رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ۸۶

آوازهای زاینده رود، روایت پسر اصفهانی

شهرنوش پارسی‌پور

امروز درباره‌ی رمانی با شما صحبت می‌کنم که در جایی میان مجموعه قصه و رمان قرار گرفته و خودش به این ترتیب ابتکار جالبی به نظر می‌رسد. عبدالرضا تیموری در کتاب «آوازهای زاینده رود» که برنده‌ی جایزه‌ی نهایی ادبی اصفهان هم شده، کار بسیار جالبی کرده است.

Download it Here!

او در شناسنامه‌ی کتاب متولد ۱۳۳۹ طبقه‌بندی شده، ولی ظاهرا این اولین کتابی‌ست که او از خودش به چاپ رسانده است. چرا که در انتهای کتاب همان‌طور که من الان کتاب را ورق می‌زنم، برخورد می‌کنم با اسم رمان «پای لجنی» و مجموعه داستان‌های «تاج گل»، «سالار»، «زمستانه، کودک ونوجوان»، «باغ پرندگان»، «کودک و نوجوان». البته از کاری که قبلا چاپ شده باشد اسم برده نشده و صرفا از کارهایی که در دست نویسنده است، حرفی به میان آمده که در نتیجه ما متوجه می‌شویم عبدالرضا تیموری دیر به میدان آمده، ولی با دست پر وارد شده و این نکته‌ی بسیار جالبی‌ست.

من این مجموعه داستان یا در حقیقت رمان را که از مجموعه‌ی داستان‌هایی به‌هم‌‌پیوسته تشکیل شده، با لذت فراوان خواندم. نثر بسیار ساده‌ی کتاب نظر انسان را به خودش جلب می‌کند و کتاب تقدیم شده به همسر نویسنده و سه نفر: ستار، کوثر و محمد که نمی‌دانم فرزندان نویسنده هستند یا دوستانش.

کتاب شرح احوال پسربچه‌ای‌ست که در شهر اصفهان و گاهی اوقات در مناطق جنوب ایران مثلا خرمشهر، داستان‌های زندگی‌اش را تکه تکه برای ما تعریف می‌کند. کتاب نمی‌کوشد نشان بدهد که نویسنده خیلی فقیر است، چون واقعا فقیر است. کتاب نمی‌کوشد ما را سوسیالیست بکند، چون در قدیم رسم بر این بود که ما مجبور بودیم فکر کنیم هر کس که فقیر است، پس در نتیجه دچار یک وضعیتی‌ست که باید او را پرستید یا مورد ستایش قرار داد. چنین چیزی هم در کتاب نیست.

حتا نویسنده با ظرافت فراوانی این را تعریف می‌کند که زمان شاه است و به بچه‌ها تغذیه می‌دهند، شیر می‌دهند، مواد غذایی دیگر می‌دهند و بعد یک معلمی پیدا شده و اصرار فراوان دارد که چون در روستاها این غذاها به بچه‌ها داده نمی‌شود، بنابراین شماها هم نباید بخورید که این بچه‌ها هم سعی می‌کنند غذا را نخورند.

در هرحال نویسنده به زبان بی‌زبانی می‌خواهد بگوید که متوجه است چه روابط عجیبی در آن موقع وجود داشته است. این نکته من را به یاد حرف یکی از بچه‌های زندانی انداخت که می‌گفت در مدرسه به ما شیر می‌دادند و ما پاکت‌های‌ شیر را محکم به دیوار می‌کوبیدیم تا بترکد و لذت می‌بردیم. و حالا توی زندان ما منتظر یک قوطی شیر هستیم.

در هرحال این نکته‌ی جالبی بود که در این کتاب وجود داشت، ولی نویسنده کم کم ما را با خودش و این بچه به دنیای ظریفی می‌برد که بی‌اختیار ما را به دنبال خودش می‌کشد. پسربچه گاهی به فکر هواپیماسازی است و واقعا می‌رود تا جایی که هواپیما بسازد. گاهی تو کار تعمیر ماشین است. گاهی به‌ عنوان بنا، یعنی کارگر ساختمانی کار می‌کند. گاهی همراه پدرش می‌رود به میدان و تره‌بار و میوه می‌آورد و... گاهی جذب سینما می‌شود و گاهی می‌خواهد نویسنده باشد، همیشه دلش می‌خواهد درس بخواند و در یک فضای ظریف زیبایی همه‌ی اینها را باهم پیش می‌برد و جلب توجه می‌کند.

