رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ آبان ۱۳۸۶
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ۵۰

«از این قطار خون می‌چکد قربان»

از «اینجا» بشنوید

این بار درباره‌ی نویسنده‌ای با شما صحبت می‌کنم به نام حسین مرتضاییان آبکنار، متولد سال ۱۳۴۵. رمانی که از او در دست من است نامی بسیار طولانی دارد. البته اسم کتاب هست «عقرب» ولی بعد می‌شود «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیشمک یا از این قطار خون می‌چکد قربان»

این رمان کوتاه، اما در یادماندنی به ادبیات جنگ اختصاص دارد. ما بعد از جنگ ایران و عراق می‌توانیم بگوییم دارای یک نوع ادبیات جنگی هم شدیم و بعضی از آثار قابل تامل در این زمینه منتشر شده. این رمان «عقرب» به نظر من یکی از رمان‌های خوبی است که در این زمینه نوشته شده است. در ابتدای کتاب می‌آید «تمام صحنه‌های این رمان واقعی است.» ظاهراْ از یک تجربه‌ی شخصی سرچشمه می‌گیرد.

نویسنده می‌کوشد شرح احوال سربازی را به دست بدهد که ما تا آخر کتاب درست نمی‌فهمیم آیا فرار کرده یا به مرخصی می‌رود. در حقیقت این نویسنده مقطعی از جنگ را در نظر گرفته است که سربازها باید بجنگند با نیروهای خودی، و نه نیروهای دشمن. در نتیجه حالت غریبی در جبهه پیدا شده و افراد نمی‌دانند درست چه کار کنند. من اولین بخش این کتاب را برایتان می‌خوانم:

«سرباز وظیفه مرتضی هدایتی، اعزامی برج یک ۶۵، از تهران روی پله‌های راه‌آهن اندیشمک نشسته بود و منتظر بود تا بیایند و او را هم بگیرند و ببرند. پاهایش را بغل کرده بود و چانه‌اش را گذاشته بود روی زانوهایش و خیره بود به آسفالت و تاریکی درخت‌ها و سبزی چمن که سیاه بود. از دور و نزدیک صدای رگبار و تک‌‌تیر هوایی می‌آمد...

داستان به این شکل آغاز می‌شود، جلو می‌رود و ما کم‌کم متوجه می‌شویم که سرباز در یک جنگ خشن درگیر شده و نمی‌داند باید بکشد یا نکشد. در نتیجه تکلیف‌اش روشن نیست و سعی می‌کند خودش را از ماجرا کنار بکشد. حالا او وقتی می‌خواهد برود، باید با یکی از ماشین‌های ارتشی خودش را به یک جایی برساند. از بخش دوم، من این تکه را برایتان می‌خوانم:

صدای تق و توق آیفا را که از دور شنید، ایستاد. از همان دور دست تکان داد تا مبادا رد بشود و سوارش نکند. راننده‌ی آیفا، ۱۰۰ متری مانده بود برسد به او، زد روی ترمز و ۳۰-۲۰ متر جلوتر از او نگه داشت. بدنه‌ی آیفا سوراخ سوراخ بود. عقب‌اش با آرپی‌جی‌هفت رفته بود و بدنه‌اش با ترکش و گلوله. بعضی سوراخ‌ها آن قدر بزرگ بود که مشت آدم ازش رد می‌شد. در سمت راننده هم کنده بود و فقط لولاهایش مانده بود. دید دو تا از لاستیک‌ها ترکیده‌اند و آیفا کمی کج شده.

[کوله‌اش] را پرت کرد روی صندلی و دستش را گرفت به میله‌ی در و خودش را کشاند بالا. بعد گفت: «بیا بالا سیا! دستت را بده به من» و برایش جا باز کرد. راننده نگاهش کرد و خندید و گفت: «بچه تهرونی؟» گفت: «آره! از خط میای؟» راننده گفت: «آی نبودی، نبودی. نگاه کن اونجا رو» گفت: «نور چیه اون؟» راننده گفت: «سه روزه یک‌بند دارن می‌زنن. تو کجا می‌ری؟» گفت: «ما ترخیص شدیم» راننده باز خندید. گفت: «باور کن» و کاغذ پوستی آبی را که برگه‌ی ترخیص‌اش بود از جیب‌اش درآورد و نشان‌اش داد. گفت: «حالا تا کجا میری؟» راننده گفت: «باید بروم اندیمشک سرباز بیارم»

