رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ مهر ۱۳۸۶
گزارش يک زندگى- بخش بيست و هشتم

دلبری مادر به روش «طلاق می‌خواهم»

بیست و هشتمین قسمت خاطرات شهرنوش پارسی‌پور را از «اینجا» بشنوید.

در کلاس سوم دبستان من شاگرد اول بودم و رقیبى داشتم به نام بدرى مشهود، که جانشین دوست کلاس اولم به نام شهلا رزم‌ور شده بود. من و بدرى مشهود دوست بودیم؛ اما در همان حال در درس انشا رقیب هم بودیم. مسأله جالب این است که اغلب شبیه به هم می‌نوشتیم. انشاها را اغلب این طور شروع می‌کردیم: البته واضح و مبرهن است... بعد آن وقت شروع به شرح موضوع می‌کردیم.

موضوع‌ها اغلب بسیار بى‌ربط بودند: مثلا: «فصل بهار را شرح دهید.» ما این طور شروع می‌کردیم: البته واضح و مبرهن است که فصل بهار فصل بسیار خوبى است. درخت‌ها لباس سبز به تن می‌کنند، گنجشگان آواز می‌خوانند. حالا من می‌نوشتم گنجشک، بدرى مشهود می‌نوشت بلبل. یکى از موضوعاتى را که براى نوشتن به ما دادند، هنوز در خاطر دارم: «بنویسید چگونه یک فقیر را دیدید و به او کمک کردید.»

و ما نوشتیم: «البته واضح و مبرهن است که باید به مردم فقیر کمک کرد.» من و بدرى مشهود هر کداممان جداگانه فقیر عجیبى را در خیابان دیده بودیم که از سرما می‌لرزید. یادم هست که من پالتویم را به فقیر داده بودم و بدرى مشهود، یادم نیست کتش را داده بود یا دستکشش را. مسأله عجیب این بود که فقیرى که من در خیابان دیده بودم، در ذهن خودم آدم بزرگى بود. حالا نمی‌دانم با پالتوى بچگانه من چه می‌توانست بکند. البته من در واقعیت هرگز پالتویم را به هیچ کس نداده بودم، اما انشایى که نوشتم، هنوز در خاطرم باقى مانده است. چون همان موقع هم این مسأله که پالتوى من به تن آن فقیر نمی‌رفت، برایم مطرح بود.

یک روز من و بدرى مشهود از مدرسه به طرف خانه می‌رفتیم. در خانه‌اى باز بود و ناگهان سگ کوچکى از آنجا بیرون جهید و واق‌واق‌کنان به دنبال ما دوید. من تندتر می‌دویدم و در قابلمه‌ام روى زمین افتاد. برگشتم و به بدرى مشهود که با رنگى پریده، به دنبال من می‌دوید، گفتم در قابلمه را بردار. هنوز هم شگفت‌زده هستم که در آن هنگامه ترس و وحشت چرا به او چنین چیزى گفتم. به چه علت او باید می‌ایستاد و در قابلمه مرا برمی‌داشت؟

خاطره بدى از این کلاس سوم دارم. آموزگار مرا پشت میز نشانده بود تا دیکته‌ها را تصحیح کنم و خودش براى کارى رفته بود. بچه‌ها همه مشغول نوشتن چیزى بودند. ناگهان یکى از شاخه‌هاى بزرگ درخت توت شکست. یکى فریاد زد :«توت!» البته شاخه پر از توت بود. ناگهان تمام بچه‌هاى کلاس همانند دسته‌اى گنجشک، جیک‌جیک کنان به حیاط دویدند و به درخت توت حمله‌ور شدند. من اما مثل بچه آدم سر جایم باقى ماندم و به کارم ادامه دادم. اما از گوشه پنجره می‌دیدم که خانم رهبر، که همیشه ترکه‌هاى انار را در حوض می‌انداخت و ما را با آن‌ها تنبیه می‌کرد، از دفتر بیرون دوید و در حالى که فریاد می‌زد به سر حوض دوید و چند ترکه برداشت و سر در دنبال بچه‌ها گذاشت.

