رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ بهمن ۱۳۸۶
گزارش يک زندگى - بخش پنجاه و دوم

یک خارجى از حضور ما لذت می‌برد

شهرنوش پارسی‌پور

Download it Here!

در زمانى که در خرمشهر بودیم و من در حدود سنى چهارده سال بودم پدرم با یک مرد آلمانى به نام گومل دوست شد. گومل سرگذشت جالبى داشت. او در سن شانزده سالگى و در اواخر جنگ دوم جهانى به عنوان سرباز وارد ارتش آلمان شده بود و کمى بعد به جبهه فرانسه اعزام و در همانجا اسیر شده بود. جنگ که به پایان رسید، او را هم آزاد کرده بودند. مى‌گفت در راه برگشت به آلمان یک روز در پاریس بوده و آن روز در پاریس باران مى‌آمده، و او نتوانسته بوده در این شهر زیبا گردش کند.

بعد اما چون از اهالى آلمان شرقى بود و آلمان شرقى به اسارت شوروى در آمده بود، گومل تصمیم گرفت از کشور خارج شود. او کارى در شهر آبادان گیر آورد و گاهى نیز به خرمشهر و به نزد ما مى‌آمد. مرد تنهایى بود و علاقه شدیدى به ایران داشت. یادم مى‌آید زمانى همه دست جمعى به دیدار یک فیلم روسى رفتیم، درباره جنگ که «سرگئى باندراچوک» در آن بازى مى‌کرد و نشان مى‌داد که آلمانى‌ها چقدر روس‌ها را آزار داده بودند. من در این فیلم اشک زیادى ریختم. پدر و مادرم نیز بسیار متاثر شده بودند.

گومل با قیافه متاثرى از سینما خارج شد. من فریاد زدم: «گومل، آخر شما آلمانى‌ها چرا اینقدر بد بودید؟» گومل با قیافه خجالت‌زده‌اى گفت: «نمى‌دانم، خوب جنگ بوده دیگه.» من اما نیم ساعتى آلمانى‌ها را محاکمه کردم و راى به محکومیت آنها دادم، و گومل ساکت گوش مى‌داد.

دوستى خانوادگى ما با گومل ادامه داشت. زمانى پدرم از یکى از کشتى‌هاى خارجى اجناسى خریده بود. میان این اجناس یک ماندولین بدون سیم هم بود. گومل سیم خرید و آورد به این ماندولین وصل کرد و چند قطعه هم نواخت که ما متوجه شدیم او موسیقیدان هم هست. البته موسیقیدان بودن براى آلمانى‌ها کار بسیارساده‌اى‌ست. ظاهرا درس موسیقى یکى از درس‌هاى اصلى مدارس آلمان است.

یک شب در یاد ماندنى را هم به خاطر مى‌آورم، دوست آشورى پدر من، آقاى بت یوسف، کارمند شرکت نفت بود. در آن سال آب خلیج فارس بالا آمده و وارد رودخانه شده بود. آقاى بت یوسف ماموریت داشت با قایقى بزرگ از خرمشهر حرکت کرده و در مسیر رودخانه جلو برود تا به دریا برسد و از آب نمونه‌بردارى کند. بنابر این شد که ما هم با او برویم. آقاى بت یوسف خانمش را به همراه آورده بود و من و مادر و پدرم به اتفاق گومل به آنها ملحق شدیم.

غذاى مفصلى پخته بودیم و یک سفر دریایى زیبا آغاز شد. البته روى خلیج هوا بسیار سرد بود و ما لباس گرم به همراه نداشتیم و همه مى‌لرزیدیم. اما زیباترین آسمان جهان در در این شب بى ماه نصیب ما شد. دیدن صور فلکى در روى قدیمى‌ترین خلیج جهان به راستى بهت آور است. آن روز نمى‌دانستم که مردمان این منطقه براى نخستین بار به صورت فلکى نام و نقش داده‌اند. اگر مى دانستم بیشتر لذت مى‌بردم.

از آقاى بت یوسف حرف زدم. او یک بار ما را به یک جشن آشورى دعوت کرد و ما به تماشاى یکى از قدیمى‌ترین انواع رقص دست جمعى توفیق پیدا کردیم. رقص دست جمعى آشوریان به رقص کردى شباهت دارد، منتهى در دایره بزرگ‌ترى شکل مى‌گیرد. رقصندگان همه دست یکدیگر را گرفته و در دایره‌هایى پیچ در پیچ و درهم مى‌رقصند.

