رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > ناگهان از خستگی ترکیدم | ||
ناگهان از خستگی ترکیدمشهرنوش پارسیپورفیلم «آرامش در حضور دیگران» با همکارى تعاونى شمارى دوست ساخته شد. اما پخش آن در سینما به اشکال برخورد. پس از این فیلم ناصر تقوایی چند مستند بسیار خوب ساخت. من اما در این سالها در حالى که فرزندم به دنیا آمده بود و کار در تلویزیون ملى را آغاز کرده بودم، در دوره شبانه دانشگاه تهران در رشته جامعهشناسى درس مىخواندم. البته دو سه سالى پیش از این در کنکور پذیرفته شده بودم، اما به دلیل بىپولى موفق نشده بودم به دانشگاه بروم. بعد در دوره شبانه دانشگاه که فوق دیپلم مىداد، قبول شده بودم و این دوره شبانه به زودى تبدیل شد به یک دانشگاه که لیسانس مىداد.
من در رشته علوم اجتماعى درس مىخواندم. شبها هم میهمانان دستهدسته به خانه ما مىآمدند. در سن هیجده سالگى بخش نخست کتاب «سگ و زمستان بلند» را نوشته بودم. بعد زندگى مرا در مسیرى انداخته بود که کار تمام کردن آن به مشکل برخورده بود. دفترچه را در کشوى میز انداخته بودم و فاصله میان خانه تا محل کار و محله کار تا دانشگاه و دانشگاه تا خانه را دوان دوان طى مىکردم. حقیقتى است که این چند سال جزو خستهکنندهترین دورانهاى زندگى من است. آرامش به کلى از زندگىام رخت بر بسته بود. من نه دانشجوى خوبى بودم و نه مادر خوبى و نه کارمند خوبى، چون همه این کارها را با خستگى انجام مىدادم. امروز که به پشت سر نگاه مىکنم، مىبینم حتى یک دوست از دوران دانشگاه در کنار خود ندارم. همیشه در لحظهاى به دانشگاه مىرسیدم که کلا س درس شروع شده بود و به محض آن که کلاسها به پایان مىرسید، به طرف خانه مىدویدم. تا براى بچهام سوپ یا آش درست کنم. خانه شلوغ بود و جمعیت از سر و کول هم بالا مىرفت. متاسفانه هیچکس نیز مسئولیت خانه را بر عهده نداشت. در نتیجه باغچه حیاط خانهاى با این همه جمعیت از گل خالى بود. شمار رسمى افراد این خانه دو اتاق خوابه نه نفر بود، اما بهطور معمول ده پانزده نفر همیشه در آنجا حضور داشتند. متوجه شد که تمامى اشیاى شخصى من مورد بازدید همه قرار گرفته است. مجسمههاى کوچکى که داشتم کمکم ناپدید شدند. صفحات موسیقى از دست رفتند. دیده شده بود که ساکنان خانه در غیاب من لباسهایم را مىپوشند. من که خیال داشتم کتابى بنویسم و به جهانگردى بروم، حالا نه تنها غرق در کارهاى مختلف شده بودم، بلکه آزادى فردىام را به کلى از دست داده بودم. در این میان پسرم که به آرامى بزرگ مىشد، زندگى شادى داشت. در این خانه شلوغ او همیشه کسانى را داشت که با آنها بازى کند. یک شب این خانه را براى شما تعریف مىکنم: ما میهمان داریم. قابل توجه است که هرگز میهمانى دعوت نمىکنیم، اما میهمانان خودشان به خانه ما مىآیند و غذا به طرز معجزهآسایی حاضر مىشود؛ البته غذاهاى ساده. همیشه چیزى براى خورن وجود دارد و یا ناگهان حاضر مىشود. حدود بیست نفرى در اتاق نشستهاند و یا در راهرو راه مىروند یا در حیاط مىپلکند. من میان اتاق پذیرایی و آشپزخانه در حرکت هستم. یکى از میهمانان اگر حافظهام اشتباه نکند، منوچهر آتشى و همسرش و دختر آنهاست که با پسر من در اتاق خواب بازى مىکند. ناگهان صداى فریاد پسرم بلند مىشود. به طرف اتاق خواب مىدوم. درست لحظهاى است که باید غذا بکشم. مىبینم پسرم روى میز سنگى کنار تخت افتاده است؛ میز شکسته و تیزى آن گوش پسرم را پاره کرده. بچه را بغل مىگیرم و به طرف در مىدوم تا او را به دکتر برسانم. در همین لحظه مارى که متوجه فریاد بچه شده و دکتر دنداپزشک است، سر مىرسد. بچه را از بغل من مىگیرد. ناصر تقوایی هم از راه مىرسد. ناصر مىگوید تو به میهمانها برس، ما بچه را به اورژانس مىبریم. آنها از در بیرون مىروند. من به سرعت غذاها را روى میز چیده و به همه اعلام مىکنم که غذا حاضر است. سپس به خیابان مىروم و به سوى اورژانس میدان بیست و چهاراسفند مىدوم. لحظهاى به آنجا مىرسم که دکتر در حال بخیه زدن گوش پسر من است. او دیوانهوار اشک مىریزد و مرا صدا مىکند. بغلش مىکنم. بیدرنگ آرام مىگیرد. روشن است که بسیار وحشتزده