رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > سیگار، ودکا و ورود من به عالم اندیشمندان | ||
سیگار، ودکا و ورود من به عالم اندیشمندانشهرنوش پارسیپور
هفده هيجده ساله بودم كه امير وارد زندگى من شد. تابستانى بود كه ما براى گذراندن تعطيلات از خرمشهر به تهران آمده بوديم. عمه من، روانشاد نصرت الملوک كشميرزاده، به ديدارمان آمد. او زن تحصيلكردهاى بود و جزو نخستين دسته زنان ايران كه موفق شده بود به دانشگاه وارد شود. حرفهاش دبيرى بود و از دبيران زن نادرى بود كه در دبيرستان پسرانه تدريس كرده بود. او در عين حال روزنامهاى به نام "نداى ايرانى" را در شيراز منتشر مىكرد. آن روز كه به خانه ما آمد تنها نبود و مرد جوانى همراهىاش مىكرد، كه امير نام داشت. مدتى به بحث و گفتگو گذشت، بعد عمه از من و مادرم دعوت كرد كه براى صرف شام به همراه آنها برويم. مادرم عذر خواست، و ما سه نفر راهى كافه تريایى شديم به نام تهران پالاس كه در باغ هتل پالاس تهران قرار داشت و من بعدها متوجه شدم كه پاتوق روشنفكران تهران است. حالا من كتاب زياد مىخوانم و مىخواهم نويسنده بشوم. سيگار هم مىكشم و چون دچار احساس ناسيوناليستى هستم و پول هم ندارم، سيگار زر مىكشم كه يك سيگار ايرانى ست. تصميم جدى دارم كه به جهانگردى بروم و به خود اطمينان دادهام كه شوهر كردن براى من امكان ندارد. حتى تصور اين كه به مردى بگويم، در كودكى برايم حادثهاى رخ داده، غيرممكن به نظر مىرسد. در اين كافه ترياى زيبا كه مشرف است به استخر هتل و درختان چنار قديمى دارد، متوجه مىشوم كه اين امير مرد زيبا و در عين حال دانشمندىست كه با خانواده پدرى من نسبتى دارد. به زودى متوجه مىشوم كه توجه او به من بيشتر از اندازه معمول است. ما دو سه ساعتى در اين كافه نشستهايم و حرف مىزنيم و بعد براى شام قرار مىشود به رستورانى برويم. در اين رستوران است كه برخى جنبههاى رفتارى امير ظاهر مىشود. داريم درباره كتاب "شازده كوچولو" صحبت مىكنيم. من مىگويم بسيار از اين كتاب خوشم آمده. او مىگويد فكر نكنم كه تو اين كتاب را خوانده باشى. يكه مىخورم و توضيح مىدهم كه كتاب را هنگامى كه دختر ده دوازده سالهاى بودم، خواندهام و خيلى هم خوشم آمده. او مىگويد تصور مىكند من نمىتوانستهام از مفهوم عميقى كه پشت اين كتاب قرار دارد چيزى درك كرده باشم. البته تا اين لحظه من متوجه شدهام كه او با مردان ديگرى كه مىشناختم فرق اساسى دارد. مردان ديگر اغلب حتى پيش از آن كه بفهمند من كه هستم، مىكوشيدند مرا به عنوان يک شكار تصاحب كنند، اما اين امير دائم از ادبيات حرف مىزند. روشن است كه دانش عميقى دارد. ما شروع مىكنيم به بحث درباره "شازده كوچولو" و حداقل يك نكته روشن مىشود كه من اين كتاب را خواندهام. عمهام هم گاهى در بحث مشاركت مىكند. بعد مىپرسد: كلاس چندمى؟ مىگويم: كلاس پنجم متوسطه. مىگويد: دروغ مىگویى. متحيرم چرا بايد چنين دروغ احمقانهاى بگويم. حرف او را جدى نمىگيرم. بعد مىپرسد: چند سالهاى؟ مىگويم: هفده ساله. مىگويد: دروغ مى گويى؟ دختر هفده هيجده ساله نمىتواند تا اين حد عاقل باشد. پس من با مردى آشنا شدهام كه دچار سوءظن دائمىست. چند بار ديگرى نيز او را همراه با عمه مىبينيم و بعد متوجه مىشوم كه او داراى همسر است و پسرى هم از اين ازدواج دارد كه سه سال از سن او مىگذرد. امير از من دعوت مىكند تا براى صرف چاى به يک كافه تريا برويم. مىگويد بايد حرف مهمى را به من بزند. من اين دعوت را مىپذيرم. حالا در كافه نشستهايم. اين كافه روبروى سينما آپادان، در خيابان پهلوى قرار دارد. او مىگويد نامهاى نوشته كه مىخواهد براى من بخواند و مىخواند. نامهاى ست با نثر بسيار پيچيده و زيبا. در اين نامه با ظرافت شرح مىدهد كه از همان بار نخستى كه مرا ديده، به من علاقمند شده. نامه مشحون از نكات فلسفى و ادبىست و مرا ساكت سرجايم نشانده است، اما در همان لحظه من به دو نكته فكر مىكنم. نخست اين كه دائم به آن حادثه كودكى فكر مىكنم. چگونه ممكن است مردى كه حتى باور نمىكند من هفده هيجده ساله باشم و در كلاس پنجم دبيرستان درس بخوانم باور خواهد كرد كه براى من در كودكى حادثهاى رخ داده. اما نكته بسيار مهمترى وجود دارد و آن اين است كه او زن دارد، و من آدمى نيستم كه زندگى خانوادگى كسى را به هم بزنم. هنگامى كه او نامهاش را به پايان مىرساند به او مىگويم: شما زن داريد. و او در پاسخ ماجرایى را تعريف مىكند. او در مقطعى از زندگىاش دچار آشفتگى فكرى و روحى شديدى بوده و چاره را در ازدواج ديده است. همسرش زن خوبىست، اما عشق خاصى ميان آنها وجود نداشته. مىگويد از لحظهاى كه مرا ديده ناگهان متوجه شده كه ديگر نمىتواند با همسرش زندگى كند، و نكته عجيبى را مىگويد. مىگويد حتى اگر من عشق او را نپذيرم ديگر با همسرش زندگى نخواهد كرد، چون متوجه شده كه اين ازدواج غلطى بوده است. امير در آن زمان بيست و نه ساله است. كم كم متوجه شدهام كه او يك فيلسوف است و نظريات جالب توجهى در هر زمينه دارد، من اما نمىدانم چه بايد بكنم. در جلسهاى پيش مىآيد كه همسر او را مىبينم و متوجه مىشوم زن بسيار خوبى ست. بيشتراز پيش گيج مىشوم. و بيمارى سوءظن امير ادامه دارد. او متحير است كه چرا من در ابراز احساسات اين همه عقبنشينى مىكنم. رفتار من او را متحير كرده است و من نمىدانم چه بگويم كه او به من شک نكند. و روزى او مرا به دوستش سعيد معرفى مىكند. سعيد عضو جبهه ملى ايران و از طرفداران دكتر خنجىست. سه سال را در زندان گذرانده و نفرت غريبى نسبت به شاه دارد. از طرفداران بىچونوچراى دكتر مصدق است. روز آشنایى را به خاطر مىآورم. امير كه در حال نوشتن رسالهاى درباره گودهاى جنوب شهر تهران است از من دعوت مىكند تا به اتفاق او براى ديدن گودها برويم. صبح ساعت هفت من در خيابان امير را مىبينم، اما اين سعيد هم به همراه اوست كه قبلا يک بار او را چند لحظه در مقابل در خانه ديدهام. ما سه نفر به ديدار گود مىرويم و ناگهان نگرش من به زندگى عوض مىشود. گودها درهوارهایى بودند كه بنا به توضيح