رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > سرانجام ماشیننویس تلویزیون ملی شدم | ||
سرانجام ماشیننویس تلویزیون ملی شدمشهرنوش پارسیپور
در سال ۱۳۴۵ و اوایل ۱۳۴۶ در کارخانه تولید دارو کار مىکردم. حقوق من کفاف مخارجم را نمىداد و سخت در جستوجوى کار بهترى بودم. روزى یک آگهى کار در روزنامه توجهام را جلب کرد. یک شرکت خارجى یک ماشیننویس ماهر در تایپ فارسى و انگلیسى استخدام مىکرد. حقوقى که در روزنامه اعلام شده بود، ۱۵۰۰ تومان بود که در مقایسه با حقوق من که ۶۵۰ تومان بود، تفاوت بارزى نشان مىداد. لازم بود بختم را آزمایش کنم. از کارخانه یک روز مرخصى گرفتم. بهترین لباسى را که داشتم پوشیدم و راه افتادم. این شرکت در خیابان تخت جمشید و در نزدیکى سفارت آمریکا قرار داشت. هنگامى که در آسانسور بالا مىرفتم متوجه یک آینه سراسرى شدم که یکى از دیوارهاى آسانسور را پوشانده بود. در آینه به خودم نگاه کردم و احساس کردم هم قیافهام خوب است و هم لباسم. به همین دلیل بود که زنگ در شرکت را با اعتماد به نفس کامل به صدا درآوردم. هنوز چند لحظهاى نگذشته بود که یک ملکه زیبایى، یک ربالنوع حقیقى، در را به روى من باز کرد و گفت: good morning. از لهجهاش متوجه شدم که باید آمریکایى باشد. زن جوان موهاى طلایى بلندى داشت که همانند آبشارى از نور آنها را رها کرده بود. چهرهاش از نظر زیبایى قابل مقایسه با شخصیتهایى همانند بریژیت باردو، اواگاردنر و الیزابت تیلور بود. آنقدر زیبا بود و لبخندى آنچنان شیرین بر لب داشت که بىاختیار نفس در سینه من حبس شد. زمانى بیشتر خودم را باختم که متوجه یک آقاى ایرانى شدم که درست در پشت سر این خانم ایستاده بود. این آقا حدود سى و پنج سال سن داشت. نگاهش به گردن خانم بود و همانطور به این نقطه خیره مانده بود. خانم بسیار زیبا از من دعوت کرد تا وارد محوطه شرکت بشوم، بعد به سوى یکى از اتاقها حرکت کرد. آقاى ایرانى همانند مجسمه کوکى دنبال خانم بود. او در فاصله ده سانتیمرى از خانم حرکت مىکرد و روشن بود که نه تنها عاشق این زن است، بلکه در مرحله جنون این عشق قرار دارد، چون در فاصله ده دقیقهاى که من در راهروى شرکت نشسته بودم او همانند ماشینى که او را تنظیم کرده باشند، در دنبال خانم در حال حرکت بود. زن جوان بدون اعتنا به این آقا از راست به چپ و از چپ به راست مىرفت و مرد نگونبخت همانند عروسک کوکى در دنبال او بود. حالت او و عجزى که در رفتارش به چشم مىخورد مرا ترسانده بود. اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. خانم یک ورقه کاغذ به من داد که متنى انگلیسى روى آن نوشته شده بود. اتاقى را نشان داد و به انگلیسى گفت که متن را ماشین کنم. هنگامى که وارد اتاق شدم در را به روى من بست. نفس بلندى کشیدم و به سوى پنجره رفتم و به خیابان تخت جمشید نگاه کردم. بعد پشت ماشین تحریر نشستم. وحشتزده متوجه شدم که ماشین تحریر برقى است. من تجربهاى در زمینه ماشین تحریر برقى نداشتم و فکر مىکنم حداقل ده کاغذ را خراب کردم تا موفق شدم نامه را ماشین کنم. هنگامى که روى کلیدها مىکوبیدم ناگهان حروف تکرار مىشد و مرا متوحش مىکرد. عاقبت ناامید از جاى برخاستم و نامه کذا را به دست گرفتم و به راهرو آمدم. زن جوان در راهرو بود و مرد ایرانى همچنان به او چسبیده بود و از جاى تکان نمىخورد. به راستى عجیب بود، زن حتى اگر یک گام به جلو و عقب برمىداشت، مرد ایرانى نیز همان کار را مىکرد. خانم در حالى که لبخند شیرینى بر لب داشت به من گفت: «اگر فکر مىکنى نامه را درست ماشین کردهاى براى آن که پاسخ بگیرى روى آن صندلى بنشین، اما اگر احساس مىکنى کارت را درست انجام ندادهاى مىتوانى بروى.» حالا نمىدانم اینها را گفت، یا من فکر کردم او چنین حرفهایى زد. البته انگلیسى من در آن زمان آنقدر خوب نبود که بتوانم هر چه را مىشنوم، بفهمم. آهسته به طرف در رفتم و تصمیم گرفتم از آنجا فرار کنم. در آخرین لحظه به عقب برگشتم و باز مرد ایرانى را دیدم که همانند خوابزدهها دور و بر زن مىپلکد. رفتم به اتاق و پشت میز کارم نشستم. چهره آن خانم زیباى آمریکایى دائم در برابر چشمانم