همه جیغ‌زنان وارد اتاق شدند و نمی‌دانم چگونه بود که همه با هم رفتند زیر میزها و قایم شدند. باز من سرجایم نشسته بودم. خانم رهبر، همانند الهه غضب وارد کلاس شد و به اطراف نگاه کرد و هیچ کس را ندید؛ الا من که پشت میز نشسته بودم و همچنان دیکته تصحیح می‌کردم. فریاد زد: «همه‌اش زیر سر توست! دستت را بیار جلو!» من که نمی‌دانستم چه اتفاق خواهد افتاد، دستم را جلو بردم. خانم رهبر چند ضربه ترکه دردناک به کف دست من زد و از اتاق خارج شد. بدین ترتیب بدون علت کتک خوردم و این خاطره براى همیشه در ذهنم باقى ماند.

کلاس چهارم و پنجم را در دبستان کاوه خواندم و در کلاس پنجم هم‌کلاس فهیمه وزیرى بودم که چهره مهربان و فرشته‌خوى او هنوز به خاطرم مانده است. نام آموزگارمان را که دختر بسیار فهمیده‌اى بود، فراموش کرده‌ام.

اما در این موقع من عکس هنرپیشه جمع می‌کردم: پنج مرد و پنج زن، همه خارجى. سوفیالورن، جینا لولو بریجیدا، بریژیت باردو، الیزابت تیلور، اودرى هیپورن، و در میان مردان نیز عکس‌هاى ویکتور میچر، کرى گرانت، کلارک گیبل، تونى کرتیس و جک پالانس را جمع می‌کردم. بیشتر این هنرپیشگان هنوز مشهورند. بچه‌هاى دیگر نیز عکس هنرپیشه جمع می‌کردند. هنرپیشگان ایرانى هنوز آن قدر معروف نشده بودند که عکس‌هایشان را جمع کنیم و کارت پستالى از آن‌ها وجود نداشت.

در بهمن ماه سال ۱۳۳۶، در نیمه کلاس پنجم ما به خرمشهر رفتیم. دوستان مدرسه بسیار محبت کردند و هر کدام عکس هنرپیشه‌اى براى من آورده بودند. از آنجایى که عکس‌ها محدود بود، من از هر هنرپیشه صاحب چند کارت پستال مشابه شده بودم. امروز که می‌بینم جوانان از هنرپیشه‌هاى جدید حرف می‌زنند، تعجب می‌کنم و به کلى یادم رفته است با چه دقتى عکس این هنرپیشه‌ها را جمع می‌کردم.

و ما از هواى سرد تهران وارد هواى گرم خرمشهر شدیم. و پس از سال‌ها جدایى از پدر، زندگى گرم خانوادگى که اغلب توأم با دعواى پدر و مادر بود، آغاز شد. مادر من به شدت زود خشم بود و بر سر هر مطلبى فریاد می‌کشید و بدبختانه، ناسزا می‌گفت. پدر برعکس بسیار آرام و متین بود.

یک بار مادر در خشمی که به آن دچار شده بود، فریاد زد:« انشاالله قربون مادرم برى!» پدرم با متانت گفت: «خانم عزیز، دقت کن که این چه کار سختى است. من باید بلیت قطار بخرم و به تهران بروم تا قربان مادر شما بروم. خب لطف کن و از ایشان دعوت بکن تشریف بیاورند اینجا تا من قربانشان بروم!»

بار دیگر دیگ خشم مادر جوشید. آن روز ما ناهار خورش قرمه سبزى داشتیم و همه دور سفره جمع شده بودیم، اما هنوز غذا نکشیده بودیم. مادرم فریادى زد و دیس پلو را برداشت و به دیوار کوبید. پدرم با خونسردى گفت: «واقعاْ شما فکر می‌کنى کوبیدن ظرف غذا به دیوار سخت است؟ بفرما!» و ظرف خورش را برداشت و به دیوار مقابل کوبید. البته پلویى که مادر پرتاب کرده بود، چندان خطرناک نبود و می‌شد آن را از دیوار پاک کرد. اما قرمه سبزى را نمی‌شد از دیوار تازه رنگ کرده خانه، پاک کرد. خوشبختانه هنوز اندکى غذا در آشپزخانه مانده بود که ما توانستیم بخوریم.

