رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ تیر ۱۳۸۷
گزارش يک زندگى - بخش شصت و هفتم

زندگی زیر سقف یک خانه

شهرنوش پارسی‌پور

زمانى که از خرمشهر به تهران آمدم خانه‌اى در خیابان جمشید آباد کرایه کرده بودم. این یک ساختمان بزرگ شش طبقه بود که در هر طبقه آن چهار آپارتمان قرار داشت. صاحب آن یک مرد یهودى بود. روزى که براى بستن قرارداد به دفتر یک محضر رفته بودیم، محضردار با دیدن من، در لحظه‌اى که صاحب‌خانه متوجه نبود به من گفت بهتر است از سکونت در این خانه خوددارى کنم. البته من هرگز تا سال‌ها بعد متوجه معناى حرف او نشدم.

Download it Here!

سال‌ها بعد، هنگامى که از شوهرم جدا شده بودم و قصد داشتم خانه‌اى براى اجاره پیدا کنم، متوجه شدم که این براى یک زن تنها چه کار سختى است. هیچ‌کس حاضر نبود به من که بچه کوچکى هم داشتم، خانه‌اى اجاره بدهد. ظاهرا آن خانه خیابان جمشید آباد به گونه‌اى بود که افراد مجرد و یا زنان تنها امکان داشتند آپارتمانى براى خود اجاره کنند و در جو کشور ایران که مجردها - با توجه به معاشرت‌هایی که مى‌توانند داشته باشند - محلى از اعراب ندارند، باعث شده بودند که این خانه بدنام شود.

به هرحال هرچه بود در طى یک سالى که من در این خانه زندگى مى‌کردم با هیچ مشکلى مواجه نشدم. کسى مزاحمت ایجاد نمى‌کرد و همسایه‌ها موى دماغ نبودند. اما زمانى رسید که ناصر تقوایی به جمع این خانه اضافه شد. لازم مى‌آمد جاى بزرگ‌ترى پیدا کنیم.

دکتر محمدعلى.ج که دوست ناصر بود و در آن زمان دوره سپاه بهداشت خود را مى‌گذرانید، اظهار علاقه کرده بود با ما زندگى کند. او تصمیم داشت امتحانات ویژه‌اى را بگذراند و از کشور خارج شود و در مدت کوتاهى که بنا بود در ایران زندگى کند، جایی نداشت.

ما خانه‌اى در همان خیابان جمشید آباد پیدا کردیم که به میدان بیست و چهار اسفند نزدیک‌تر بود. این خانه حیاط بزرگى داشت و دو اتاق خواب و یک نشیمن. خانه‌اى بسیار ساده و معمولى بود، اما من آن را بسیار دوست مى‌داشتم. خانه‌اى بود دور از خیابان و بسیار ساکت بود. تنها درختى که در حیاط این خانه قرار داشت به نظر من یکى از زیباترین درخت‌هاى عالم مى‌آمد، گرچه که درختى بود کوچک و کم شاخه. در طبقه بالاى این خانه یک پزشک و همسرش زندگى مى‌کردند.

زمانى که ما بنا بود به این خانه جدید بیاییم، بر طبق قرارداد من باید یک ماه پیش از تخلیه خانه قدیم صاحب‌خانه را در جریان مى‌گذاشتم، اما من از این قانون تخطى کردم و درست در وسط ماه اعلام کردم که قصد ترک خانه را دارم.

صاحب خانه گفت که باید یک ماه اجاره به او بدهم، چرا که دیر خبر داده‌ام. من گفتم نمى‌دهم و صاحب‌خانه گفت، من اما این پول را از تو مى‌گیرم. اعتنایی نکردم و خانه را ترک کردم. یک ماه بعد اخطارى به در خانه ما آمد، صاحب‌خانه شکایت کرده بود و من نه تنها یک ماه، بلکه دو ماه اجاره را باید به او پرداخت مى‌کردم که کردم. البته در اوج بى‌پولى و گرفتارى.

لاجرم باید از صاحب خانه متنفر مى‌شدم، اما هرچه قضیه را بالا و پایین مى‌کردم، مى‌دیدم گناه از خود من است. بر این پندارم که بسیارى از گرفتارى‌هاى دنیا از همین عدم توجه به قوانین سرچشمه مى‌گیرد. به هرحال این جابه‌جایی به قیمت گرانى براى من تمام شد.

چندین ماه پس از ورود به این خانه برادر ناصر تقوایی که سرگرد یا سرهنگ نیروى دریایی بود اطلاع داد که بورسى گرفته و عازم کشور انگلستان است. او سرپرستى خواهرها و برادرهایش را داشت. از ما خواست تا در یک سال غیبت او، ما از آنها نگهدارى کنیم. من درخواست او را پذیرفتم و ناصر تقوایی از خانواده خود دعوت به عمل آورد که بیایند با ما زندگى کنند. آنها هم از آبادان آمدند؛ مادر، سه خواهر و دو برادر.

