رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > فرزندکشی به رنگ و بوی انقلاب | ||
فرزندکشی به رنگ و بوی انقلابشهرنوش پارسیپور
امروز درباره یک مجموعه داستان به نام «عسگر گریز» برای شما صحبت میکنم، که ظاهراً ترجمه فارسی آن «سرباز فراری» میشود. نویسنده کتاب «محمدآصف سلطانزاده»، متولد سال ۱۳۴۳ است. هیچ شرح احوالی درباره نویسنده به دست داده نشده است؛ ولی از خواندن داستانها متوجه میشویم که با یک نویسنده افغانی روبهرو هستیم که از افعانستان گریخته و به ایران رفته است و بعد، از طریق ایران به خارج از کشور، یعنی به اروپا. چون اغلب زیر هر امضایی در پایان داستانها، نام یکی از شهرها یا کتابخانههای اروپا را میبینیم. این داستانها وقف زمانی هستند که افغانستان به اشغال شوروی درآمده، مجاهدین شروع به فعالیت و مبارزه کردهاند. کشور هم به دو بخش تقسیم شده و چون مردم نمیخواهند بههیچوجه در این جنگ جبهه بگیرند یا اصولاً در مقابل لشکر عظیم شوروی توانش را ندارند، از کشور میگریزند و به طرف پاکستان یا ایران میروند. از طرفی، گروهی اسلحه به دست گرفته و به صف مجاهدین پیوستهاند. میدانیم افغانستان در فاصله چهل سال، سختترین دوران زندگیاش را میگذراند. در طی این چهل سال پادشاهی میرود، جمهوری اعلام میشود. بعد این جمهوری به دست ارتش شوروی سقوط میکند؛ دوباره مجاهدین سر بلند میکنند و جنگهای فراوانی رخ میدهد و افغانستان به خاک سیاه مینشیند. در این میانه، حالت روستایی و عشایری جامعه افغانستان هم پوست میاندازد. یعنی این جامعه ماقبل صنعتی مجبور میشود خود را با شرایط جهان صنعتی هماهنگ کند و در حالی که صنعت ندارد، باید حال و هوای صنعتی را درک کند. با خواندن این داستانها، متوجه شرایط جامعهشناختی ویژه افغانستان میشویم و میبینیم افغانها از نظر سنتی، تابع نوعی زندگی روستایی و حال و هوایی هستند که ما از داستانهای «رستم و سهراب» میشناسیم؛ یعنی از نظر مقطع اقتصادی و معیشت، هنوز در عصر فردوسی و شاهنامه هستند. ناگهان لشکریان شوروی آمدهاند و میتوانند با کمک هواپیماها و یا تانکهایشان یک روستا را ویران کنند، یا مردم را در زندانهای ترسناک روسی زندانی کنند. زندانهایی که وصفشان در خیلی از آثار ادبی معاصر افغانستان آمده است. پدرکشتگیها و کینهجوییهای عجیب و غریبی این داستانها را ساخته است. میتوان گفت محمدآصف سلطانزاده، نویسندهای است، کم و بیش، تابع نوعی نیهلیسم. او دلش نمیخواهد در این جریان غریبی که رخ داده است، له یا علیه مجاهدین، کمونیستها و غیره، جبههای بگیرد. او به بدبختی افغانستان میاندیشد و در عین حال متوجه است که افغانستان به دلیل همین ساختار اقتصادی ماقبل صنعتیاش، قادر نیست از خودش دفاع بکند. عملاً کتاب فاقد حضور زنانه (بهعنوان شخصیت اصلی) است. البته زنان گاهی در داستان به صورت «مادر» یا «همسری» که در عین حال مادر است، ظاهر میشوند. آنها صرفاً یک نقش فرعی دارند که در لحظاتی اسمشان میآید و میرود. کلاً کتابی مردانه است و ما میبینیم جامعه مردسالار (پدرسالار) افغانستان چگونه در این شرایط زندگی میکند. از داستان اول، «عسگرگریز» دو سه خط را برایتان میآورم که شکل و نحوه نثر محمدآصف سلطانزاده دستتان بیاید: «... در سر سرباز جوان هنوز صدای جنگ بود، که خودش را از بند نوجوی گذر داد. انفجار لولههای توپ در گوشش زنگ میزد و شلیک گلولهها پرده گوشش را میخراشید. چشم هم اگر میبست، سنگرها و سربازان در پیش رویش روشن میشد و تانکها که از عمق دره پیش میخزیدند. صدای عبور جتهای جنگی هم کمتر از صفیر گلولههای مجاهدها که آن بالادست بودند، گوشخراش نبود. گرچه انفجار بمبهایی که آن بالا میریختند، کمتر آزارش میداد. از این گلوله توپهای ۷۲ میلیمتری که مجاهدها شلیک میکردند. این آغاز نخستین داستان است. تا آنجایی که من متوجه میشوم، ضمن این که اصطلاحات ویژه افغانی مثل «خموج قوک» به کار میرود، ولی نثر به گونهای است که نشان میدهد نویسنده علاوه بر ادبیات افغانی (دری) در عین حال به ادبیات فارسی هم خیلی مسلط است؛ و نثر نویسنده به حال و هوای نثر نویسندگان ایرانی نزدیک شده است. خیلی علاقهمند هستم راجع به یکی از داستانهای این مجموعه به اسم «فرزند کشی» با شما صحبت کنم. در این داستان، پسر خانواده به حزب کمونیست پیوسته است. روستا دارد از خجالت آب میشود؛ چون این مساله با روان روستای داستان ما اصلاً تطبیق ندارد. صحبت کردن از سیستمی که به خدا اعتقاد ندارد و در عین حال متعلق به یک کشور خارجی است، رنج فراوانی برای افراد خانواده وابسته به این پسر فراهم آورده است. درعوض پدر خانواده، به سوی مجاهدین رفته، اسلحه بلند کرده و با آنها همکاری میکند. در این میان، پسر به روستا برمیگردد تا مادرش را ببیند. آقای قوماندان (یا کماندات) و دوستان پدر از او میخواهند که «تو باید پسرت را بکشی، چون به ما خیانت کرده است». پدر هم مجبور است که این عمل را انجام دهد، چون آبرویش در مقابل روستا و جنگجویان مجاهد میرود. این داستان بسیار دردناک را که میخوانیم، متوجه میشویم نویسنده با مهارت فوقالعادهای، نیهلیسمی را که دارد، پیاده میکند. در حقیقت پدر از ترس، میخواهد فرزندش را بکشد. اما به آن رنگ و بوی انقلابی میدهد. پسر خیلی آرام و ساده مرگ را میپذیرد؛ چون اگر نمیخواست بپذیرد، به ده برنمیگشت. هیچکس هم از او نمیپرسد: «آیا اصلاً تو اعتقادی به کمونیسم داری یا نه؟» فقط، نفس کشتن است که در این میان جمعیت را خوش میآید. یعنی حاضر نیستند به این بیاندیشند که ممکن است، شخص گول بخورد، یا شخص مجبور به انجام کاری شده باشد. بلکه صرفاً باید با کشتن، این مساله را حل بکنند. محمدآصف سلطانزاده با ظرافت زیادی این مساله را شرح میدهد. مرد جوان به پدرش میگوید؛ «حالا که تو میخواهی مرا بکشی، خودم گورم را میکنم.» یک تکه از این قسمت را برایتان میخوانم: «... گور کنده شده بود و آماده بود برای خوابیدن کسی. خاکها هم آماده بود تا باز ریخته شود روی کسی. جوان هم خسته بود؛ نفسنفس میزد و عرق میریخت. نشسته بود لب گور و به دوردستها مینگریست و نمیدانستم به چه میاندیشد. کاش میتوانستم همینجا رهایش کنم. میرفتم و میگذاشتم زندگی خودش را بکند. چرا زندگیاش را نکند. باز یاهو کردم و شیطان را از خود راندم.» نکته مهم این است که گاهی روایت را از جانب پدر میشنویم؛ یعنی پدر«من» متکلم است و گاهی هم از جانب جوان میشنویم که «من» متکلم است و داستان فوقالعاده جذابی که اندوهناک نیز هست به وجود آمده است. من خیلی دلم میخواست بیشتر دراینباره صحبت کنم؛ ولی وقت این برنامه اجازه نمیدهد. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur |
نظرهای خوانندگان
جنایت در پس افکار ایلی عقب مانده
-- فرهاد- فریاد ، Aug 17, 2008 در ساعت 01:28 PM