رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > «زنی با چکمهی ساقبلند سبز» | ||
«زنی با چکمهی ساقبلند سبز»این برنامه را از اینجا بشنوید. برنامهی این هفته را اختصاص دادهام به بررسی یک مجموعه داستان بنام «زنی با چکمهی ساقبلند سبز» نوشتهی مرتضی کربلاییلو. به طور معمول در کتابهایی که در ایران به چاپ میرسد، در شناسنامه کتاب، تاریخ تولد نویسنده را به دست میدهند. ولی در این کتاب استثنائاً چنین چیزی وجود ندارد. بنابراین من نمیدانم مرتضی کربلاییلو از کدام گروه نویسندگان ایران و متعلق به چه مقطع سنی است. اما در هر حال، این اولین باری است که من نام او را میشنوم و فکر میکنم این کتاب اولین کتابی است که او منتشر کرده. با همه این احوال چنین به نظر میرسد که ما با نویسنده با استعدادی روبهرو هستیم. این نویسنده، آشنایی خوبی با محیط قم و مناطق کویری ایران دارد و طرح تصویری زیبایی در یکی از داستانهایش در این باره به دست میدهد که اسم این داستان هست «تالاب.» در «تالاب» ما به همراه دو نفر از شخصیتهای کتاب به «تالاب» قم میرویم و پرندهای را نگاه میکنیم که خیلی تنها زندگی میکند و به نظر میآید روزی روزگاری این منطقه سبزتر و حاصلخیزتر از آن چیزی بوده که امروز هست. داستان بسیار زیبا فضای کویری و اثیری و اسارتبار منطقهی بیابانی ایران را نشان میدهد و بررسی میکند.
در هر یک از داستانهای این کتاب (که مجموعاً از ۹ داستان تشکیل شده است) ما با برشی از شخصیتهای مختلف روبهرو میشویم و داستانها یک روند ندارند. یعنی هر کدام در جایی از ایران اتفاق میافتند و برشهای طبقاتیشان با هم، نه این که متفاوت میشود؛ ولی به نظر نمیآید که یک نویسنده این داستانها را نوشته باشد. یعنی نویسنده در هر داستانش که به گوشهای از ایران سفر میکند، ساختار جدیدی به دست میدهد. ولی داستانی که اسمش را به کتاب داده است، «زنی با چکمهی ساقبلند سبز» از نوع داستانهای بسیار قابل تأملی است که من در اینجا به بررسی آن میپردازم. داستان مربوط میشود به جنگ و نویسنده با این که خودش ظاهراً در جنگ نبوده؛ ولی بسیار زیبا یک حالت جنگی را نشان میدهد. حالتی که در هر جامعهای که در حال جنگ است پیدا میشود. داستان به این شکل شروع میشود: «نگارندهی این سطور آدم روشنفکری نیست. اما نزدیک ۲۰ سال در اروپای غربی زندگی کرده و گزارشگر چند روزنامه بوده و حالا که اول تابستان است، در ایران است. به او زنگ زده و گفتهاند که مادر در بستر افتاده است و نفسهای آخرش را میکشد. این بود که به رغم میل، تاکسی گرفت تا فرودگاه. با اکراه از پلههای هواپیما بالا رفت؛ کلافه کمربند صندلی را بست و بین راه، خوابش برد. وقتی بیدار شد، گفتند در آسمان ایران است. همان موقع یاد دوست ویراستارش افتاد که همیشه به خاطر حسرتی که در گزارشهایش بود تحسیناش میکرد. دو روز بعد از ورود، مادرش مُرد. دفناش کردند. خواست برگردد به اروپا، ولی اقوام مانع شدند و گفتند، باید تا هفتم در ایران بماند...» این طور که میبینید با شخصیتی روبه رو هستیم یخزده، دور از وطن؛ دچار حالتی از غربت که به جای این که راجع به این مسألهی دور از وطن بودن تأثر و تأسف داشته باشد، خودش را به محیط جدید پرتاب کرده است و هیچ احساسی در مرگ مادرش ندارد. اما این نویسنده بعد از هفتم مادرش، در روز که در خیابان دارد راه میرود، یا در همان ایامی که منتظر هفت مادرش هست، برمیخورد به دستفروشهایی