بدین ترتیب چند ماه بعد که پسر من به دنیا آمد، جمع ما به نه نفر رسید که براى حجم این خانه کوچک، رقم بسیار گسترده‌ای بود و به خانه ما یک حالت انفجارى داده بود. در این زمان من در تلویزیون ملى ایران کار مى‌کردم، در عین حال در دانشگاه تهران، در دوره شبانه‌ نام‌نویسى کرده بودم.

هرشب هم میهمان داشتیم در رقم گسترده. بقیه خویشاوندان شوهرم نیز خانه ما را به مثابه مکانى براى استراحت تلقى کرده بودند. دوستان نام خانه ما را «کلوب جنوب» گذاشته بودند که کنایه‌اى از خوزستانى بودن شوهرم بود و خویشاوندان او به این خانه نام پایگاه وحدتى داده بودند.

کم‌کم روشن شد که نه من و نه ناصر تقوایی دیگر تحمل این خانه را نداریم. من یک شب شمردم، چهل و نه نفر در این خانه خوابیده بودند. خانه کوچکى که بنا بود یک مرکز روشنفکرانه باشد به کاروانسرایی تبدیل شده بود که افرد مختلف در آن اتراق مى‌کردند.

بدون شک این خانه کنایه‌اى بود از یکى از هزاران خانه‌اى که در تهران وجود داشت. تمام ایران داشت به تهران نگاه مى‌کرد. بهترین پزشکان در تهران جمع شده بودند، بنابراین زمانى که یک خویشاوند دور شوهرم مى‌خواست دخترش را که فلج اطفال داشت به دکتر معرفى کند به خانه ما آمد. اما چون همسایه اش شنیده بود که تهران مرکز تفریحى بزرگى است، خواهش کرده بود تا همراه او بشود.

من امروز متوجه مى‌شوم که فشار مذهبى یکى از عواملى است که تهران را به این هیولاى ترسناک پرجمعیت تبدیل کرده است. مردم در شهرهاى کوچک و روستاها حق ندارند از امکانات تفریحى برخوردار باشند. آخوند محل از افتتاح سینما جلوگیرى مى‌کند. بزرگ‌ترها اجازه نمى‌دهند که جوان‌ترها دور هم جمع شده و برقصند و جشن بگیرند.

تمامى امکانات در تهران جمع شده و تمامى ایران مى‌خواهد در تهران زندگى کند. خانه ما نیز مرحله‌اى از این دگردیسى ترسناک را نشان مى‌داد. ما میهماندار دخترى مى‌شدیم که بنا بود در کنکور دانشگاه امتحان بدهد و چون مادرش فکر کرده بود فرصت خوبى است، به همراه خواهران کوچک او با دختر به تهران آمده بود.

امروز من در امریکا نگاه مى‌کنم به نحوه توزیع نسبتا عادلانه امکانات. مهم نیست که شما در شهر کوچکى زندگى مى‌کنید، مسئله مهم این است که شما قادر هستید بهترین فیلم‌هاى عالم را در سینماى محلى ببینید، همچنین کافه‌اى دارید که در آنجا بنشینید و قهوه‌اى بخورید. همچنین از امکانات فروشگاه‌هاى زنجیره‌اى استفاده مى‌کنید که در سراسر آمریکا شبیه هم هستند.

در عین حال جامعه پذیرفته است که داشتن دوست پسر یا دختر حق طبیعى شماست. اما در ایران تنها تهران و چند شهر بزرگ دیگر هستند که این امکانات را در اختیار شما مى‌گذارند. فشار بر روى این شهر بدبخت بسیار شدید است. این اواخر هرگاه عکس‌هاى تهران جدید را مى‌بینم دچار وحشت مى‌شوم.

ظاهرا آن قدر آسمانخراش ساخته شده تا هر یک از اهالى ایران بتواند احساس کند اتاقى نیز در این شهر در اختیار او قرار دارد. اما آسمانخراش‌ها کوچه‌باغ‌هاى زیباى شمیران را به نابودى کشانده‌اند.

البته میان روزى که ما به این خانه وارد شدیم تا روزى که از هم جدا شدیم، یک فاصله هفت ساله وجود دارد. دلایل جدایی ما نیز چندگانه بود، اما بدون شک، کمبودهاى اقتصادى و کمبود فضاى زیست از عوامل اصلى به هم پاشیدن زندگى ما بود.

و البته مسئله‌اى نیز بود که به رغم زیبایی، اما خانه ما را به نابودى کشاند. ما ایرانى ها تا همین اواخر عادت داشتیم با یکدیگر زندگى کنیم و البته از این معنا غافل بودیم که هر انسانى نیازمند حریم و خلوتى است. مثلا من و شوهرم حتى یک لحظه با یکدیگر تنها نبودیم و هرگاه بگو مگویی میان ما رخ مى‌داد، بی‌درنگ مورد بحث و گفت‌وگوى جمعى قرار مى‌گرفت که تنگاتنگ با ما زندگى مى‌کردند.