من به یک تکه‌ی کاراته توجه شما را جلب می‌کنم که دلم می‌خواهد از روی‌اش بخوانم. زمانی‌ست که قهرمان کتاب و دوستانش بروس‌ لی را کشف کرده‌اند و همه می‌خواهند کاراته‌باز باشند و دائما هم تمرین کاراته می‌کنند. به صفحه‌ی ۹۵ کتاب رجوع کنید. حالا او کاراته‌باز شده، یعنی می‌رود دنبال کاراته‌بازی:

«از خانه که بیرون می‌آمدم، چند قدم بیشتر نرفته بودم که دیدم چهار پنج نفر مزاحم دختر همسایه‌مان شده‌اند. خودم را کنار کشیدم دیدم نه، راستی راستی شورش را درآورده‌اند و بدجوری به دختر مردم پیله کرده‌اند. به تریش قبایم برخورد و رگ کارته‌ام گل کرد. پریدم جلو و یقه‌ی یکی‌شان را گرفتم. گردن کلفتی کرد. دو سه‌تا مشت و لگد نثارش کردم. تا آمدم به خودم بجنبم، یک عده محاصره‌ام کردند.

پریدم توی هوا، مثل بروس لی و با یک حرکت دوسه نفر از آنها را ناکار کردم. بزن بزنی شد که آن سرش ناپیدا بود. می‌چرخیدم و پشتک‌و وارو می‌زدم. دشمن بود که روی زمین می‌افتاد. هر دفعه هم برای احسن و بارک‌اله خودم قیافه‌ای می‌‌گرفتم و یک پایم را توی هوا نگاه می‌داشتم.

نگاهم را به نگاه دختر همسایه که مات حرکات‌ام شده بود می‌انداختم. بال درآورده بودم، هیچ کس جلودارم نبود. دمار از روزگار همه‌ی‌شان درآوردم. چند نفری آخر لنگ‌لنگان فرار کردند. یک‌ دفعه یکی از آنها از پشت سر حمله کرد و با چوب فرق سرم را نشانه کرد. به طرفش پرواز کردم و با لگد به سینه‌اش زدم. اما چوبی که به طرفم پرتاب کرد، به سرم خورد و از درد از خواب پریدم. با لگد زدم توی شکم برادرم که کنارم خوابیده بود. برادرم هم از لج با مشت زده بود توی سرم. از سروصدا و آخ‌واوخ‌مان مادرم بیدار شد و چراغ‌ها را روشن کرد.»

این نثر ساده و در عین حال روان و طنز زیبایی که در درون و در پشت این داستان است، در تمام قطعات کتاب به چشم می‌خورد. ما به همراه این نوجوان هیجان‌زده و بسیار مثبت که دائما در فکر ایجاد یک کار جدیدی است، یک روز می‌خواهد آوازه‌خوان بشود، یک روز نویسنده‌، یک روز هواپیماساز، یک روز خلبان و خلاصه موجودی‌ست مثبت. این چیزی‌ست که ما در ادبیات فارسی خیلی کم می‌بینیم. فقرش را با ظرافت در لابه‌لای این رؤیاها شرح می‌دهد و انسان را با خودش می‌آورد جلو.

کتاب «آوازهای زاینده رود» طوری‌ست که وقتی کتاب را می‌بندید، احساس می‌کنید کاش تمام نشده بود و باز ادامه داشت و شما آن را می‌خواندید. من چون همه جای کتاب زیباست، همین‌طوری یک قسمتی را باز می‌کنم. می‌گوید:

«وقتی از روی دیوارها به طرف رودخانه می‌دویدیم، درخت‌های گیلاس و آلبالو بدجوری چشمک می‌زدند. همین‌طور که گیلاس و آلبالو می‌خوردم، جیب‌هایم را پر کردم. بهرام گفت: «هرچه می‌خواهی بخور، اما بردن یک دانه‌اش اشکال دارد»، گفتم: «بخور! کی به کی‌ست»، بهرام گفت: «شاید برای تو اشکالی نداشته باشد، اما به روایتی که اختلاف نظر در آن است، خوردن هیچ طوری نیست، اما بردنش اشکال دارد.»

این به این معناست که بچه‌ها به اطراف شهر رفته‌اند و در باغ‌ گیلاس هجوم آورده‌اند به گیلاس‌ها. چون از نظر مذهبی می‌توانید در سرجای‌تان از گیلاس‌ها یا از هر میوه‌ای بخورید، ولی نباید آنها را با خودتان ببرید.

«آواز‌های زاینده رود» یک تحقیق اجتماعی ‌است در قالب یک داستان ظریف که ما را به روان‌شناسی اجتماعی اصفهان نزدیک می‌کند. ما با هم در عمق شهر حرکت می‌کنیم و پله‌پله با زندگی یک مرد زحمت‌کش از طبقه‌ی کاسب‌کار کوچک روبه‌رو می‌شویم و خانواده‌اش و پسرش که پر از نیرو و شادی و سرشار از حضوری انسانی‌ست.

من به عبدالرضا تیموری بابت نوشتن این کتاب تبریک می‌گویم و احساسم این است که با اثر فوق‌العاده قابل تاملی روبه‌رو هستیم.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA