رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > فروغ، توهینی به کیان نرینگی بعضی آقایان | ||
فروغ، توهینی به کیان نرینگی بعضی آقایانبخش سی و چهارم خاطرات شهرنوش پارسیپور را از اینجا بشنوید. زمان که میگذرد، حوادث به یکدیگر نزدیک میشوند. هنگامی که شما در زمان حال هستید، زمان دچار کشآمدگی است. فردا که بیاید& امروز که دیروز شده است، در خود فشرده میشود. کمکم که زمان جلو میرود مسائل یک سال طوری روی هم تلنبار میشوند که تشخیص روزها از یکدیگر مشکل به نظر میرسد. به یاد دارم که در خرمشهر بود که کتاب تولدی دیگر به دستم رسید. اما در عین حال خاطرهام میگوید که در جریان سفری به تهران کتاب را دوستی به من هدیه داد. هرچه هست، این است که کتاب فروغ همانند بمب ترکید و ترکشی از آن به من خورد. فروغ یکشبه در عمق ذهن من جا خوش کرد. گویا تأثیر او بر روی همه خوانندگانش به همین نحو بوده است. اما همان طور که در برنامه پیش گفتم، عدهای که برق آنها را گرفته بود، داشتند دیوانه میشدند. زنی که ادعای شاعری کرده و بدبختانه به راستی شاعر است و دیگر نمیتوان پدر یا برادر یا شوهری را مسئول شعرگویی او قلمداد کرد، در شعر عاشقانهای معبود خود را پرستیده است، و این معبود آقای ع.پ. و یا آقای ر.ب. نیستند؛ کس دیگری است. چه کسی است؟ مردی است که استاد و مرشد این آقایان که جلال آل احمد باشد، حرف توهینآمیزی درباره او زده است. سیروس طاهباز میگفت زمانی که مجله فردوسی دیگر در هتاکی و پردهدری تا آن جا پیش رفته بود که شاعر بزرگ ایران را فاحشه نامیده بود، آل احمد در نشستی به او گفته بود که ابداً از این داستان خوشحال نیست و نمیداند چرا طرفدارانش این چنین هتاکی میکنند. ماجرای ناسزاگویی به فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان انسان را به یاد نوعی لمپنیسم از هم دریده میانداخت. لمپن اصطلاحی است برای نامیدن شبهکارگران. یعنی کسانی که فاقد دیسیپلین و نظم کار هستند و برای انجام هر نوع کار توام با هرج و مرج آمادگی دارند. در ماجرای ناسزاگویی به فروغ احساس میشد که ناسزاگویندگان از نفس ناسزاگویی لذت میبرند. مسأله دیگری در این میان بود که بررسی آن از اهمیت برخوردار است. جامعه سنتی ما فقط از دو گونه زن تعریف به دست میدهد: زن نجیب و زن نانجیب. اما این جامعه سنتی جا و مکانی برای زن شاعر، زن کارگر، زن کارمند، زن معلم و زنی که روی پای خود ایستاده است، ندارد. به نظر میآید که حضور فروغ فرخزاد به عنوان یک شاعر درجه یک به صورت توهینی به کیان نرینگی بعضی از این آقایان تلقی شده است. ظاهرا ًپرسش اساسی این بوده: این زن به چه جرأتی به خودش اجازه داده که شاعر باشد؟ آن هم شاعر درجه یکی باشد؟ و بدتر از آن عاشق هم باشد؛ اما نه عاشق من، بلکه عاشق دیگری، و بدتر از آن شعر عاشقانه هم گفته باشد. مگر زن با عقل ناقصش میتواند عاشق باشد؟ چنین به نظر میرسد که وجود فروغ فرخزاد به صورت توهینی به نفس حضور مردانه تلقی شده است. منظورم آن نیست که تمام مردان جامعه ما چنین جبههای گرفته بودند. به هیچ وجه. اما دسته کوچک حقیری که خود را روشنفکر نیز تلقی میکردند، داشتند دیوانه میشدند. دو سه سال پیش یکی از این افراد که خودش متحیر بود که چرا در این همه سالی که ناسزا گفته، کسی به او پاسخ نداده، دوباره شروع کرد از فروغ فرخزاد حرف بزند. او در جستجوی آن بود که خودش بفهمد چرا به شاعر و معشوق او ناسزا گفته. البته نمیگفت که ناسزا گفته؛ اما لحن مقالهاش نشان میداد که به خودش باورانده است که خود او مخترع فروغ فرخزاد بوده. این تعریف غلطی که در اذهان برخی از احمقها جا افتاده که خداوندگار را حضوری نرینه میبینند، باعث شده است هر گاه زنی دست به خلق و آفرینش بزند، دچار این احساس بشوند که به آنها توهین شده است. چون هر انسان عاقلی میداند میان فروغ فرخزاد بودن و اینشتین بودن فاصله کوتاهی وجود دارد؛ که اصلاً فاصلهای وجود ندارد. در نتیجه این پرسش یأسآور مطرح میشود: اگر من خالق هستم، او این وسط چه میکند؟ از آن جایی که او غلط کرده است خالق بشود، پس من زیرآبش را میزنم و آن قدر به او فاحشه فاحشه میگویم تا از زندگیاش سیر بشود و خودکشی کند. در حقیقت درست یک هفته پس از آن که مجله فردوسی نوشت: «فاحشهای به نام فروغ فرخزاد» فروغ در تصادف ماشین جانش را از دست داد. آن وقت همین نشریه نوشت: «فروغ فرخزاد، شاعره شهید!» حتی آلت سالار در این جا نیز روا نمیدید بنویسد شاعر نابغه، یا شاعر درجه یک. نه؛ این مقامات از آن او بود؛ نه یک زن که یا نجیب است یا نانجیب، و تعریف سومی ندارد. به هر تقدیر، ماجرای فروغ فرخزاد تأثیر ژرفی بر من داشت. به ویژه از آن روی که پنج ماهی قبل از مرگش، او را در منزل سیروس طاهباز دیده بودم. میدیدم که چگونه دیگران، به رغم آن که خود شاعر یا نویسنده هستند، دائم نگاهشان به اوست و هر حرکت او را ارزیابی میکنند. میدیدم که در مجلسی پس از مرگ فروغ که گلستان حضور داشت، م.ع.س. با چه پافشاری نام فروغ را بر زبان آورد تا واکنش آن را بر ابراهیم گلستان ببیند. خلاصه همه این آقایان داشتند میمردند که چرا «درجه یک»ترین شاعر زن ایران عاشق آنها نبوده است. در کالبد شکافی این جسد، یعنی ماجرای فحاشی به فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان، میشد جرقههای همان ماجراهایی را دید که بعدها در ایران اتفاق افتاد. در جریان آغاز انقلاب ایران، شهر نو تهران، مکان روسپیان را سوزاندند. تو گویی که این زنان بودهاند که این مکان را اختراع کرده بودند. هزاران مردی که خود مشتریان این روسپیخانهها بودند، در سوزاندن آن سهیم شدند. بعضی از روسپیان را اعدام کردند. زنی روسپی را سوزاندند و جسدش را روی تختهای انداختند و سردست بردند. آقایان و خانمهای نجیب از زنان نانجیب انتقام میگرفتند. نیشتکی که در عکسها بر روی لبان این آقایان نجیب ظاهر میشد، آن چنان تهوعآور بود که باعث شد عده قابل ملاحظهای از متخصصان ایران مهاجرت بکنند. لابد اگر فروغ فرخزاد زنده مانده بود، او را زنده زنده میسوزاندند. نه به این جرم که زن نانجیبی بوده؛ بلکه به این جرم که چرا شعر خوب گفته است. من در فرانسه بودم که انقلاب ایران آغاز شد. در دکه روزنامهفروشی ایستاده بودم و به عکس کسانی که اعدام شده بودند، نگاه میکردم. بسیار متأثر بودم. نمیتوانستم ملت خودم را ببینم که بدون محاکمه، بدون تحقیق، بدون بررسی دست به کشتار میزند. خانم روزنامهفروش که یک زن فرانسوی بود گفت: نگران نباش. ما در فرانسه ضربالمثلی داریم که میگوید: توفان که بر میخیزد، در آغاز خس و خاشاک را بلند میکند؛ بعد اما هوا صاف میشود. البته این حرف دلگرمی خوبی بود؛ اما مرا به یاد داستان «آرام حیوان، آرام» اثر حمید صدر میانداخت. در این داستان به چهره سگی، ماسک شخصیتی را زدهاند و بعد از اذیت و آزار حیوان او را میکشند. بله سگ را آزار میدهند، چون نگهبان خانه و گله آنهاست. در اواخر تابستان ١٣٤٥ با شوهر آیندهام ناصر، آشنا شدم و این آشنایی منجر به همخانگی ما شد. فراموش نمیکنم شبی را که دو آقا بارها و بارها زنگ در خانه ما را فشردند و در رفتند. این آقایان هردو آدمهای محترمی بودند، یکی شاعر و دیگری فیلسوف. عاقبت برادرم در پایین در کمین کرد و آنها را به دام انداخت. این آقایان متحیر بودند که چگونه مردی و زنی میتوانند تصمیم بگیرند با هم زندگی کنند. چند سال پیش یک خانم امریکایی برای من گفت که بدترین دوران زندگیاش را در ایران و در شهر مشهد گذرانیده. او که از طرف سپاه صلح برای آموزاندن زبان انگلیسی به مشهد رفته بود، در اغلب شبهای اقامتش در این شهر نتوانسته بود بخوابد؛ چرا که افراد میآمدند و زنگ در خانه او را میزدند. عاقبت مجبور شده بود به تهران برود. از او پرسیدم در تهران آیا زندگی بهتر بوده؟ با بیزاری سرش را تکان داد. حرفهای غمانگیز زدم. ولی بدبختانه دیده میشود که وقتی در ایران سنگسار میکنند، یک عده هم میروند و تماشا میکنند. پس حتماً همین عده میتوانند زنگ در خانم یک زن را هم در شب به صدا در بیاورند و در بروند. و ما یک سهراب سپهری هم داریم که میگوید: «نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.» او از این که نسبش به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد شاد است؛ از صمیم دل شاد است. |
نظرهای خوانندگان
khanome aziz ba salam .chera raahe door miravid hamin hala ham be shaerane zane irani ke dar europa va usa zendegi mikonand,va vaghean ham shaer hastand FAHESHE khetab mishavand chera ke az ESHGH anham be sabk khodeshan harf mizanand.