است. کار بخیه که به پایان مىرسد، بچه را بغل مىکنم و به طرف خانه راه مىافتیم. وارد خانه مىشویم. میهمانان شام خوردهاند و به اتاق نشیمن برگشتهاند و هیچکدامشان متوجه نشدهاند که گوش بچه پاره شده بوده است. کمکم شرایط خانه شلوغ و پرهیاهو حالت روانى مرا به هم مىریزد. دائم با خودم فکر مىکنم که این چه وضعى است. به شدت خسته هستم و دارم از پاى درمىآیم. اغلب غر مىزنم و اظهار نارضایتى مىکنم. خواهران شوهرم، هر سه اهل درس خواندن نیستند و مرتب در کلاسهاى مختلف یا تجدید مىشوند و یا رفوزه. نام آنها را در دوره شبانه نوشتهایم، اما هیچکدام از آنها مزاج درس خواندن ندارند. اهل کار کردن هم نیستند؛ همانند اغلب دخترها منتظر هستند تا شوهرى از راه برسد و آنها را به خانه بخت ببرد. شرایط زمانه اما عوض شده است. زوجها هر دو باید کار کنند تا چرخ زندگى بچرخد، اما نظم جدید به زحمت قابل درک است. بحث و گفتوگو هم بىفایده است. حقوق من و شوهرم در مجموع بسیار کمتر از هزینه زندگى است. هشت ما گرو نهمان است. گاهى خارج از موقع به خانه برمىگردم و مىبینم همه در اتاق خواب ما روى تخت نشستهاند و گل مىگویند و گل مىشنوند. انجام همه کارها بر عهده مادرشوهر است که زن بسیار خوب و فعالى ست. اما روشن است که به تنهایی قادر به اداره این همه جمعیت نیست. اما دختران کارى ندارند جز آن که موهاى خود را با اتو صاف کنند و یا براى گردش به خیابان بروند. این شرایط براى من تحملناپذیر است. عاقبت پس از چهار سال که دختران در یک کلاس درجا مىزنند و به طور مرتب رفوزه مىشوند و خانه ما همچنان پایگاه وحدتى و کلوب جنوب است و شوهرى هم براى دختران پیدا نمىشود که سر و سامان بگیرند. من ناگهان از خستگى مىترکم. دایی شوهرم از سفر رسیده و وارد خانه ما مىشود، البته با همسر و چهار یا پنج فرزندش. سلام مىکند و من ناگهان گویا جن توى تنم فرو رفته باشد، تصمیم مىگیرم او را نبینم. مرد حیرتزده به من نگاه مىکند و من به جایی در خلا. شوهرم شگفتزده است، اما من جدا تازهواردان را نمىبینم. خیال دارم با ندیده گرفتن آنها راهحلى براى این خانه قمر خانم پیدا کنم. |
نظرهای خوانندگان
Dear Ms. Parsipour,
-- Amir ، Aug 12, 2008 در ساعت 05:58 PMThanks for sharing your memories so candidly; This last one was particularly interesting: If I understand correctly, some of your regular guests were of educated and cultured background, yet they had no regard for your personal time and space! but aside from that, , one question poped up in my mind as I listen to this last piece( and I hope you don't think I'm being judgemental). When that accident happended to your son, and your husband along with a family friend took him to the hospital, you still went back and served the quests their dinner, even though you were disturbed by the incident! Did yoiu tihink to ask the quest to take care of the dinner themselves because you had to go to the hospital?! Once more, Dear Parsipoour, I don't mean to be judgemetal, I just want to know what went thgough you mind.
Your avid reader
Amir
پیام تصحیح شده
-- بدون نام ، Aug 12, 2008 در ساعت 05:58 PMخانم پارسی پور، مهم نیست که پویاییِ روال خاطره گوییِ شما بر چه مبنا است زیرا در هر حال خودتان هم با عریان کردن زندگی صنفی - قبیله ایِ نخبه گان ("مدرن ها"ی) فرهنگ ما، گرچه بدون ریشه یابی، همانی نخواهید بود که قبل از گفتن بودید. سخن از واقعیتِ کل نحله گفتید. تبریک!
گفته یا نگفته، این کمون در ازدواج وریش سفیدی درحل اختلافات و عملا درطلاق حرف اول را زده. شاید اگر نبود جاه طلبی های شما، در درون خانواده سنتی نفی فردیت به این شدت عیان نمیشد. مثل مادر بزرگ و مادر و خاله. لا اقل زن یکنفر بودید (منظورم رابطه همخوابگی نیست) و شاید لباس و تخت خواب تان خصوصی و در کنار کلفتی، مادر هم بودید. اصلا با اینهمه بدو بدو فرصت و خواست همخوابگی داشتید؟ لذت بردن که محال بود!
