رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > رژ آجری | ||
رژ آجری
امروز درباره نویسندهای صحبت میکنم که البته نمیخواهم بگویم که خیلی هم جوان است چون متولد سال ۱۳۳۴ است ولیکن اولین کتاب خود را تحت عنوان «رژ آجری» منتشر کرده است. پیش از آنکه وارد بحث درباره کتاب بشویم، خلاصهای از زندگی اکرم محمدی، نویسنده این کتاب را بازگو میکنم. اکرم محمدی در بهمن ماه ۱۳۳۴ در تنکابن متولد شد. او پس از اخذ لیسانس علوم اجتماعی تا سال ۱۳۶۱ به کار دبیری در چابکسر مشغول بود. و پس از آن با خانواده خود به تهران رفت. از سال ۳۶۸ در برلن زندگی میکند و در اين شهر به عنوان مربی کودک و نوجوانان و نیز مددکار سالمندان، به کار مشغول است. اکرم محمدی که عضو انجمن زنان برلین است، پس از کار فعال و پیگیر در کلاسهای داستان نویسی عباس معروفی، اینک اولین مجموعه داستان خودش را منتشر میکند. البته الان من در شناسنامه کتاب میبینم که نشر گردون در آلمان این کتاب را منتشر کرده و تاریخ انتشار آن ۱۳۸۵ است. اکرم محمدی در این مجموعه نشان میدهد که نویسندهای ساده نویس است و میکوشد بدون اینکه توصیف زیادی بکند با شرح ماجرایی که رخ داده است، شما را در فضایی قرار بدهد که بتوانید با قهرمانان داستانش آشنا بشوید. و روحیه و روان آنها را درک کنید. این در نوع خود یک سبک نوشتاری جالبی است. یعنی اینکه شما توصیف نمیکنید بلکه فقط شرح میدهید. این روشی است که بعضی از نویسندگان ابداع کردند و من هم فکر میکنم روش جالبی است برای اینکه خواننده این استقلال ذهنی را دارد که پیش خود به هر نحوی که میخواهد، قهرمانان داستان را بررسی کند. این مجموعه روی هم رفته حامل تعدادی داستان کوتاه است و من سعی میکنم از برخی از داستانها، قسمتی را برای شما قرائت کنم. در داستان مریم بارانی، داستان به این شکل آغاز میشود. "من و مریم رابطه خانوادگی تنگاتنگی نداشتیم. شاید علت آن شوهرش محسن بود که زیاد معاشرتی نبود. اغلب مریم، بعدازظهر شنبهها در اتاق را میزد و به من میگفت، نمیآیی برویم؟ با چند بار در زدن اینطوری من با او راه میافتادیم و به تويفلزبرگ میرفتیم. شاید شما هم سری به آنجا زده باشید. وقتی که میخواهید به بالای این تپه مصنوعی و سرسبز برسید. سربالایی را رد میکنید و میرسید به تپه ماهوها. روزهایی که باد مناسب میوزد، خیلیها با بالن پرواز میکنند. عدهای هم سرشان را به هوا کردن بادبادکها رنگی گرم میکنند. به دیدنش میارزد. گلهای یاسش که حرف ندارد. خیلی دوست دارم، یک دفعه هم شده با بالن از آن بالا پرواز کنم." این آغازینه داستان مریم بارانی است و ما بیدرنگ متوجه میشویم که اکرم محمدی یک نویسنده مهاجر است. فضای اغلب داستانهای او، کشور آلمان و شهر برلین است. در بیشتر موارد و در طی داستان اغلب از زنانی صحبت میکند که هرکدام به نحوی ماجرا و حادثهای را میآفرینند. البته بیشتر این قصهها حالت روانکاوی دارد و نویسنده سعی میکند روان این شخصیتها را بررسی کند و نشان بدهد چرا خودکشی میکنند، چرا در عشق شکست میخورند، چرا نمیتوانند با محیط اطرافشان کنار بیایند. رژ آجری از این مقوله داستانها است. دوباره تکهای کوتاه از رژ آجری را قرائت میکنم. "شهناز به شدت در اتاق را به هم کوبید. طوری که شیشه در توالت خرد شد و