-- ali ، Oct 31, 2007 در ساعت 12:50 PMاین م.ع.س. یعنی سپانلو؟ خب، وقتی خیلی از کشورها حتی اسناد طبقه بندی شده ی خود را پس از مدتی پخش می کنند، این مخفی کاری ها برای چیست؟ وقتی شما نامی به این آشکاری را می ترسید بیان کنید کدام ایده ها را پنهان کرده اید؟ چه چیزی هست که ما فعلا صلاحیت دانستنش را نداریم؟ اصلن شما که هستید که مصلحت ما را تشخیص بدهید؟ فرجزاد را به شرم خود تقلیل ندهید. خواهش می کنم.
-- سامان باربد ، Oct 31, 2007 در ساعت 12:50 PMخانم پارسي پور
-- شهاب شهيدي ، Oct 31, 2007 در ساعت 12:50 PM1- ميشود بفرمائيد لمپنيسم از هم دريده يعني چه و فارسي اش چه ميشود؟
2- اگر لمپنيسم از هم دريده ضد ارزش باشد نوع از هم ندريده اش ارزش است؟
3- ميشود بفرمائيد كه تعريفي كه از لمپن ارائه داده ايد را از كدام منبع استخراج كرده ايد؟تا آنجا كه من ميدانم لمپن ها افرادي از طبقه فرودست جامعه هستند كه در مناسبات توليدي شركت نكرده و بر عليه طبقه خود وارد كارزار طبقاتي ميشوند. لمپن اصلن كار توليدي نميكند تا بگوئيم "نظم كار" دارد يا ندارد.
4- خواهش ميكنم يك بار ديگر مقاله خود بخوانيد و ببينيد كه ميتوانيد سر و ته اش را در ذهن خود جمع كنيد؟من كه نتوانستم.كمي فمينيسم+مقداري خاطره و نقل قول+...
اميدوارم كه اين حرفهارا به حساب "كيان نرينگي" من نگذاريد كه از نويسنده اي چون شما توقع بيش از اين حرفها ميرود.
سلام
کمی نگاهتان زیادی فمنیستی نشده؟
جا داشت از شادروان مهدی اخوان ثالث نامی می بردیدکه فروغ را پری شادخت شعر نامید و در مرگش از ته دل گریست.
چه دردآلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود
دریغ و درد
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغ بی آواز ما را باز
در این محرومی و عریانی پاییز
بدینسان ناگهان محروم و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمری محزون و خوش خوان نیز
چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد
نمی خواهم ، نمی آید مرا باور
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار
تو را هم با تو سوگند، آی
مکن ، مپسند این ، مگذار
مبادا راست باشد این خبر زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد
خداوندا ، خداوندا
به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد
تو کاری کن نباشد راست
همین تنها تو میدانی چه باید کرد
نمی دانم ، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست
تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده ماندست او
و ببینم باز هست و باز خندان است خوش ، بر روی دشمن هم
و ببینم باز
گشوده در بروی دوست
نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او ...
الا با هرچه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نباتست از تو
سپهر و آن همه اختر
زمین و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا
جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو
سلام دردمندی هست
و سوگندی و زنهاری
الا با هرچه هست کائنات از تو
به تو سوگند
دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن
و باور می کنم بی شک همه پیغمبرانت را
مبادا راست باشد این خبر، زنهار
مکن ، مپسند این ، مگذار
ببین آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد
پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست
همین یکبار می خواهد
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا به حق هرچه مردانند
ببین یک مرد می گرید
چه سود اما دریغ و درد
در این تاریکنای کور بی روزن
در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است
همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما
برفت از دست
دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان
نهان شد ، رفت
از این نفرین شده مسکین خراب آباد
دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند
آن آزاده ، آن آزاد
دریغا آن پریشادخت
نهان شد در تجیر ابرهای خاک
و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر
بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک
پ.ن۱:این شعری است که اخوان در سوگ فروغ سروده است
-- مرتضی ، Nov 1, 2007 در ساعت 12:50 PMبه جای از فرخزاد گفتن، لطفا شما فرهنگ مورد علاقه تان، یعنی صیغه و صیغه گری را ترویج کنید.