بعد از انقلاب برخی از زنان «روشنفکر» با یک معلق به حساب خودشان «انتخاب میکردند و نمیشدند» و سعی در تفکیک زندگی خصوصی و عمومی هم میکردند. اما این عوامل نفوذی مستقیم وغیر مستقیم زندگیِ خانوادگی را تحت الشعاع قرار میدادند و در نهایت بی شرمانه بنام همیاری. تشکیل خانواده اگر نه زیر سایه والدین، لا اقل نحله. وابستگیِ ذاتی و زنجیره ی گریز ناپذیرها! تازه خودِ این "انتخابِ" روشنفکرانه این دوره بر چه پایه ای بود؟ اکثرا رقت قلب و ترحم که احساسی انسانی و جمعی است، باضافه همگونی در برداشت آنی از التهابات جامعه جای غریزه جنسی را پر میکرد و شخص تبدیل به یک ایثارگر انتخاب کننده میشد. ( ذکر اینها در اینجا برای پیشگیری از جبهه گیری و جنگ قدرت شماست).
راستی چرا وقتی دایی شوهرتان آمد تازه عکس العمل نشان دادید؟ مادرش که میهماندار همیشگی بود! گناه طلاق گرفتن اتان هم گردن مادرتان میافتد چون همیشه حرف طلاق میزده؟
با تشکر از عریان گوییِ شما، حتا اگر نمایش قدرت نمایی « زنانه تان؟» باشد!
مخاطب
خانم پارسی پور شما بسیار صبور بوده اید.من در کمتر از یک روز بودن در شرایطی مانند شما زندگی در کنار افرادی که حتی برای زندگی شخصی خود هم ارزش قایل نیستند دچار افسردگی میشوم.چگونه چنین افرادی ادعای روشن فکری میکرده اند در حالی که فرصت فکر کردن به ساده ترین نیازهای زندگی را از خود و یا دیگران دریغ میکرده اند و البته فرصت برای تظاهرات خارجی روشن فکری موجود بوده است و شما که کتاب می نوشته ایدو با عالم درون آشنا بوده اید چگونه راهی برای تاثیر گذاری پیدا نکرده بودید؟
-- سحر ، Aug 13, 2008 در ساعت 05:58 PMاین در حالی است که در روستایی انسانی چنان دور ولی در زمان ما کلامی از خود می گذارد که بر زبان خاص و عام جاری می شود.
-- بدون نام ، Aug 18, 2008 در ساعت 05:58 PMاین درام نیست، یک فاجعه ی فرهنگی است و در همان حال کاملا «طبیعی».
خانم پارسی پور، آقای تقوائی را نمیشناسم و فیلم را هم ندیدم. لازم هم نمیدانم version ایشان را بدانم. رنج شما را هم درک میکنم. یک دانه در مشتی از خروارید! مشکل این است که شما این واقعه را یک «اشتباه» و ندانم کاری و نه فرهنگی- دینی ("شیطان رجیمی") و در نتیجه متعارف و همه گیرمی فهمید.
از این نوشته ی شما،علیرغم چندش ام از توهین به فردیت خودتان، فاسد نماییِ یکطرفه ی شخصی که زمانی نه شوهر که دستکم دوست شما بوده (بدتر از این را اگر او نکرده باشد عجیب است!) و بیش از این بیگانگی و عدم مسئولیت نسبت به انسانی که با هم آفریدید و در اینجا گویا اصلا وجود ندارد، جای شما باشم از همه چیز دست میکشم و یک روانکاو جستجو میکنم و مسلما فرزندم را تشویق به مراجعه به روانکاو میکنم. مگر اینکه او شما را ترک کرده باشد و نمونه این هم فراوان است.
آنچه شما میگوئید تشریحِ زخم عفونی شده یِ کهنه ای است که با خود پاکیزه بینی مخفی مانده بود. عجیب ( و برای ما ایرانیانِ «بالنده» و مخفی کارکاملا طبیعی) اینکه اینهمه سال در غرب زیستید و بفکر شکافتن این زخم نیافتادید و بالاتر از آن مدعیِ صلاحیتِ قضاوت در باره ی کارکردِ دیگران در همه ی فنون اید. گویا درک انسان از امور غیر شخصی است و یا بدون خودشناسی میتوان دیگران را شناخت.
در جایی که هستید، شاید از دو کودک بیمار بعد از شکنجه ی یکدیگر بتوان نوع برخورد شما را پذیرفت که در آنصورت هم مداوا لازم است. ولی نه از طرف یک مدافع روشنفکری.
البته به احتمال قوی شما نمی پذیرید. اما ادامه ی این گفتار هم برای شنونده مغتنم است، زیرا این تعفنِ غیر استثنایی را خوب نشان میدهید، حالا این شما و آن رنجِ فزاینده ی تحمل انتقادات به عملکردهاتان.
درد آشنا