكلات است دليل ديگر آن. اگر آنقدر پول بود كه میشد خانهای برای اين اشخاص اجاره كرد و يا خريد مشكل حل میشد، اما بدبختانه چنين امكانی وجود نداشت. يک فيلمساز خوب فرانسوی كه نامش را فراموش كرده ام فيلمی ساخته به نام: «عموی امريكایی من». در اين فيلم میبينيم كه هر انسانی دارای يک «من برتر» است كه برحسب الگوی آن، به شخصيت خودش نقش میدهد.جالب است كه میديديم من برتر بعضی از زنان، مرد و من برتربعضی از مردان، زن است. اما نكتهی مهم ديگر اين فيلم آن بود كه میگفت هنگامی كه خرگوشها را در تعداد زياد، در فضایی نگه دارند؛ آنها گوش يكديگر را گاز میگيرند. فيلم برسر بعضی از قهرمانان، ماسک سرخرگوش گذاشته بود و نشان میداد كه چگونه فضای تنگ اداری همهی آنها را كلافه كرده است. در مورد ما، يا در حقيقت در مورد من، مسأله اين بود كه به شدت كمبود فضای حياتی داشتم و در عين حال از تمام آرمانهای اجتماعی و سياسیام فاصله گرفته بودم. من جزیيات مسائل اين دوره را كه به زندگی ديگران مربوط میشود درز میگيرم، چون هدفم نوشتن در بارهی خودم است و نه ديگری. پس اينبار واقعاً همه از خانه رفتند و من ايستادم و به اتاقها نگاه كردم. رنگ ديوارها دودی سياه رنگ شده بود. جای توپ فوتبال روی سقف جا به جا به سپيدی میزد. لگن دستشویی به كلی شكسته بود و غير قابل استفاده شده بود. موريانه تا كمركش چوب درها را خورده بود. تصميم گرفتم خانه را از نو بسازم. پول نداشتم. سه ماه حقوق وام گرفتم و پس از مدتی، بنای جوانی را پيدا كردم كه در كار خود بسيار ورزيده بود. او كه درعين حال نجار بود آغاز به كار كرد. درها را بريد و دوباره چوب به آنها سوار كرد. ديوارها را تراشيد و سوراخها را گرفت و من دستيارش بودم. ما درعين كار كردن با هم حرف میزديم و من از تجربيات او در كار استفاده میكردم. از آنجایی كه هميشه طرفدار پرولتاريا بودم، اين بنا به نظرم به سمبول و نماد اين طبقه تغيير ماهيت داده بود. بهراستی به او احترام میگذاشتم. عاقبت خانه آماده شد. حالا موقعی بود كه درها و ديوارها را رنگ بزنيم. با بنا ايستاده بوديم و بحث میكرديم كه چه رنگی بهتر است. من برای ديوارها رنگ نخودی بسيار روشن و برای درها رنگ كرم را انتخاب كردم. بنا تأیيد كرد و ما میخواستيم كار را شروع كنيم كه شوهرم در را باز كرد و از اتاق بيرون آمد. گفت: نخير، ديوارها خاكستری تيره می شود و درها دودی تيره. بنا كه برای نخستين بار با آقای خانه روبرو شده بود گفت: ولی آقا اين خانه نيم زيرزمينی است و نور به اندازهی كافی ندارد. بايد به آن رنگ روشن زد. شوهرم گفت: همين كه گفتم. ديوارها خاكستری تيره و درها دودی تيره. بنا كه بسيار خشمگين شده بود به سوی من برگشت و گفت: هرچه را شما بگویيد من میزنم. گفتم: هرچه ايشان بگويند. همين رنگها را بزنيد. بنا جداً خشمگين بود، با اين حال ترجيح داد در ميان زن و شوهر سكوت كند. چند سال بعد ناصر تقوایی فيلم نفرين را ساخت. البته اين فيلم اقتباسی از داستان ميكاوالتاری است. اما در عين حال، شباهت زيادی به اين دوران زندگی ما دارد. تو گویی رابطهی خانم، بنا و شوهر؛ البته نه بهطور كامل؛ بازسازی شده است. در اين فيلم زن، شوهرش را میكشد، كه البته شوهرهم بنا را كشته است. در هنگام ساختن اين فيلم من و شوهرم از يكديگر جدا شده بوديم، اما دوستان خوبی بوديم و فيلم دريچههای زيادی را برای من باز كرد. خوبی هنرمند بودن اين است كه می تواند عقده گشایی كند و پيش از آنكه كار بيخ پيدا كند راه حلی بیابد. |
نظرهای خوانندگان
-- بدون نام ، Aug 18, 2008 در ساعت 05:18 PMاین درام نیست، یک فاجعه ی فرهنگی است و در همان حال کاملا «طبیعی».