که کتاب میفروشند و بعد کمیته میریزد و به عنوان این که سد معبر کردهاند، این دستفروشها را تار و مار میکند و کتابهای آنها را بین مردم تقسیم مینمايد. یکی از کتابها نصیب او میشود. اسمش هست «گیرنده منطقهی جنگی.» این کتاب شرح احوال دانشآموزانی است که برای رزمندگان در جنگ ایران و عراق، نامه مینوشتند. نويسنده خیلی خوشش میآید. یعنی به نظرش میآید که کتاب جالبی است و شروع به خواندن آن میکند و داستان نگارنده از اینجا به بعد شروع میشود. نگارنده متوجه شده است که دانشآموزان از سراسر کشور، از دهات، روستاها و شهرها برای رزمندگان ناشناس در جبهه، نامه مینویسند. من از اینجا از روی متن برای شما میخوانم: «شهرها و روستاها با کلمهی مشترک شهیدپرور توصیف شدهاند. مثلاً: من در روستای شهیدپرور کجان زندگی میکنم. اکثر قریب به اتفاق دانشآموزان، کلاس درس را سنگر خواندهاند و پشت میزها را به پشت سنگرهای جنگ تشبیه کردهاند. احتمالاً این تعبیر را از رسانههای فراگیر آموختهاند. از خدا خواسته شده است خمینی را تا انقلاب مهدی نگه دارد. تأکید شده که صدام، کافر است و منطقهی جنگی، جبههی حق علیه باطل است. شهرها و روستاها، هرچند دور از منطقه جنگی بودهاند، پشت جبهه خوانده شدهاند: «من در اصفهان که پشت جبهه است، به دبیرستان میروم و با همشاگردیهایم در صحنه هستیم.» اسم روستاهایی که کلمهی شاه داشتهاند به امام تغییر یافته و این را چند نفر به رزمندهی مخاطب نامه گوشزد کردهاند. در حاشیهی نامه، عکس برگردان شخصیت پدر در سریال کارتونی مهاجران چسبانده شده است. پیداست نویسندگان نامهها با املای دقیق کلمات ناآشنا بودند...» در اینجا املای بعضی از کلمات که غلط نوشته شدهاند، در طی جملهها میآید که برگرداندن آنها در برنامهی رادیویی کمی مشکل است. ولی بعد دوباره میخوانیم: «لحن دختران کم و بیش شاعرانه است. دختری به نام معصومه نوشته است: «اگر در راه خدا کشته شوی، میروی به بهشت و در آن جا پرواز میکنی و در پیش خدا، روزی میخوری.» یک دختر، کلاس پنجمی، نامهاش را با شعری دربارهی رمضان به پایان رسانده است: «اول افطار با آب جوش، بعد نمک و خرما، خاک شیر، ماست. بعد همه میخورند غذا. افطاری تمام میشود. همه با هم شکر میکنند، خدایی که ما را آفریده. بعد هم میخوابند، دوباره همان روز میآید.» بین نامههای دختران یکی متفاوت بود. از دختری به اسم صغری، صغری جهانگیری. آدرس فرستنده یک خیاطی بود در خیابان فرهنگ ساری. نوشته بود: «برسد به یکی از برادران رزمنده.» پارهای از نامه چنین بود: «ای کاش من پوتین بودم و در پای رزمندگان بودم. از پاهایشان مواظبت میکردم. ای کاش کوله پشتی بودم و درخود مقداری غذا جای میدادم تا شما را از گرسنگی نجات میدادم. ای کاش قمقمه بودم و در خود مقداری آب جای میدادم تا شما را از تشنگی نجات میدادم.» نگارنده تا به حال در اسناد مربوط به هیچ جنگی چنین جملاتی ندیده بود. از درز پرده به بیرون نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. کتاب را بست و بلند شد. اطراف تخت قدم زد. به این فکر کرد که صغرا جهانگیری یک انسان زنده است و الان در ساری زندگی میکند. ناگهان احساس کرد بزرگراه پیش روی اش به سمت راه ساری گشوده شد. پاسخ سؤالش توی آن خیاطی بود و انتظار جست و جویی را میکشید...» به این ترتیب نویسنده شروع میکند به طرف ساری رفتن و سعی میکند دختر را پیدا بکند. معلوم میشود در آنجا که