ریخت. با این کارش میخواست جواب آن زوج جوان آلمانی طبقه پایین را بدهد و از من خواست که به پلیس نامه بنویسم. موقع گرفتن نامه تا شده گفت، آرمین به پلیس زنگ زد. از بس سرو صدای آنها زیاد بود، متوجه پلیس نشدند. آنقدر همسایهها هم از هر طرف به آنها اعتراض کردند؛ مجبور شدند جریمه بدهند و از اینجا بروند." این زن، شهناز با محیط طبیعی که اطراف او هست، گرفتاری دارد. در خانهای که هست راحت نیست. شاید دلیل این امر مهاجرت باشد. شهناز دائما بو میشنود. شهناز فکر میکند همسایهها هر کدام به نحوی از انحاء دارند محیط زشت اطراف را کثیف میکنند. و زندگی او را از آرامش و راحتی میاندازند. او در خانهاش آنقدر بو میشنود که حتی میآید و رختخوابش را به بیرون از خانه منتقل میکند. مدتی روی بالکن میخوابد تا بلکه بو نشنود ولی عاقبت هم نمیتواند بر این احساس شنیدن بو غلبه بکند. و داستان دیگری که میتوانیم در اینجا قسمتی از آن را برای شما بخوانیم، رقیب عشقی شوهر زهره است. "درست زیر پله برقی، جایی که از آنجا میخواستم بالا بروم و نامه سفارشی شهاب را پست کنم به ناهید برخوردم. کوله اش را انداخته بود پشتش و بستنی لیس میزد. گفت از مصاحبه برمیگردم، کجا با این عجله؟ گفتم سراگيم برای ماساژ و با دست سالن ورزش را نشان دادم. گفت من هم هفتهای یکی دوبار میآیم. گفتم حالا چی؟ گفت تا نامهات را پست کنی، بستنیام را خوردهام و من رفتم توی اداره پست. سه ماه بود که هفتهای دوبار به سراگيم میرفتم. کرهایها آدم را میخوابانند روی تختی از سنگ شاه مقصود. آنها میگفتند سنگ ياده. کسی هم میگفت سنگ یسر ولی شاه مقصود بود. و وقتی داغ میشد، سبزیاش درخشش عجیبی داشت. درخششی آرام که آدم را میرساند به روز اول تولد." در این داستان ما میبینیم حالتهای عادات و رفتاری که در محیط جدید تغییر کرده است. یعنی مثلا فرض کنید رفتن به ماساژ، برای اینکه بتوانی بدن خود را در فرم نگه داری و آدم امروزی باشیم. در این داستان ما انگیزههای افراد را به دلایل مختلف پیدا میکنیم که برای ماساژ میآیند. ولی در پس و پشت این حالت ماساژ گرفتن برای مبارزه با دردها، ناراحتیها یا رواندرمانی یا اعصاب درمانی، تنهایی زنانی که در جستجوی انجام کار خارق عادت هستند، خیلی خوب به چشم میخورد. در داستان یا دانیال مقدس، ما به حالت ویژهای بازگشت میکنیم که از فرهنگ ایران به فرهنگ غرب، منتقل شده. البته منظورم این نیست که ما این حالت را منتقل کردیم، بلکه این حالتی است که در تمام فرهنگها وجود دارد و حالا ایرانیهایی که به غرب مهاجرت کردند، میآیند و همان کارهایی را میکنند که در ایران، باب بوده است. نگاه میکنیم به داستان. "ما ده نفر ایرانی با دو ماشین سواری به طرف گايزن هايم حرکت کردیم. مقصد بعدی ما را ردس هايم و دیدن کوه و تاکها و زیارت مقبره دانیال مقدس بود. در سمت راست جاده رود راین را میدیدیم و در سمت چپ، توریستها را. ۱۴ اتوبوس آنجا پارک شده بود. وبعد جنگل انبوه در دامن تپههایی بالا میرفت. پرسیدم اینجا همیشه شلوغ است؟ ملیحه گفت هم شلوغ است و هم گران. معمولا افرادی که اینجا زندگی میکنند خانه شخصی و باغ دارند. خانههای کرایهای هم هست که معمولا از سه طبقه بیشتر نیست که ماها در آن زندگی میکنیم. جلوتر که رفتیم علویه با دست کوه را نشان داد و گفت، ماه اکتبر مردم از دهات دور و نزدیک فرانکفورت برای انگورچینی میآیند. دستمزد خوبی هم میگیرند. البته انگورهای آن ریز است و خوردنی نیست. فقط به درد شراب میخورد. ملیحه طاقت گرما را نداشت. گفت خیلی مانده؟ علویه گفت امامزاده آن طرف تپهها است. گفتم اینها امامزاده ندارند که. عین همین دانیال مقدس. و ما به آن طرف تپهها پیش میرفتیم. عکس قاب شده حضرت دانیال با آن موهای بلند طلاییاش که در اتاقک شیشهای کوچک برق میزد من را یاد تمثالهای باسمهای امامزادههای خودمان میانداخت. دور و برش پر بود از بقایای شمعهای نیم سوخته. ملیحه به علامت صلیب اشاره کرد و گفت، نظر کرده حضرت عباس هم هست. علویه گفت تمام بلاهایی که تا به حال سرت آمده به خاطر همین بیاعتقادی تو است. ملیحه گفت خدا همان نور اولیه است. بقیه را فکر خودمان ساخته. گفتم پس بسمالله گفتندت موقع سوار شدن چه صیغهای بود. گفت از سیزده سالگی با پدر شوهر آخوندم زندگی کردم. وقتی مرد من و دخترش چادر از سر برداشتیم. البته شوهرم به حجاب اهمیتی نمیداد. بعد از زیارت در جنگل کنار رود، گوشهای بساط چای و کباب راه انداختیم. علویه در جام ویسکیاش یخ و نوشابه میریخت و یکوری لم داده بود و به شیلا نگاه میکرد. گفت بزن. شیلا تل قرمزی به موهایش انداخته بود و موهای كولیوشش به او حالت عارفی فراخ کشیده و پاکباخته میداد. سه تارش را بغل زد و کوک کرد. گفتم از کفم رها را بزن. لبخندی زد و شروع به نواختن قطعهای از علیزاده کرد." "از مسیر آشنای کویر میگذشتیم که من پانزده سالم بود. دیگر خوابم نبرد. از تخت پایین آمدم. پاورچین خودم را به کمد باریک آینه دار اتاق رساندم. عکسهای خانوادگی را از کمد قدیمی بیرون کشیدم. باز یادم رفته بود برای عکسها، آلبوم بخرم." این هم داستانی بود درمورد کویر و بم. |
نظرهای خوانندگان
ba salam khanum parsipur man ba alaghe neweshte-hy shoma ra dobal mi-konam .man ketab roje ajori ra khandeam .yek soal as shoma dashtam mansuretan as sade newisi ya pichide newisi chist mansuretan naser ketab sade ast .wa aya shoma in sade-newisi ra dste-kam mi-girid chon shoruh neweshte shoma dar man in tasawor ra be wojud awarde man dastan kotah ra bishra as roman mi-pasandam ketabhay morealagheh man bishtar ketabhay tarikhi ast .ba in wojud man ham mesle shoma as dastanhi ke nam bordid besyar khosham amade.in ketab ra be dustam dade budam as dastan shghayegh naman sar dar nayawarde bud waghti barayash tosih dadam khyli khoshash amad man ke har bar in dastan ra mi-khanam be geye mioftam chon ne khodam mi-gam chetor mard-h as ehsasat yek san basi mi-konad wa be yad tajrobh manfi khodam mi-oftam..mi-khastam beguyam as dide man khanum mohammadi estehtad khubi darad wa mosuat pichide ra ba naser rawan minewisand wa rawayat ham mi-konad ke be nasarsam rawayat darim ta rawayat yani shrhe nadade ast .balke as pase rawayat khub bar amade .soal dowom man in ast chera dastanhi ke dar in ketan dar iran etefagh oftade ra naghed nakardeid chon waghean hyf ast mosaat
-- turan ، Apr 9, 2008 در ساعت 06:56 PM