خانم پارسی پور، آقای تقوائی را نمیشناسم و فیلم را هم ندیدم. لازم هم نمیدانم version ایشان را بدانم. رنج شما را هم درک میکنم. یک دانه در مشتی از خروارید! مشکل این است که شما این واقعه را یک «اشتباه» و ندانم کاری و نه فرهنگی- دینی ("شیطان رجیمی") و در نتیجه متعارف و همه گیرمی فهمید.
از این نوشته ی شما،علیرغم چندش ام از توهین به فردیت خودتان، فاسد نماییِ یکطرفه ی شخصی که زمانی نه شوهر که دستکم دوست شما بوده (بدتر از این را اگر او نکرده باشد عجیب است!) و بیش از این بیگانگی و عدم مسئولیت نسبت به انسانی که با هم آفریدید و در اینجا گویا اصلا وجود ندارد، جای شما باشم از همه چیز دست میکشم و یک روانکاو جستجو میکنم و مسلما فرزندم را تشویق به مراجعه به روانکاو میکنم. مگر اینکه او شما را ترک کرده باشد و نمونه این هم فراوان است.
آنچه شما میگوئید تشریحِ زخم عفونی شده یِ کهنه ای است که با خود پاکیزه بینی مخفی مانده بود. عجیب ( و برای ما ایرانیانِ «بالنده» و مخفی کارکاملا طبیعی) اینکه اینهمه سال در غرب زیستید و بفکر شکافتن این زخم نیافتادید و بالاتر از آن مدعیِ صلاحیتِ قضاوت در باره ی کارکردِ دیگران در همه ی فنون اید. گویا درک انسان از امور غیر شخصی است و یا بدون خودشناسی میتوان دیگران را شناخت.
در جایی که هستید، شاید از دو کودک بیمار بعد از شکنجه ی یکدیگر بتوان نوع برخورد شما را پذیرفت که در آنصورت هم مداوا لازم است. ولی نه از طرف یک مدافع روشنفکری.
البته به احتمال قوی شما نمی پذیرید. اما ادامه ی این گفتار هم برای شنونده مغتنم است، زیرا این تعفنِ غیر استثنایی را خوب نشان میدهید، حالا این شما و آن رنجِ فزاینده ی تحمل انتقادات به عملکردهاتان.
درد آشنا
با سلام، امیدوارم حرفم برخورنده نباشد: نمیدانم چرا نظردهیهایی که "دردآشنا" میکند، با وجودی که خیلی سعی میکند بیطرفانه و غیر مغرضانه باشد و در عین حال که با نثر به هم پیچیده خود حرفهای نسبتاً درستی هم (حتی از سر همدردی با خانم پارسی پور) میزند، اما اغلب رنگ و بویی از نوعی خصومت شخصی با ایشان دارد.
اگر منظور "دردآشنا" از مراجعه به روانشناس، همان shrink در مفهوم آمریکایی آن است، که اینک سالها است اینگونه افراد خود به نوعی عامل مضحکه و مرجع تشخیصهای عمدتاً اشتباه در آن کشور درآمده اند و به جز افرادی که اطلاعات کمی در اینجور موارد دارند، کمتر کسی به آنان مراجعه میکند. (البته اگر بتواند از پس دسمتزدهای آنچنانی این افراد برآید!)
ااصولاً مگر با مراجعه به یک روانشناس، آنهم به شرطی که طرف اصلاً کارش را درست بلد باشد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ یک روانشناس خوب، تنها کار مهمی که میکند آن است که از "بیمار" (یا در واقع از "مشتری" اش) بخواهد تا از مشکلات روحی و عاطفی و روانی خود حرف بزند (و برخلاف بیشتر shrinkهای رادیوئی که کارشان مثل بیشتر آخوندها و کشیشها حرف زدن و موعظه کردن و خود را خالی کردن است تا رسیدگی به دردهای واقعی مردم و احیاناً نشان دادن راه حلهای منطقی!) یک روانشناس خوب (که این روزها یافتنش همچون کیمیا است!) بیشتر نقش یک "گوش شنوا" را بازی خواهد کرد تا یک "سخنران" حرفه ای.
-- دُرّه دورِکی ، Aug 19, 2008 در ساعت 05:18 PMبدین ترتیب، اول از هر چیز، فرد مراجع، با "درد دل" کردن، خود را به قول معروف "خالی" میکند (و اغلب هم در همین مرحله است که مراجع تا حد زیادی راحت شده و دردهایش کمتر میشود) و آنوقت روانشناس که فرصت کافی داشته تا از حرفهای مراجع به درون او و نفس مشکلاتش پی ببرد، راه حل هایی را مطرح میکند، آنهم با احتیاط بسیار.