در آن موقع بسیارى از آشوریان و ارمنى‌ها در شهر آبادان زندگى مى‌کردند و فرصت‌هاى نابى براى دیدن مراسم زندگى آنها وجود داشت. اما برگردیم به گومل مرد آلمانى در نهایت تنهایى در آپارتمان کوچکى در آبادان زندگى مى‌کرد. یک بار تعریف کرد که چگونه در نخلستانى گردش مى‌کرده و از دور شاهد نزدیک شدن یک زن عرب مى‌شود که دیگ‌هاى شیر را روى سرش گذاشته بود. این یکى از منظره‌هاى دائمى‌ست که مى‌شد در خرمشهر آن روز دید. زنان عرب چند دیگ بزرگ شیر را روى هم گذاشته و بعد همه دیگ‌ها روى سر خود مى‌گذاشتند و براى فروش آنها به سوى شهر حرکت مى‌کردند.

بدون شک زنان خوزستان رکن اصلى اقتصاد محلى شهر را در دست داشتند. گومل ایستاده بود و به حرکت زن نگاه مى‌کرد. زن که نزدیک مى‌شود گومل متوجه مى‌شود دارد به یکى از زیباترین زنان عالم نگاه مى‌کند. هنگامى که گومل این حادثه را براى ما تعریف کرد من متوجه شدم که او چقدر تنهاست، و در عالم تنهایى براى خودش خیالبافى مى‌کند.

گومل نه تنها دوست ما بلکه دوست نزدیک چند خانواده ایرانى دیگر هم بود و در میهمانى‌ها و مراسم مختلف حضور داشت. عاقبت روزى گومل به خانه ما آمد. نمى‌دانم چطور شد که تصمیم گرفت عکس‌هایى را که به دیوار اتاق من بود نگاه کند. مادرم یک لحظه بیرون رفته بود و گومل همین‌طور که روى صندلى نشسته بود به من گفت: «من دیشب خواب جالبى دیدم.» لبخند زنان به او نگاه مى‌کردم، گفت: «در خواب من مثل حالا، در همین اتاق و روى همین صندلى نشسته بودم. تو هم همین‌طورى روبروى من نشسته بودى. بعد من به تو گفتم: آیا زن من مى‌شوى؟»

من ساکت نشسته بودم و به خواب گومل گوش مى‌دادم و چون خود را براى شنیدن یک خواب آماده کرده بودم در آغاز دقتى در فهمیدن آنچه که او گفت نکردم. بعد اما ناگهان متوجه شدم که او دارد از من خواستگارى مى‌کند. دست و پایم را گم کرده بودم. بى اختیار پرسیدم: «چاى مى‌خورید؟» و از اتاق بیرون آمدم. کار مادرم در آشپزخانه تمام شده بود. من چیزى به او نگفتم و در آشپزخانه براى گومل چاى ریختم و به دست سلمان دادم تا براى او ببرد. سلمان در خانه ما کار مى‌کرد. بعدها گومل هرگز در این باره که پاسخ من چه باید مى‌بوده پرسشى طرح نکرد و هرگز نشد که خواهش خود را تکرار کند.

اما یک عصر شاد را به خاطر مى‌آورم که گومل با یک خانم پرستار جوان و زیبا وارد خانه ما شد. آنها به تازگى ازدواج کرده بودند و چنین به نظر مى‌رسید که هر دو از بابت این ازدواج بسیار شاد هستند. صداى خنده و شوخى آنها حتى یک لحظه قطع نمى‌شد. همسر گومل به ما اطلاع داد که قصد دارد خواهرش را با برادر گومل آشنا کند. ظاهرا در جریان نامه‌نویسى‌هاى خانوادگى برادر گومل از وجود خواهر زن برادرش آگاه شده بود و اظهار تمایل کرده بود تا با او ازدواج کند.

تا آنجا که به خاطر مى‌آورم گرچه گومل همیشه تنها بود، اما ایران را بسیار دوست مى‌داشت و از زندگى در آنجا شاد بود. ما بعدها به تهران آمدیم و رابطه‌مان با گومل و خانواده تازه‌اش قطع شد. گومل جزو خارجیان نادرى بود که ما مى‌شناختیم و با او معاشرت داشتیم. بعدها که من داستان «آقا جولو»، نوشته ناصر تقوایى را خواندم اغلب به یاد گومل مى‌افتادم.

