رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > «نان سالهای جوانی» | ||
«نان سالهای جوانی»در برنامهی امروز دربارهی یکی از آثار هاینریش بل، رمان کوتاهی به اسم «نان سالهای جوانی» صحبت خواهم کرد. البته من معمولا از ادبیات ایران برای شما حرف میزنم، ولی اخیرا به نظر میرسد بد نیست گاهی با ادبیات خارجی هم بیشتر آشنا بشوید. من در یک فرصتی در تابستان سال ۲۰۰۷ برابر با سال ۱۳۸۶ شمسی هجری در خانهی هاینریش بل بودم در آلمان و فرصت خواندن بعضی از کتابهای او را داشتم. به دلیل شرایط ویژهای که هاینریش بل کتاب را نوشته است، یعنی آغاز سالهای بعد از جنگ جهانی دوم و گرفتاریهایی که مردم آلمان بعد از جنگ داشتند وشباهت این دوران به ایران، ایران بعد از انقلاب و بعد از جنگ با عراق، بد ندیدم که از ادبیات او استفاده بکنم، چون به نکاتی اشاره میکند که من تا به امروز ندیدم که در ادبیات ما مطرح بشود. ولی جالب است که ببینیم یک انسان تنها وگرسنه، گرسنه از زمان جنگ، چه جوری با مسایل برخورد میکند. کتاب به این صورت آغاز میشود: روزی که هدریک آمد، یک روز دوشنبه بود. و دراین صبح دوشنبه پیش از آنکه خانم صاحبخانه نامهی پدرم را از زیر در به اتاق بفرستد، دوست داشتم مثل گذشتهها که هنوز در خوابگاه كارآموزی بودم و اغلب این کار را میکردم، پتو را روی سرم بکشم. اما صاحبخانهام در راهرو صدا زد: «از خانه برایتان نامه رسیده.» هنگامی که او نامهای به سفیدی برف را از زیر در داخل اتاق غلتاند، هنوز سایه خاکستری رنگ در آن گسترده بود. با وحشت سراسیمه از تخت برخاستم، چون بجای مهر دایره شکل ادارهی پست مهر بیضی شکل پست راهآهن را تشخیص دادم. پدرم که از تلگراف منتفر بود در مدت این هفتسالی که در این شهر تنها زندگی میکنم برایم تنها دوبار چنین نامههایی با مهر پست راهآهن فرستاده بود. اولین نامه حاوی خبر مرگ مادر و دومین نامه هم خبر تصادف پدر، زمانی که هر دو پایش شکسته بود. و این هم سومین نامه بود. آن را باز کردم و وقتی شروع به خواندن نمودم خیالم راحت شد. پدر نوشته بود: «فراموش نکن که هدریک دختر مولر، کسی تو برایش اتاق تهیه کرده بودی، امروز با قطاری که ساعت ۱۱ و ۴۷ دقیقه وارد میشود به آنجا میآید. لطف کن و دنبالش برو. حتما یادت نرود که چند شاخه گل هم برایش بخری. نسبت به او مهربان و خوشاخلاق باش. سعی کن بتوانی بفهمی که حال و روز چنین دختری چگونه خواهد بود. برای اولینبارتنها به شهر میآید. او خیابان و محلهای را که در آن زندگی خواهد کرد نمیشناسد و برایش بیگانه است. راه آهن بزرگ با ازدحام و شلوغیاش در حوالی ظهر او را به وحشت خواهد انداخت. تصورش را بکن، او با بیستسال سن به شهر میآید که معلم شود. افسوس که تو دیگر نمیتوانی روزهای یکشنبه مرتب به دیدنم بیایی. حیف! از صمیم قلب، پدر.» به این ترتیب هدریک به دیدن قهرمان کتاب میآید. یعنی هدریک آمده که معلم بشود و قهرمان داستان باید به دنبال او به ایستگاه راهآهن (برود)، ولی مسئلهی جالب این است که قهرمان داستان ما درست لحظهای که هدریک را میبیند متوجه میشود که تا آن لحظه بدون علت زندگی