این کاری که خانم پارسی پور میکند، گذشته از بیوگرافی و خاطره نویسی و همچنین نوعی نقد و بررسی از گوشه ای از زندگی بعضی از ایرانیان در تهران و ایران حدود نیم قرن پیش، همچنین مساوی با خود را بیرون ریختن و درد دل کردن نیز هست.
حال، اگر من و شمای "شنونده" یا خواننده، با این برخوردهای نه چندان بالغانه اینچنین موضع گیریهای کودکانه در برابر این حرفهای خانم پارسی پور داشته باشیم، بدین ترتیب باید بپذیریم که همگی، به اتفاق ایشان و آقا یا خانم "دردآشنا" باید اجماع الاجمعین به یک روانشناس خبره (و ترجیحاً غیر آمریکائی و غیر رادیوئی!) مراجعه کنیم!
با احترام (دردآشنای روانشناس شناس!)
متاسفانه مفهوم نظر بالا رو متوجه نشدم. اما زیباتر از خود زندگی چیست؟ بسیار لذت بردم. ممنون
-- مژده ، Aug 19, 2008 در ساعت 05:18 PMخانم پارسی پور خواندن نوشته شما یک تجربه است خوانش صرف نیست.
-- بدون نام ، Aug 19, 2008 در ساعت 05:18 PMبه باور من اینطور نیست که خانم پارسی پور معنای «جستجوی روانشناس» را نفهمیده باشند، بخصوص که تاکید کامنت بر فاجعه ی همه گیرِ فرهنگی است و «مخفی شدن» از خود و اعتماد به نفسِ کاذب. اگر ایشان معنای پیام را دریافته و با خود صادق باشند، راه را خواهند جست. اما یاد آوریِ دو مطلب لازم است:
-- بدون نام ، Aug 19, 2008 در ساعت 05:18 PM1- انسان میتواند حتا از دشمن بیاموزد. «غرض ورزیِ» من ربطی به برخورد با معضل عنوان شده ندارد.
2- حسابِ مسئول یک برنامه ی فرهنگیِ سنگین و وسیع قابلِ مقایسه با یک پیام گذار نیست. بسیاری به رادیو گوش میدهند ولی مطلب را نمی خوانند. و یا خواننده ی مطلب، پیام را نمی خواند. حال برای مثال، وقتی خواست مادر سالاری به دلیل شکست شخصی و بی اعتمادی به جنس مذکر و یا آلوده به آن باشد، بخصوص که نه پژوهش کافی انجام شده باشد و نه مسئول برنامه وقت و ابزار آنرا داشته باشد، تنها معضل فرهنگیِ تبعیض دو جنس را وخیم تر میکند. این فقط یک قسمت از کار خانم پارسی پور است. ایشان به تمام فنون با شتاب و همان اعتماد بنفسِ کاذب فرهنگیِ ما برخورد میکنند. مسلما جستجوی معضلِ روانی خود، شخص را با تردید نسبت به خود روبرو میکند.
اما از دقت شما هم سپاسگزارم
"درد آشنا"
درد آشنا ممکن است واقعا آشنا باشی و...
-- mohsen ، Aug 20, 2008 در ساعت 05:18 PMولی بهتره همه کسانی که پیچیده مینویسند پیش روانشناس که میرن نوشته ها شونو ببرن که تو معالجه خیلی موثره.
در ادامه گفتگو با دوست عزیز، "دردآشنا"، منهم به نوبه خود در سخنان خانم پارسی پور، یا شما، و دیگران (و همچنین خودم) تناقضات یا حتی اشتباهاتی را میبینم.
این که جای نظردهی در چنین مواردی وجود دارد خود نعمتی است که به یمن وجود اینترنت، خیلی سریع و تقریباً بی واسطه انجام شدنی است.
اما من احساس میکنم ما در عصری زندگی میکنیم که این سرعت زیاد در نظردهی (همچون سرعت زیاد در اتومبیل یا هواپیما و جت جنگنده و موشک و بمب هسته ای و...) همچون شمشیری دو لبه عمل کرده و مضراتش از محاسنش اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. (این نظردهیهای سریع یا عجولانه البته شامل حال صاحبنظران و نویسنده ها نیز میشود و به همین دلیل است که بخش قابل توجهی از انتقادات شما به خانم پارسی پور قابل پذیرش است اما خود نیز گاهی دچار لغزش شده و دچار تعجیل میشوید!)