بود. قیافه آن مرد ایرانى در برابرم رژه مىرفت. با خودم فکر کردم اگر این مرد صاحب اسرارى بود بدون شک همه را در اختیار این خانم مىگذاشت تا بلکه به وصال او برسد. در کتابها خوانده بودم که بعضى از مردان در برابر زنان بسیار زیبا طاقت خود را از دست مىدهند و تا مرحله حیوانى نزول مىکنند. اما البته به چشم خودم ندیده بودم که چنین اتفاقى بیفتد. واقعیت این است که اگر این خانم به آن آقا مىگفت روى زمین چهار دست و پا راه برو و واق بزن، من شک ندارم که این مرد این کار را مىکرد. امروز سالهاى بسیارى از آن زمان گذشته است، اما هنوز نیز چهره آن زن آمریکایى و آن مرد ایرانى را در خاطر دارم. حالا پرسشى برایم مطرح است که معنى حقیقى قدرت چیست؟ چه کسى توانمندتر بود؟ آن زن کوچک اندام؟ و یا آن مرد قوى هیکل؟ بعد هم نکتهاى وجود دارد که حقیقت چیست؟ من در فاصله نیم ساعت از یک زن طبیعى و عادى به زنى زشت رو تبدیل شدم. زمانى را در نظر بگیرید که آینه هنوز اختراع نشده بود. شاید در آن زمان همه خود را با این زن زیبا هم هویت مىکردند. لابد او به آینه همه تبدیل مىشد. اندکى پس از این حادثه به عنوان ماشیننویس در تلویزیون ملى ایران استخدام شدم. ناگهان محیط خشک و جدى کارخانه جاى خود را به فضایى بازتر و آزادتر داد. در آن سالها تلویزیون ملى ایران بسیار جوان بود. زندگى در این سازمان مىجوشید. البته باید گفت که کارخانه تولید دارو نیز کادر جوانى داشت، منتهى کادر جوان خشک و ساکتى که ریلهاى متحرک از برابرش مىگذشت و داروها ردیف مىشد. تلویزیون اما مىکوشید موسسه خلاقى باشد و به همین دلیل نیاز به افراد خلاق داشت. ناصر تقوایی هم به استخدام تلویزیون در آمده بود. او چند فیلم کوتاه آزمایشى ساخت و به عنوان کارگردان قبول شد. موج جدیدى از دوستان جدید در زندگى ما ظاهر شد. زکریا هاشمى یکى از آنها بود. زکریا در فیلم خشت و آینه ابراهیم گلستان نقش نخست را بازى کرده بود. خودش استعداد نویسندگى داشت و مدت کوتاهى بعد کتابى نوشت به نام طوطى که اثر قابل تاملى بود. نعمت حقیقى، مهرداد فخیمى، ثریا امانپور، پرویز کیمیاوى، جلال مقدم، احمد فاروقى و بسیارى دیگر از کسانى بودند که در آغاز کار تلویزیون همکارى مىکردند. من به عنوان ماشیننویس در اختیار واحدى گذاشته شده بودم که چند برنامه تلویزیونى عرضه مىکرد. یکى از آرزوهاى من بازدید از استودیوى تلویزیون بود. افراد مسئول چنین وانمود مىکردند که رفتن به استودیو کار غیرممکنى است. بعدها موفق شدم خود را به واحد آموزش روستایى منتقل کنم و برنامه زنان روستایى را تهیه کنم. فکر مىکنم بار نخستى که برنامه ضبط کردم براى نخستین بار بود که استودیوى تلویزیون را مىدیدم. اما در آغاز کار در تلویزیون شرایط سختى داشتم. هم باردار بودم و هم در کنکور دوره شبانه دانشگاه تهران پذیرفته شده بودم. دوستان هم به صورت گروهى هرشب در خانه ما بودند و بازار بحثهاى سیاسى و اجتماعى بسیار داغ بود. بهمن دادخواه، نقاش و شریک زندگىاش، مارى از کسانى بودند که زیاد به خانه ما رفت و آمد داشتند. سیروس طاهباز و پوران صلحکل، صفدر تقىزاده و موجى از بچههاى تلویزیون و محافل ادبى مختلف میهمانان دائمى ما را تشکیل مىدادند. فشار کار و گرفتارى و معاشرت به حدى زیاد بود که من نه از لذت مادر بودن برخوردار بودم و نه از لذت دانشجو بودن و کارمند بودن. همه چیز در هم تنیده بود در همین ایام بود که ناصر تقوایی تصمیم گرفت فیلم «آرامش در حضور دیگران» را بسازد. در این باره باز صحبت خواهم کرد. |
نظرهای خوانندگان
شما كه جاي ديگر گفته بوديد، به سفارش طاهباز، براي هميشه از تلويزيون فاصله گرفتيد، و حتي نرفتيد ببينيد جواب آزمون استخداميتان چه بود، دم خروس است اين؟ يا ...؟ و ديگر اينكه، داستان خودباختگي شما در برابر آن زن زيباروي چشم روشن، چه ربطي به رفتار مرد ايراني همراه او دارد؟ اگر به شما توجه ميكرد، مرد با شخصيتي بود، اما چون توجهي به شما نداشت، بايد اينطور پليدانه، توصيفاش كنيد؟! شما كه در نوجواني يكي از همسالان خود را ناكاووت كرده بوديد، ديگر غم چه داشتيد؟
-- ف. ، Jun 18, 2008 در ساعت 03:03 PM