امير در هنگام ساختن شهر تهران در محل خاكبردارىها براى ساختن شهر بهوجود آمدهاند. بعد روستایيان به تهران آمده و در اين گودها سوراخهایى ايجاد كرده و در اين غارمانندها زندگى مىكردند. ما به عمق گود رفتيم و من فقر را با گوشت و خون و پوستم درک كردم. سعيد كه به شدت ضد حكومت سلطنتى بود توضيح مىداد كه اين گودها، نشانه ظلم دستگاه حكومتىست. البته احساس من اين بود كه اين گودها بايد معناى عميقترى داشته باشند و صرف به زير سوال بردن حكومت سلطنتى دردى را دوا نمىكند. سعيد با اندوه توضيح مىداد كه انجام هيچ كارى در اين حكومت ميسر نيست، كه هركس بخواهد كار كند او را نابود خواهند كرد. درجه بدبينى سعيد از حد گذشته بود. امير اما به عنوان شخصيتى كه در رشته جامعهشناسی تحصيل كرده بود، مىكوشيد دلايل علمى شكلگيرى گودها را پيدا كند. من پس از اين جلسه بود كه به طور جدى داراى تمايلات سوسياليستى شدم. چندى بعد سعيد به من گفت كه خدا وجود ندارد. من آمادگى داشتم كه اين حرف را بپذيرم. هردوى اين دوستها اهل خوردن ودكا بودند و اين مساله، يعنى خوردن ودكا، براى من به فضيلتى تبديل شد، و به حسن سيگار كشيدن افزوده شد. من هم به جمع انديشمندان و شخصيتهایى كه نگران جامعه هستند مىپيوستم. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند یا نامه ارسال کنند، میتوانند کتاب یا نامه خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur |
نظرهای خوانندگان
خانم پارسی پور نازنین چند سال پیش یعنی دقیقا 8 سال پیش که هنوز جوانتر بودم و درگیر دوره لیسانس با یکی از دوستان دائیم که در آلمان ساکن است آشنا شدم من هم تازه با سوسیالسم و کمونیست آشنا شده بودم حسابی با او حرف زدم او در پایان حرفهایم به یک ضرب المثل آلمانی اشاره کرد که حالا آنرا بهتر درک میکنم " کسی که در بیست سالگی کمونیست نباشد و در چهل سالگی سرمایه دار یک آدم معمولی نیست" نوشته هایتان را بینهایت دوست دارم
-- مهدی ، Apr 20, 2008 در ساعت 06:12 PMlooooooooool
-- geda_faghir ، Apr 20, 2008 در ساعت 06:12 PMبسيار جالب بود و تقريبن پاسخ سوالي را كه پرسيده بودم گرفتم. سپاس دوباره از اين برنامه خوب.
-- ماني جاويد ، Apr 20, 2008 در ساعت 06:12 PMخوب بالاخره زنش را چکار کرد . دردهای روشنفکریش را با طلاق دادن زنش تسکین داد . خودش را در ودکا و دود سیگار غرق کرد ؟
-- بدون نام ، Apr 20, 2008 در ساعت 06:12 PMکار اندیشمندیش به کجا کشید . راستی الان کجاست ؟
چه تحلیل موثری از اشنایی و ودکا وگود نشینان داشتید. وقتی عمیق تاثیر می گیریم روحمان به بند کشیده می شود.
-- فروغ ، May 21, 2008 در ساعت 06:12 PMsalam
-- masood ، Jun 2, 2008 در ساعت 06:12 PMman yek nevisandeh va shaer irani hastam ke dar yeki az nogateh hend zendegi mikonam . besiyar alagheh daram ba sayer nevisandeganeh ya shaeran irani ke dar sayere nogateh donya hastand ashena besham ayah moomken ast mara komak konid.