این دختر مدتهاست از ساری بیرون آمده و در شهر تهران است. میآید و سعی میکند دختر را پیدا بکند؛ از طریق آدرسی که پیدا کرده است. بالاخره، دختر را پیدا میکند. دختر با چکمههای سبز ساقبلند به دیدارش میآید. او، یعنی دختر، فکر میکند که او، بهزاد است. بهزاد، رزمندهای است که به او جواب داده است. نویسنده در ادامهی داستان خودش را میرساند به شهر تبریز. چون مسیر این بهزاد را پیدا کرده است. بعد، معلوم میشود بهزاد یک عکاس است که در جنگ شرکت کرده و از رزمندگان عکس گرفته است. بهزاد، در حقیقت سرباز جوان ۱۸ سالهای است که جانش را در لحظهی انفجار یک نارنجک از دست داده است و عکاس، کسی است که در آن لحظه از این نارنجک عکس گرفته است. در عکس قبلی بهزاد هست، در عکس دوم فقط پوتینهای کهنهی بهزاد باقی مانده است. این داستان بسیار ظریفی است که جزو بهترین داستانهایی است که من در زبان فارسی خواندهام و به نظرم میآید واقعاً ارزش آن را دارد که نام نویسندهاش، یعنی مرتضی کربلاییلو را در تاریخ ادبیات معاصر ایران نگه بدارد. اما کار این نویسنده، یعنی ارزش کار او، صرفاً به این داستان منحصر نمیشود. در داستان «سینمای مخفی» راوی داستان رفته و در ادارهای استخدام شده است. کار او و دیگران این است که سناریو بخوانند. فیلمنامهها را بخوانند و ببینند آیا این فیلمنامهها میتوانند اجازه داشته باشند فیلم بشوند یا نه. هر سه شخصیت، یعنی شخصیتهایی که در این داستان هستند، آدمهای روشنفکر، ولی ناشناسی هستند و هر کدام از یک متن اجتماعی برخاستهاند که اگر درست دقت بشود، روشن میشود که از کسانی هستند که بعد از انقلاب توانستهاند به کارشان ادامه بدهند و حتی رشد بکنند. یعنی از مقاطع دیگر کاری بیایند و وارد یک کار فرهنگی بشوند. نویسنده، این داستان را هم خیلی خوب پیش میبرد و به آن برش جذاب و قابل تأملی میدهد. در داستان «به یاد استادم، آقای تنگو» ما با پدیدهی وحشتناکی روبه رو میشویم. راوی داستان در دانشکده پزشکی بوده است. بعد از چند ترم که درس خوانده، درس را ول کرده است و خودش را ... یعنی به شهرستانی رفته است و بالاخره میرود پهلوی یک طبیب محلی تا «طب قدیم» بیاموزد و در این حرکتی که میکند بالاخره به جایی میرسد. البته استاد میمیرد و بعد مردی پیدا میشود که حاضر است برای او جسد بیاورد. جسدهایی را از آن طرف مرز و او جسد زنی را تشریح میکند که یک بچه زنده در شکماش هست. من البته دلم نمیخواهد این داستان را برایتان تعریف کنم؛ به دلیل این که شما باید «کتاب زنی با چکمهی ساقه بلند سبز» را بگیرید و خودتان این داستان عجیب را بخوانید. ذهن این نویسنده، به دلیل این که من فکر میکنم زمانی طلبه بوده و دانشی در علوم و کتابهای قدیمی دارد، از نوع ذهنهای بسیار پیچیدهای است که انسان را به فکر وا میدارد که میشود در محیطهای بسیار بسته و محدود، دارای انگارههای ذهنیای شد که بسیار گسترده و پیچیده هستند. من دقیقاً نمیدانم مرتضی کربلاییلو چه شغلی دارد؛ ولی احتمالاً زمانی طلبه بوده است و یا به عنوان دانشآموز در مدرسهای مذهبی و علمی درس خوانده است. او اسم کتابهایی را میبرد که معمولاً کتابهای باب روز نیستند و جزو علوم مخفی یا علومی محسوب میشوند که مردم عادی زیاد با آنها تماسی ندارند. به هر حال من خواندن این کتاب را به شما توصیه میکنم و به نظرم میآید کتاب خوبی است. دربارهی همین کتاب: داستانهایی عقیم از نویسندهای خوب |