رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > دنیای ملالآور کیا بهادری | ||
دنیای ملالآور کیا بهادری
این هفته درباره نویسنده جوانی با شما صحبت میکنم به نام کیا بهادری و اثری که او نوشته، مجموعه داستانی است به نام «ژرفای سرمهای». من افتخار آشنایی با این نویسنده جوان را در آلمان داشتم. در کتابفروشی آقای عباس معروفی و ایشان لطف کرد و کتابش را در اختیار من گذاشت. و بعد برای من این فرصت فراهم آمد که کتاب را بخوانم و درباره آن اظهار نظر کنم. کتاب هیچ شرح احوالی از نویسنده بدست نداده است بنابراین برای من مشکل است که نویسنده را به شما معرفی کنم. ولی آخرین داستان این مجموعه یعنی ژرفای سرمهای، به عباس معروفی هدیه شده، با عنوان استادم عباس معروفی. پس در نتیجه میشود حدس زد که کیا بهادری جزو شاگردان کلاس قصهنویسی عباس معروفی باید بوده باشد در آلمان. فضای داستانهای ژرفای سرمهای، دوگانه است. یعنی بخشی از آن داستانهایی است که در آلمان میگذرد، البته با قهرمانان ایرانی و کسانی که در آلمان زندگی میکنند و مشکلات و روابط و ضوابط زندگی آلمانی را دارند و بعضی از داستانها هم مستقیماً ایرانی است و فضای داستان، ایران است و قهرمانان همه ایرانی هستند. البته در داستانهای غربی هم، بیشترین بخش شخصیتها، ایرانیهای مهاجر هستند. من در خواندن ژرفای سرمهای متوجه شدم که نویسنده، یک کششی دارد به گفتن نکات منفی. نکاتی که منفی به نظر میآید، یا بد حالت است. به نظر میآید بعضی از مردم همیشه برمیگردند و جنبههای منفی زندگی را نگاه میکنند. شاید کیا بهادری جزو این افراد باشد. به آغاز داستان «لکهای در سفیدی چشم» که نخستین داستان این مجموعه است، توجه کنید: «لکهی آب دهانش که روی بالش تراوش کرده بود، سردی لزج و چندشآوری داشت و بوی آب کهنه تنگ ماهی میداد. انگار که لب بر دهان مردهای گذاشته باشد. یک چشمش را باز کرد. نور آبی مرموزی سقف را روشن کرده بود. حتماً خواب میدید. دستش را جمع کرد و بین خیسی بالش و صورتش گذاشت. دهانش یکوری روی نرمی بین انگشت و اشارهاش بود. کنجکاوانه و آرام از بینی نفس کشید. همان بوی لعنتی. کسی ناله میکرد؟ صدا انگار از اعماق زمین برمیآمد. نالهای نامحسوس انسان فسیل شده که چون از میان لایههای سنگ و خاک انباشته بر سینهاش میگذشت، رمق میگرفت، کش میآمد و میلرزید» خب، بطوری که میبینید صحنهی بسیار به قول فرنگیها ماکابر است. یک کمی ترسناک است. غیر از ترسناک بودن، چندش آور است. یعنی از واژهها و لغاتی استفاده شده که انسان منقبض میشود. به اصطلاح نمیتواند تحمل این حالت را بکند. در داستانهای دیگر کیا بهادری نیز چنین ویژگی به چشم میخورد. حتی این ویژگی در روی جلد کتاب هم به چشم میخورد که ما سر یک اسکلت را داریم و دوتا استخوانی که پشت جمجمه قرار داشته و زمان، که میگذرد. و به نظر میآید که ما به مرگ و نیستی نزدیک میشویم. من مایلم قسمتی دیگر از کتاب را برای شما بخوانم. داستان روزبه با این جملات شروع میشود. «تمام شب یک بند میبارید. به صدای ریزش قطرات نکبت بارش گوش میدادم و نمیتوانستم بخوابم. همهمه ملال آوری بود که به فروچکیدن تمام لحظات گذشتهام میمانست. تمام اشتیاقها و دلخوشیهای ناچیزم و لابلای آن چیز دیگری هم بود. چیزی مثل خشاخش دود کثیف جانوری که توی مزرعهی ذرت میپلکد و نمیداند که کجا است و کیست. فقط میدانی که دیر یا زود، سراغت خواهد آمد». من دوباره جملهی اول را میخوانم. تمام شب یک بند میبارید. به صدای ریزش قطرات نکبتبارش گوش میدادم و نمیتوانستم بخوابم. من