آقا جولو سرگذشت یک ایتالیایى است که گذارش به شهر لنگه مى‌افتد و ساکن آنجا مى‌شود. نام او «جولیو»ست و مردم در آغاز به او آقاى مهندس جولیو مى‌گویند. اما کم‌کم با او خودمانى شده و عاقبت نامش به «آقا جولو» محدود مى‌شود.

گومل البته حالت شوخ و شنگ آقا جولو را نداشت و به کسى اجازه نمى‌داد تا سربه‌سرش بگذارد، اما رابطه سالم و درستى با مردم ایران پیدا کرده بود. امروز که سالیان دراز از آن موقع مى‌گذرد در حیرتم که او و خانواده‌اش در کجا زندگى مى‌کنند. فکر نمى‌کنم که در ایران مانده باشند.

در مقطع آغاز انقلاب ما مردم ظرفیت آن را نداشتیم که یک خارجى را که با یکى از دخترانمان ازدواج کرده باشد، تحمل کنیم. پس لابد این خانواده به آلمان مهاجرت کرده‌اند. ایرانى‌هاى زیادى پس از انقلاب از کشور خارج شدند تا آرامش را در نقطه دیگرى پیدا کنند.

آیا مى‌توان باور کرد که خارجیان زیادى هم وجود داشته باشند که آرزومند زندگى در ایران باشند؟ من حداقل یک آمریکایى را مى‌شناسم که از زندگى در ایران بسیار شاد بوده است. نام او «ترى گراهام» است. او پس از انقلاب هم چند سالى در ایران باقى ماند، اما مورد آزار قرار گرفت و دستگیر شد. او مدتى را در زندان گذرانید، بعد از زندان خارج شد و به انگلستان رفت و امروز هم با عده‌اى از ایرانى‌ها در خانقاهى زندگى مى‌کند.

آن روز در ایران همه تعجب مى‌کردند که چرا یک خارجى این همه تحصیل کرده کار و زندگى‌اش را گذاشته و به ایران آمده و امروز هم بعضى‌ها تعجب مى‌کنند که چرا این خارجى با ایرانى‌ها زندگى مى‌کند. ما به راستى ملت بدبینى هستیم و در عین حال خود کم‌بین. باور نمى‌‌کنیم که یک خارجى مى‌تواند از حضور ما لذت ببرد.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند یا نامه ارسال کنند، می‌توانند کتاب یا نامه خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

اینکه امریکایی و اروپایی ها از حضور در ایران راضی بودند شاید به این دلیل بود که بشدت مورد احترام مردم بودند و این بخاطر شخصیت خود انها بود نه مهمان نوازی وخوبی ایرانیها.چون خارجیهای اسیایی هیچ سهمی از این احترام ومهمان نوازی نداشتند وندارند وهیچ لذتی از حضور در ایران نمی برند

-- بدون نام ، Feb 17, 2008 در ساعت 06:52 PM

ايران كشوري است كه به گذرگاه تاريخ ويا چهار راه تمدن ميماند راز بقاي ايران هضم ديگر تمدن ها و فرهنگ ها و اقوام مهاجر با روش هاي بسيار پيچيده و بطور نامحسوس است يك خارجي در بدو ورود به ايران ابتدا تصور ميكند بسيار مورد توجه واقع شده و خيلي به او توجه ميشود بعدا كم كم چنان با خصوصيات دور وبرش مانوس مي شود كه خودش هم متوجه نمي شودچقدر تغيير نموده! ميهمان نوازي ايرانيان نوعي تاكتيك حساب شده جهت مقابله با فرهنگ ها مهاجم است با اين اقوامي كه دور بر ايران بودند و هنوز هم هستند برخورد خصمانه و رفتاري همانند مانند مردم المان و يا انگلستان پيشه كردن نمي توانست بقاي ايران را در اين چند هزار سال تضمين نمايد البته مطلب بسيار پيچيده تر از اينهاست و جاي تحقيق بسيار دارد

-- بدون نام ، Feb 17, 2008 در ساعت 06:52 PM