-- بدون نام ، Nov 1, 2007 در ساعت 12:50 PMفروغ مادر و معشوق تمام بچه های شعر است
فروغ مادر و معشوق من است با آنکه فروغ را ندیده ام یعنی سن ام اجازه دیدن نمی داده
است باید بگویم بهترین موهبت آن است که بدانی فروغ عاشق ات بوده است. حسادت نمی کنم اما می گویم خوش به حال گلستان این برای من قابل درک است من به آقای سپانلو حق می دهم و به تمام کسانی که در حسرت فروغ اند اما این را نه در این افراد که در زنانگی فروغ باید جستجو کرد و در شعر اش .
فروغ حالا یک معشوق اسیری است برای تمام مردان این زمین و این زبان . هستند کسانی نمی توانند درک کنند که معشوق شان ردای عاشقی به تن دارد پس ناگزیر حسادت می کنند مطمئن ام این حس را که می شناسید
من به عنوان یک مرد روابط فروغ با ابراهیم گلستان را می فهمم اما برای ام جالب است یک فمینیست چطور می خواهد با این ارتباط کنار آید مگر کمی آزاد تر از یک فمینیست فکر کند
روزگار ما را بزبان اوردید .انچه که ما را واداشته تا کمپین تغییر برای برابری را حمایت کنیم.من نیز این دردها را چشیده ام .نقاش هستم و دانشگاه نرفتم ولی دیدم میتوانم از کلاسهای ازاد اساتید بزرک استفاده کنم ولی نزد هر کدام رفتم بخاطر متارکه کردنم از یک مرد معتاد یا از من توقع فاحشه بودن داشتند یا اینکه به استعدادم حسادت کرده وبقول معروف کم فروشی میکردند.بعد هم در بازار کار ویا مسابقات هنری شروع کردند به زیر اب زنی.جانا سخن از زبان ما میگویی.
-- behnaz ، Nov 2, 2007 در ساعت 12:50 PMمن مجبورم در این کشور تنها زندگی کنم ولی دلیل من امروز مثل زمان زندگی شما در ایران حرف مردم نیست بلکه نگاه مردیست که من تصمیم بگیرم با او دوست شوم .سالها مرد سالاری و حمایت قانون از این مردان باعث شده که زن را یک کالا ببینند ودر جمع مردانه خود به ریش او بخندند که انقدر ساده است که فریب مرا خورده.مردان دیگر هم بخاطر حسادت شروع میکنند به ناخن بهم سابیدن ودر نتیجه ما زنهای تنهای ایرانی تصمیم میگیریم (البته بعضیهایمان)که تنها بمانیم .
خيلي خوب است که خانم پارسي پور که شخصيتي مطلع و صاحبنظر هستند ودر انسالها به اتفاق همسرشان اقاي ناصر تقوايي با فروغ و ابراهيم گلستان ارتباط وهمکاري نزديک داشته اند براي خوانندگان راديوزمانه بيشتر از اين دو ستاره ادبيات معاصر به نويسند وضمنا توضيح دهند که کدام يک از انهابيشتر بر ديگري تاثير گذاش و بيشتر باعث معروفيت ان نفر ديگر شد من بعداز انقلاب متولد شده ام و از حوادث فرهنگي ان سالها اگاه نيستم . با سپاس و درود ميثم
-- ميثم ، Nov 2, 2007 در ساعت 12:50 PMبه نويسنده پيام با امضاي«يک نمي دانم Non.1/2007» خواستم بگويم يک چيز ديگر هم نمي دانند :ايشان احتمالاً ميخواهند بگويند فروغ يک معشوق«اثيري» است ولي نوشته اند«اسيري».
-- صادق ، Nov 2, 2007 در ساعت 12:50 PMخانم پارسی پور عزیز
.
. من در گذشته درباره گزارش شما دیدگاه خودم را گفتم اما امروز که دوباره بازدید کردم آن نظارت استصوابی که گفتم اعمال کردید؟!
بهر حال باید بعرض برسانم که تایید نظر ازجانب دبیر وب لطمات جبران ناپذیری بر اصالت مطلب وارد مینماید .
-- یک نفر ، Nov 27, 2008 در ساعت 12:50 PMخود دانی
.
شب و روز بر شما خوش باشد .