کاری ندارم که اصولا باران، چیز لذتبخشی است. چیز زیبایی است. چون زیبایی الزاماً این نیست که ما زیبایی را ببینیم. زیبایی را میشود حس کرد. دانست که باران است که با خودش سبزه و علف و شادمانی و طراوت میآورد. پس حالا چرا این باران، صدای قطراتش نکبتبار است؛ نکتهای است که من درک نمیکنم. بویژه اینکه من ایرانی هستم و در ایران ما باران کم داریم و مناطق صحرایی زیادی داریم و میدانیم که هر قطره باران، نعمتی است که اگر نصیب ما بشود باید کلاهمان را به آسمان هفتم بیندازیم. پس کیا بهادری، به دلیلی از دلایل که برای من روشن نیست میل دارد صحنههای چندش آوری را تشریح کند و یا اگر چندشآور نیست، باید صحنههایی را به دست بدهد که کسالتبار و ملالتآور است. و ملال را میتواند از هیچ چیز بسازد و یا از عین زیبایی بیرون بکشد. این در حقیقت در ساختارهای داستانهای او هم به چشم میخورد. در یکی از داستانهایش میگوید؛ بیجنبش حتی یک برگ، او با یک دختری دوست میشود و این دوست خیلی زیبا است و تمام جزییات رفتاری این دختر قشنگ است. و بعد که رابطه ادامه پیدا میکند، همه چیز کسالتبار و زشت میشود. این حالتی است که کیا بهادری در داستانهای خود عرضه میکند. ولی در مجموعه این داستانها، داستانی داریم به نام زردها بیهوده قرمز نشدهاند. من فکر میکنم این داستان، اوج کتاب ژرفای سورمهای محسوب شود. چون موضوع بسیار پیچیده و قابل تامل اجتماعی را مطرح میکند و باز میکند. ببینیم این داستان چیست. مرد جوانی، یک مغازه اغذیه فروشی دارد. مشتریها میآیند و او کم کم دیگر عادت کرده که بعضیها از او جنس مجانی بخواهند یا ادعا کنند که کیف پولشان را گم کردند و به هر صورت و شکلی که هست، ساندویچ مجانی بخورند. و او گاهی میپذیرد و گاهی نمیپذیرد. باز دوباره صحنه از یک چیز چندشآوری شروع میشود. یک دستگاه مگسکش الکتریکی در بالای یخچال است و دائم ترق ترق مگسها میروند و میخورند به این و میمیرند و خلاصه زن جوانی وارد این مغازه میشود و درخواست ساندویچ میکند. منتها میگوید که پولی ندارد. و این مقدمه یک آشنایی میشود که ادامه پیدا میکند و به خانه این مرد کشیده میشود و زن هرچند در نزد مرد است، ولیکن چون زنی است که میرود دنبال پول درآوردن از راه تن فروشی؛ همیشه بین او و این مرد، اختلاف هم وجود دارد. مرد او را به شدت کتک میزند و یک رابطه به اصطلاح سادومازوخیستی برقرار است بین این زوج. مرد از اینکه او میرود و تن فروشی میکند، رنج میبرد. و بعد برای او فرصتی پیش میآید که خانه زن را ببیند. خانهای که او در آنجا بزرگ شده و آن وقت است که برای او روشن میشود چرا او به فحشا کشیده شده است. جایی که او زندگی میکند، مرکز پخش مواد مخدر است و خانهای است بسیار ترسناک و غمانگیز که فقر از سر و روی آن میبارد. ما همینطوری در اینجا با هم نگاه کنیم به قسمتی از آن. «خواباندم زیر گوشش. مثل همیشه بیهوا و سریع و انگار دیگر انتظارش را داشت. مثل یک قاعده نانوشته که به آن پابند شده باشی. چشمهایش به دودو افتاد. لبهایش آویزان شد و خطوط گرد صورتش از ریخت افتادند. گفتم آدمت میکنم لاشی. و دستم را دوباره بلند کردم. آن شب که برای اولین بار تلفن کرد دیگر خیلی دور مینمود. تازه گوشی را سرجایش گذاشته بودم که زنگ زد. بعد آدرس گرفته بود. گفته بودم که مستقل زندگی میکنم و شبها از چه ساعتی خانه هستم و نمیدانم برای چه تعریف کرده بودم که خانهی خودم هست، که نبود. و مادرم آن را زمانی از محل وام مسکن برای پیری خودش یا جوانی بچهاش، کنار گذاشته بود. و حالا خودش در خانهی