یک روز اما تمامى جمعى که در خانه ما بودند به سفرى به شمال رفتند. به اندازه بیست و چهار ساعت خانه در اختیار من و شوهرم قرار گرفت که ما اندکى زندگى کردیم. شب بعد مراسم ازدواج یکى از دوستان بود. ما داشتیم براى رفتن به عروسى حاضر مى‌شدیم که ناگهان در باز شد و یک خانواده شش نفره وارد خانه ما شدند.

شگفت‌زده مانده بودم که آنها کلید از کجا آورده‌اند. روشن شد که در راه سفر به شمال با خانواده شوهرم برخورد کرده‌اند و چون اعلام کرده‌اند که در تهران جا ندارند، آنها هم کلید خانه را به ایشان داده‌اند.

خانه ما در مقام پایگاه وحدتى عاقبت روزى منفجر شد، اما تا قبل از آن که منفجر شود چند میوه حقیقى به بار آورد که یکى از آنها فیلم «آرامش در حضور دیگران» بود. همچنین بخش اعظم بهترین مستندهاى ناصر تقوایی در همین خانه ساخته شد و فیلم زیباى «رهایی» که جایزه نخست چند جشنواره را به خود اختصاص داد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خانم پارسی پور من واقعا از خواندن خاطرات شما لذت میبرم. امیدوارم که همچنان همینطور ادامه بدهید. دوستدار شما زهره جلیلی

-- زهره ، Jun 30, 2008 در ساعت 05:46 PM

tozyhaat gong ast. Yek baanoo roshanfekr baa daashtan e kaar va shohar cheraa baayad bepazyrad dar yek khaaneh maanand e kaarvaansaraay zendegi kanad.Adam e aagaahi , bi ehsssi yaa eshgh.

-- Masha Djavaherian ، Jun 30, 2008 در ساعت 05:46 PM

آخوند محل از افتتاح سینما جلوگیرى مى‌کند.!!!
شما چند سال است که ایران را ندیده اید؟ من در یک شهرستان خیلی کوچک زندگی می کنم. ولی این محدودیت هایی که میگویید خیلی بزرگنمایی شده. بهتر است کمی در مورد ایران از کسانی که هنوز آنجا زندگی میکنند اطلاعات بگیرید.

-- احسان ، Jul 4, 2008 در ساعت 05:46 PM

خانم پارسی پور عزیز سالها پیش وقتی تازه نقاشی را شروع کرده بودم عکسی از شما در یک کتاب سوژه نقاشی من شد . تابلویی که از آن عکس کشیدم الان روی دیوار خانه ام است و همه کسانی که شما را نمی شناسند فکر میکنند که تابلو عکس یک مادر است . یادتان می آید کی این عکس را گرفته اید ؟ روی یک صندلی بلند و دستهایتان به هم گره شده . به هر حال بسیار بسیار خوشحالم که شما را پیدا کردم . خانم پارسی پور تابلوام زنده شده است . با تشکر سپیده

-- سپیده ، Jul 6, 2008 در ساعت 05:46 PM

سپيده عزيز،

آرزومندم عكس تابلوى شما را ببينم. آن را به آدرس سايت من كه در اينجا اعلان شده بفرستيد. فراموش نكنيد كه اى ميل خود را بنويسيد.

-- شهرنوش پارسى پور ، Jul 7, 2008 در ساعت 05:46 PM

خانم پارسي‌پور من شما را خيلي دوست دارم. كارهاي ادبي و روالِ زنده‌گيِ شما نشان‌گرِ شخيصتي است كه احترامي عميق در من برمي‌انگيزد. از دهه‌ي 60 كه با كارهايِ شما از طريقِ خواندنِ طوبا و معناي شب آشنا شدم اين احساسِ احترام روزبه‌روز بيش‌تر شده است. خاطراتِ زندانِ شما و تصويري كه از شخصيتِ مادرتان به دست داده‌ايد آن‌قدر زيباست كه مي‌تواند تا سال‌ها و سال‌ها به عنوانِ الگويي از يك زنِ بالنده در ذهن باقي بماند. خيلي دوست‌تان دارم و براي‌تان در هر جايي كه باشيد خوشبختي آرزو مي‌كنم.

-- تقي ، Jul 13, 2008 در ساعت 05:46 PM

تقى عزيز،
بسيار سپاسگزارم.

-- شهرنوش پارسى پور ، Jul 14, 2008 در ساعت 05:46 PM

در پاسخ به احسان عزیز متذکر می شوم که هنوز یک ماه از درخواست امام جمعه مشهد برای جلوگیری از هرگونه برنامه فرهنگی تفریحی در این شهر اعم از کنسرت موسیقی و جشنواره فیلم و ... به بهانه حفظ حرمت مذهبی نگذشته! .

-- لیلا ، Jul 16, 2008 در ساعت 05:46 PM