میکرده است. انگیزهی ویژهای برای زندگی نداشته است. عشق ناگهانی و با تمام حضورش وارد حضور قهرمان داستان ما میشود. او تعمیرکار ماشینهای لباسشویی است و کار موفقی دارد، پول خوبی به دست میآورد و زندگیاش را اداره میکند. اما گرفتاری او به زمان جنگ بازمیگردد. زمانی که برای یک لقمه نان دائما در حال دوندگی بوده است. کتابهای پدرش را میفروخته که فقط نان بخرد و این نان آنقدر اهمیت داشته است که باید برایش یک چمدان اسکناس میبردند تا دو قطعه نان تحویل بگیرند. آلمان بعد از جنگ فقیر و حریص است، گرفتار و گرسنه است. و قهرمان داستان ما هم گرسنه است و هم فقیر است و کاری که او میکند، یعنی در کارگاهی که کار میکند، یک دزدی میکند. وسیلهای را میدزد تا ببرد بفروشد و از طریق آن نانی برای خودش تهیه کند. از آن به بعد بدنامی گریبانش را میگیرد. انسان بدنامیست برای اینکه اموال اداره را دزدیده است. البته پسر خانواده، پسر خانوادهای که این کارخانه متعلق به آنهاست، رفتار خوبی با او دارد و دختر خانواده هم رفتار خوبی با او دارد، چون فکر میکند او شوهر آیندهاش هست. منتها این دزدیدن یک وسیله برای اینکه بروی و نان بخری، به صورت یک داغ ننگ خورده به شخصیت این قهرمان داستان ما. با آمدن هدریک او متوجه میشود ابدا مجبور نیست تن به ازدواجی بدهد که دوست نمیدارد. او به دیدار دختر صاحب کارخانه میرود که قرار است نامزدش باشد. یعنی نامزدش بوده، ولی حالا با آمدن هدریک دیگر نمیتواند نامزد او باشد. اصلا امکان ندارد. هدریک با خودش عشق آورده است. به قسمتی از گفتوگو میان او و دختر صاحب کارخانه توجه بفرمایید: گفت: «بله! او کار درستی کرد. تو آنقدر متین و باشخصیت شدهای که شاید فراموش کرده باشی اجاق برقی را دزدیدهای، تا برای خودت سیگار بخری» گفتم: «و نانی را که تو و پدرت به من ندادید. فقط وولف گاهی وقتها به من نان میداد. او نمیدانست که معنای گرسنگی چیست. اما همیشه وقتی باهم کار میکردیم، سهم نان خودش را به من میداد» و به آرامی گفتم: «گمان میکنم اگر تو هم آنوقتها فقط یک بار به من نان میدادی، برایم غیرممکن بود که به خودم اجازه بدهم اینجا بنشینم و با تو اینطوری صحبت کنم» گفتم: «بله. شما همیشه بیش ترازحد تعیین شده حقوق پرداخت میکردید و هر کسی که پیش شما کار میکرد ساعت کارش دقیقا حساب میشد و حتا ظهرها یک ژتون برای خوردن سوپ مجانی دریافت میکرد» گفت: «تو خیلی پست هستی، این نمکنشناس!» لیست غذا را از روی ساعتم برداشتم. اما ساعت هنوز شش و نیم نشده بود. و دوباره ساعتم را با لیست غذا پوشاندم. گفتم: «یکبار دیگر لیستهای حقوق را نگاه کن! لیستهایی را که تو مینوشتی بلند و آنگونه که آدم شعرهای مذهبی را میخواند با احساس، اسم آنها را با صدای بلند بخوان و بعد از هر اسم بگو، ما را ببخش. بعدا اسمها را جمع بزن. تعداد اسمها را ضربدر هزار نان بکن و نتیجه را دوباره در هزار ضرب کن. آنوقت از تعیین نفرینها و فحشهایی که تو حساب بانکیات جمع شدهاند اطلاع پیدا خواهی کرد.» این رابطهایست که قهرمان داستان ما با دوروبریهای خودش دارد. زن جوان میل دارد با او ازدواج