-- دُرّه دورِکی ، Aug 20, 2008 در ساعت 05:18 PMما در دورانی زندگی میکنیم که به واسطه گسترش نسبتاً بی رویه تکنولوژی، تجارت و رسانه ها (و اینک اینترنت که جمعی از تمام رسانه ها است و به همین دلیل از همه آنها پرقدرت تر و پر نفوذتر) نتیجه و ماحصل کار افراد، هر کاری که باشد، معمولاً خیلی زودتر از آنجه که به پختگی و کمال خود برسد به دیگران عرضه میشود. این البته فی نفسه چیز بدی نیست اما هرج و مرج ناشی از آن مشکلات خاصی را ایجاد میکند.
با احترام،
در جواب به مژده، اگر منظور شما از اینکه "مفهوم نظر بالا رو متوجه" نشدید جوابگویی من به "دردآشنا" است، خوشحال خواهم شد که بفرمائید کدام قسمت آن برایتان نامفهوم بوده، شاید بتوانم آنرا واضحتر بیان کنم.
-- دُرّه دورِکی ، Aug 20, 2008 در ساعت 05:18 PMبا احترام
دُرّه دورِکی می گویی گسترش نسبتاً بی رویه تکنولوژی، میشه بگی سرعت ذهن چقده تا بگم اونقد پیشرفت بکنه.
-- بدون نام ، Aug 20, 2008 در ساعت 05:18 PMاگر من سرعت ذهن رو بگم واقعاً تو میتونی به تکنولوژی "بگی" چقدر پیشرفت کنه؟
آیا واقعاً تو اینقدر تو تجارت و حرفه و اقتصاد جهانی نفوذ داری که بتونی همچین کار بزرگی رو انجام بدی؟ (در اینصورت عجیبه که تا حالا اینکارو نکردی!)
اگر متن منو با دقت بیشتری خونده بودی این جواب بچگانه و لجبازانه رو نمیدادی: سرعت پیشرفت "تکنولوژی واقعی و ضروری" بخودی خود خوب است، حتی اندکی کند است (دست کم کند تر از ذهن بیشتر آدمهای باهوش!) اما این سودازدگی و تجارت پیشگی آدمهای فرصت طلب و سودجو (و اغلب هم نه چندان باهوش اما زرنگ و موقعیت شناس!) است که با تولید و فروش "اسباب بازیهای" تکنولوژیکی و فقط تغییر دادن آب و رنگ ظاهری آنها و تشویق به خرید مصحولاتی که نیاز واقعی چندانی هم به آنها نیست، خلق الله را بطور روزانه سرکیسه میکنند تا به منفعتهای کوتاه مدت و طمعکارانه خود هر چه زودتر برسند!
احمقانه تر آنکه در این میان، بسیاری از محصولات درست و مفید (که ضرر چندانی هم به محیط زیست و طبیعت نمیرسانند) متاسفانه بازار فروش خوبی پیدا نمیکنند (یا حتی در مرحله طرح و پیشنهاد باقی میمانند و اصلاً تولید نمیشوند!) و خلق الله «پاک و قهرمان و همیشه در صحنه!» و معمولاً تازه به دوران رسیده، همچنان به "آشغال خریدن" و ایجاد زباله های مسموم ادامه میدهند. (و البته این کار را به شادمانی انجام میدهند و از پرداخت مبالغ هنگفت برای این کارهای خود راضی نیز هستند چون میشود همیشه آنرا به رخ همسایه و دوست و فامیل کشید و پولدار بودن خود را اثبات نمود!)
با احترام
-- دُرّه دورِکی ، Aug 20, 2008 در ساعت 05:18 PMSahrnoosh jaan ki site to ro dorost kardeh ba in englilisi-e bad? engar ke ghashang az farsi tarjomeh shode. bebakhsh ghasd-e fozooli nadashtam
-- loona ، Aug 20, 2008 در ساعت 05:18 PMmerci
برای اینکه معنی نوشته منو بفهمی و ادای خدارو در نیاری بهتره دوباره مطلبتو بخونی و ببینی چه ربطی با ادب! و ادبیات داره
-- Mohsen ، Aug 20, 2008 در ساعت 05:18 PMبا سلام به همه دوستان
-- شیرین ، Aug 21, 2008 در ساعت 05:18 PMخانم پارسي پور با تشکر از شما که با گفتن زندگي خصوصی تون دوست و دشمن را سرگرم مي کنید ای کاش بعضي از خوانندگان هم یه کم شهامت و انسانیت شمارا داشتندو آنقدر با عجله قضاوت نميکردند.