رهنی با جای خالی شوهری زندگی میکرد که نبود و لابد دلش خوش بود که پسری دارد که ساندویچ میفروشد و پایش را در خانه او دراز میکند. اصلا چه شده بود که اینها را برای او تعریف میکردم. و عجیب بود که باید برایش توضیح میدادم، چرا در خانه تنها زندگی میکنم و چرا پای زنی در بین نیست. من اصلا اهل زن گرفتن نیستم». این داستان به همین شکل جلو میرود تا ما به عاقبت دردناک آن برسیم. یعنی زن و یا دختری که در شهر ولو است. اینجا و آنجا است و لاجرم آخرش طبیعتاً به مرگ منتهی میشود. یعنی مرگی که برای او شاید نوعی زندگی باشد. به این دلیل که اصلا برای این نوع زندگی ساخته نشده است. دست روزگار و شاید غم انگیز زندگی او را به اینسو کشانده. ارزش کار کیا بهادری در این است که به هیچ عنوان سعی نمیکند یک نوع ادبیات رئالیستی سوسیالیستی از این مجموعه داستان بیرون بکشد. بلکه در تمام مدت با شرح بیطرفانهی حوادثی که رخ میدهد، خواننده را با خودش جلو میکشد و در راستای داستانهایی جلو میبرد که به اصطلاح ساختارهای اجتماعی قوی و محکمی دارند. فقط همانطور که گفتم، نگاه او بیشتر متوجه وجوه منفی زندگی است. مرگ، نیستی و اگر از هستی صحبت میکند، مثلا مثل باران، آن هم ملال آور و سخت و غمگین است. کیا بهادری میکوشد نویسنده خوبی باشد و من باور دارم که نویسنده خوبی است. استعداد خوبی در داستان گویی دارد. در جستجوی سبک است و از آن دسته نویسندگانی است که در جستجوی سبک هستند. و خب، من امیدوارم که وضعی پیش نیاید که او برای بدست آوردن سبک، روش قصه گویی را به فراموشی بسپارد. چون ما هیچ وقت نباید فراموش کنیم که یک داستان قبل از هرچیز باید خواندنی باشد. حالا چه ما سبک داشته باشیم و چه نداشته باشیم. بعضی موارد هست که نویسندگان ایرانی، محتوای داستان را فدای سبک میکنند. یعنی برای اینکه نشان بدهند نویسندهی صاحب سبکی هستند،شما را وارد یک دنیای ملالآور و غمگین میکنند و تا انتهای داستان پیش میبرند که اغلب خیلی هم خسته کننده میشود و گاهی انسان را از زندگیاش سیر میکند. ولی داستانهای کیا بهادری از این ویژگی برخوردار نیست. گرچه که در جستجوی سبک است ولی ثابت کرده که داستاننویس خوبی است. |
نظرهای خوانندگان
چه خوب که نویسندگان بزرگ برای نویسندگان کوچک وقت و حوصله دارند. این نقد ادبی و برخورد غیر سلیقه ای است که نویسنده را بر نقاط ضعف و قوت کارش آگاه می کند و کشتی اش را پیش می برد. برای کیا خوش حالم و از شما سپاسگزار. بهار و عید و سال موش هم بر شما مبارک.
-- رضیه انصاری ، Mar 16, 2008 در ساعت 03:47 PMپس معلوم مان شد که دلیل انتخاب ایشان در مسابقه قصه زمانه سابقه کار در کتابخانه ی آقای معروفی بوده است. دمتان گرم.
-- المیرا ، Mar 16, 2008 در ساعت 03:47 PMضمن تشکر از خانم پارسی پور
-- کیا بهادری ، Mar 18, 2008 در ساعت 03:47 PMمتاسفم باید به اطلاع بعضی مفتشان ادبی برسانم که من هیچگاه در کتابفروشی آقای معروفی کار نکرده ام. این را تمام کسانی که من و آقای معروفی را می شناسند می دانند. در اینکه آقای معروفی معلم و استاد من بوده و هست سخنی نیست و من به آن افتخار می کنم، اما تا آنجا که می دانم مسابقه ی زمانه شش داور دیگر داشت که نه ساکن برلین هستند و نه کتابفروشی دارند. دم شما هم در تهمت به دیگران گرمتر...
بسیار قابل تامل بود.فقط میخواستم بدانم چطور قابل دسترس است . منظورم کتابه
-- دارا ، Apr 6, 2008 در ساعت 03:47 PMAMAZINGVery Interesting Site, You're Pretty Good
-- adult emporium ، Nov 26, 2008 در ساعت 03:47 PM