کند، اما این قضیه دزدی وسیله از کارخانه را به اصطلاح یک وسیلهای کرده تا از طریق او حکومت کند به این مرد. یعنی او را همیشه خجالتزده، نگران و ناراحت حفظ کند. اما هدریک با عشقاش آمده، و عشق هدریک آنگونه وسیع و گسترده است که مرد میتواند خودش را از بار منت این خانواده رهایی ببخشد. ما بعد از جنگ تحمیلی عراق با ایران مشکلات زیادی در این زمینهها داشتهایم. خانوادههای زیادی به فقر و مسکنت درافتادند و گرفتار شدند. سربازان ما در جنگ صمیمانه جنگیدند و خودشان و جان خودشان را فدا کردند. اما متاسفانه تا امروز امکان اینکه یک داستان عاشقانه زیبا دربارهی جنگ نوشته شود، دربارهی بدبختیها و گرفتاریها وجود نداشته است. آنچه ما در این داستان میبینیم، یعنی عشق مرد به هدریک، دختر جوانی که از یک شهر کوچک به شهر دیگری آمده است تا معلم بشود، و قهرمان داستان که هم جنگجو بوده و هم فقیر و هم گرسنه و هم کارگر در حقیقت آن معیاریست که آلمان را بعد از جنگ نجات داده است. یعنی اینکه زن ومرد آلمانی میتوانستند همدیگر را دوست بدارند و در پس و پشت عشق که رنج تنهایی، درد، شکست، گرفتاری و بدبختی را فراموش بکنند. بدبختانه در فرهنگ ما این به مردم آموخته نمیشود. عشق را معمولا منسوب به خدا میکنند، یعنی باید رفت به جستوجوی خدا و عاشق خدا بود. اما نمیشود دو انسان به گونهای یکدیگر را دوست داشته باشند که بتوانند برای بدبختیها، گرفتاریها و دردهاشان راهحلی پیدا کنند که سببساز باشد. من در این زمینه تصور میکنم کتاب «نان سالهای جوانی» یکی از بهترین آثار ادبیست که بعد ازجنگ دوم جهانی نوشته شده است. البته ما هم ادبیات جنگی داریم و من گاهی نمونههای خیلی جالبی از آنها را دیدهام. حتا یک داستان نیمهعاشقانه را هم از نویسندهی جوانی این اواخر خواندم که برای شما یک برنامهای هم دربارهاش درست کردم. ولی ماجرای عاشقانه به این صورت که در این کتاب شرح میشود، اینکه انسان ترمیمی پیدا میکند برای تمام دردهایش از طریق تکیهکردن به یک عشق، عشق به جنس مخالف و تداوم نسل و ادامهی آن چیزی که زندگی هست، متاسفانه ما در ادبیات این اواخرمان، یعنی ادبیات جنگیمان و ادبیات بعد ازجنگ، نداریم و به آن توجهی نشده است. از شما دعوت میکنم باز به بخشی از این کتاب توجه کنید. داستان این است که هدریک در روز دوشنبه آمده است و در همین دوشنبه بسیار طولانی که تمام داستان «نان سالهای جوانی» شکل میگیرد. قهرمان ما در این فاصله، یعنی از صبح دوشنبه تا آخرشب دوشنبه، تمام مسایلش را با جهان حل میکند و دیگر فرصتی را که برایش پیش آمده است ازدست نمیدهد و عشق را به اصطلاح گوشوار زندگیاش میکند. ساعت هفت و نیم بود و به نظرم میرسید که ابدیت باید یک روز دوشنبه باشد. از وقتی خانه را ترک کرده بودم، هنوز یازده ساعت هم نگذشته بود. به راهرو گوش دادم. صدای بچههای صاحبخانهام را میشنیدم که سر شام میخندیدند. حالا فهمیدم که چرا پاهایم موقع بالارفتن از پلهها سنگینی میکردند. تکههای گل به ته کفشام چسبیده بودند. کفشهای هدریک هم آلوده به گل گودال کندهشدهی وسط خیابان «کرتماخر» شده بود. وقتی وارد