یاد داستانى از لورل، هم‌بازى هاردى می‌افتم. لورل به دیدار زوجى از دوستانش رفته است تا با هم ناهار بخورند. اما زوج مشغول دعوا هستند. زن ظرف سالاد را به باغچه پرتاب می‌کند و مرد ظرف ژیگو را. لورل هم بشقاب‌ها را برمی‌دارد و به باغچه پرتاب می‌کند. زن و شوهر شگفت‌زده به او نگاه می‌کنند. لورل معصومانه می‌گوید «آه فکر کردم در باغچه غذا می‌خوریم.»

شب‌هاى درازى با پدر در کنار رودخانه راه رفتیم و او همیشه این سؤال فلسفى را مطرح می‌کرد: «من با این زن چه کار باید بکنم؟» من باید به این سؤال پاسخ می‌دادم و با تمام وجود می‌کوشیدم پاسخ ندهم. چون دلم نمی‌خواست چیزى بگویم که میانه پدر و مادرم را بیشتر شکرآب کند. این قدر این صحنه‌هاى دعوا تکرار شد و آن قدر پدر این سؤال فلسفى را مطرح کرد، تا من که یک بار بسیار خشمگین بودم، گفتم: «خب طلاق بگیرید!»

پدرم خیلى از این پاسخ تعجب کرد و در کمال صداقت به مادر گفت که من چنین پیشنهادى دادم. مادر هم که دائم می‌گفت: «طلاق می‌خواهم!» از این اظهار نظر من بسیار تعجب کرد. چون در حقیقت هرگز تصمیم نداشت از پدرم جدا بشود. حالا یک مشکل فلسفى جدید ایجاد شده بود: «چرا ما کارى کرده‌ایم که بچه‌مان بگوید طلاق بگیرید.»

عاقبت یک شب مادر آن قدر گفت طلاق، که پدر روز بعد که به خانه آمد، یک بلیت هواپیما در مقابل او گذاشت. گفت: «خانم این بلیت هواپیما، این هم پول. شما می‌توانى بدون نگرانى به تهران بروى و من طلاق‌نامه را برایت خواهم فرستاد.»

در اینجا مادر ما گفت: «آقا غلط کردم، معذرت می‌خواهم، ببخشید!» مادرم روى زمین افتاد و کفش‌هاى پدرم را بوسید و باز گفت: «مرا ببخشید! غلط کردم! اشتباه کردم!»

من جداْ شگفت‌زده شده بودم. امروز متوجه شده‌ام بسیارى از زوج‌ها به طور کلى از دعوا کردن لذت می‌برند. در مورد ویژه پدر و مادرم، این مادر بود که از دعوا لذت می‌برد و پدر نمی‌دانست چه باید بکند. او نه اهل کتک‌کارى بود و نه اهل بگو مگو. مادر حریف می‌طلبید و پدر حریف خوبى نبود.

من بچه که بودم مادرم می‌گفت: «اگر تو نبودى من طلاق گرفته بودم.» دو تا که شدیم، مادرم می‌گفت: «اگر شما دو تا نبودید، من طلاق می‌گرفتم.» سه تا که شدیم، مادر می‌گفت: «اگر شما سه تا نبودید، من طلاق می‌گرفتم.» بالاخره می‌گفت: «اگر شما پنج تا نبودید من طلاق می‌گرفتم.»

بسیار بسیار طول کشید تا من متوجه بشوم این روش دل‌برى مادر است؛ که بدبختانه باید گفت این روش تأثیر مخربى بر ذهن بچه‌ها دارد. یکى از جنبه‌هاى این تخریب، این حالت است که بچه فکر می‌کند طلاق جزو ضروریات زندگى است و باید حتماْ طلاق گرفت.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

با سلام. من نتونستم فایل صوتی را دانلود کنم. مشکل از چیست؟

-- امیر ، Sep 24, 2007 در ساعت 07:36 PM

من كار هاي شما را از "تجربه هاي آزاد" تا " آبي" دنبال كرده ام و از همه آنها جز" آبي" كه رماني مشوش به نظر ميرسد كم و بيش لذت برده ام و از اين يادداشتها نيز نه به خاطر نثر كه صداقتشان لذت ميبرم.

-- شهاب شهيدي ، Sep 27, 2007 در ساعت 07:36 PM