اتاق من میشدیم، به هدریک گفتم: «من چراغ را روشن نمیکنم. چشمهایم خیلی درد میکند.» گفت: «نه، چراغ را روشن نکن.» من در را پشت سر او بستم. نور کمرنگی از پنجرههای ساختمان روبهرو به درون اتاقم میتابید و من میتوانستم روی میز تحریر یادداشتهایی را ببینم که خانم بروتیک روی آنها تلفنهایی که به من شده بود را یادداشت کرده بود. روی یادداشتها سنگی گذاشته بود. قلوهسنگ را برداشتم و مثل اسلحه مخصوص پرتاب در دستم سبک و سنگین کردم. پنجره را باز کرده و آن را توی باغچهی جلوی خانه پرتاب کردم. شنیدم که سنگ چگونه در تاریکی روی چمنها غلتیده و به سطل آشغال اصابت کرد. پنجره را باز گذاشتم. در تاریکی برگههای یادداشت را شمردم. هفتتا بودند و من آنها را پاره کرده و ذرات کاغذ را داخل سبد کاغذ باطله ریختم. البته توجه کنید که قهرمان ما که تعمیرکار ماشینهای لباسشویی است، حالا از لحظهای که هدریک را دیده است، متوجه میشود که این کار را هم نمیتواند ادامه بدهد. کار او چیز دیگریست. یعنی واقعیت این است که این عشق، این عشق واقعی برای او، روش دیدن، روش نگاه کردن، روش بررسی زندگی، همه چیز را باهم به ارمغان آورده است. شجاعت، شجاعت زیستن، و از کثافت آنچه پیرامون زندگی انسان را میگیرد نجات یافتن، تمام اینها در این داستان مستتر است. مردی که در تمام جوانیاش بخاطر نان دزدی کرده و بخاطر نان تحقیر شده و خرد شده و زندگیاش معنای حقیری داشته، عشق او را نجات داده است. عشق واقعا نجاتدهنده است و این حالتیست که در درون ما کم به چشم میخورد. یعنی به چشم میخورد، ولی مردم آن را پنهان میکنند. عشق را در تقیه محض پنهان میکنند و برای همین شاید هست که تمام کسانی که چیزی میسازند، یا میخواهند چیزی بسازند در آرزوی فرار از جامعه ایران هستند. این نکتهی بدی برای جامعهایست که میخواهد آینده را شروع بکند. -------------------------------- Shahrnush Parsipur |
نظرهای خوانندگان
همهي تيتر در «گيومه»؟!
-- ح.ش ، Oct 26, 2007 در ساعت 04:54 PMغلط است.
تصور نمی کنم هاینریش بل احتیاج به معرفی از جانب خانم پارسی پور داشته باشد. بهتر است ایشان به معرفی نویسندگان جوان ایرانی بپردازند.
-- بدون نام ، Oct 26, 2007 در ساعت 04:54 PMبه راستی رمان شگفت انگیزیه. یادم هست این رمانی بود که چند سال پیش در یک سفر اصفهان برای دیدن نمایشگاه یک از دوستانم با خودم برده بودم. روز افتتاحیه از هتل بیرون زدم و چون یکی دو ساعتی وقت داشتم وسط چهارباغ بالا نشستم و شروع به خواندن کردم. طبعا نشستن همان و بلند نشدن تا آخر رمان همان. به افتتاحیه دیر رسیدم.
-- Qolang International Laboratory ، Oct 26, 2007 در ساعت 04:54 PMیادم هست که از کاراکتر پدر خیلی خوشم آمده بود. خصوصا جایی که به در خانه نانوا برای گرفتن نان اضافه بر جیره بندی می رود و ...
salam.... behtar boud zekr mikardid in matn ra che kasi tarjome karde....?
-------------------------------
-- نسرین ، Apr 14, 2008 در ساعت 04:54 PMدوست گرامی
لطفاً نظرات خود را به فارسی بنویسید و از نوشتن به پینگلیش جداً پرهیز کنید
زمانه