آیفا شیشه‌ی جلو هم نداشت. فقط یکی از برف‌پاکن‌هایش همانطور سیخ مانده بود. خوب که نگاه کرد دید از پهلو و بازوی راننده خون می‌آید. گفت: «تیر خوردی؟» راننده گفت: «یک چند تایی» و باز خندید. این بار دندان‌هایش را هم دید که نصف‌اش شکسته بود و لپ‌اش به اندازه‌ی گلوله‌ی ژ-سه سوراخ بود. به صندلی نگاه کرد که خونی بود و از لبه‌اش خون سیاه می‌چکید کف آیفا. پوتین‌ هم پایش نبود و همین طور پابرهنه روی پدال فشار می‌داد و می‌خندید.

گفت: «گرمه» راننده گفت: «آره می‌خوای دستگیره رو بدم، شیشه رو بکشی پایین؟» نگاه کرد به در آیفا که سوراخ سوراخ بود و شیشه نداشت. گفت: «نه» راننده گفت: «چهار شبه نخوابیدم. یک‌سره پشت این نشستم. می‌رم اندیمشک و میام خط. می‌دونستی رانندگی را تو خط یاد گرفتم؟» گفت: «جدی!» راننده که برگشت، دید از چشم چپ‌اش هم خون می‌آید...

پس در نتیجه مرد جوان که دارد به مرخصی می‌رود، سوار ماشینی شده که در حقیقت راننده‌اش مرده. حالا او مرد جوان مرده یا زنده باید برای این که خودش را بتواند به مقصد برساند، از دیده‌بانی عبور کند. ‌آن‌ها با دیدن این که او مرخصی دارد، باور نمی‌کنند و ورقه را دژبان پاره می‌کند.

مرد جوان مجبور می‌شود از جایی بگریزد، فرار کند و خودش را به قطار برساند تا بتواند از یک مرخصی که در حقیقت یا مرخصی هست یا نیست، یا مرخصی پس از مرگ است، خودش را به تهران برساند به خانواده‌اش. رمان خیلی پیچ قشنگی دارد و با این که می‌گوید واقعی است، ولی در خواندن آدم متوجه می‌شود که شخصیت دائم رنگ عوض می‌کند؛ حالت عوض می‌کند؛ بین مردگی و زندگی در حرکت هست. چند خط بخش ۱۷ را برایتان می‌خوانم:

صدای قطار را شنید: تتق تتق تتق. قطار آهسته به ایستگاه نزدیک شد. واگن‌های آهنی یکی یکی از مقابلش می‌گذشتند. قطار روبه‌رویش ایستاد. فش‌فش بلندی کرد و بخار سفیدی از زیرش بیرون زد. همه جا را مه گرفت. چشم‌هایش را باز کرد. ریل‌ها خالی بود.

پس در نتیجه قطاری هم وجود ندارد. او قطار را فکر می‌کند. در صحنه‌ی بعدی در بخش ۱۸ او خودش را به تهران می‌رساند. و در این جا به حالت دوم‌شخص تبدیل می‌شود:

سوار می‌شوی. قطار که به راه می‌افتد، حس می‌کنی سیاهی کش می‌آید و همه چیز پشت سرت جا می‌ماند و تو می‌روی و او می‌ماند. بین دو واگن ایستاده‌ای و قطار تتق تتق می‌رود به سوی تهران. لحظه‌ی غریبی است؛ سخت است. دل بزرگ می‌خواهد؛ اما تو تحملش را نداری. بغض‌ات می‌گیرد و گریه می‌کنی. بوی شکلات و کاه توی سرت می‌پیچد. نباید توی کوپه‌ها بروی؛ چون آلوده است. چون چرک و خون واگیردار است. دست به هرچیز بزنی، پوستت تاول می‌زند...

البته قطار پر از جسد است که دارد به تهران منتقل می‌شود تا به رسم شهادت، حرکتشان بدهند از مرکزی در شهر. به هر حال او در نیمه راه قطار، به توصیه‌ی مأمور قطار از قطار در می‌رود. با ماشینی که سر راه دیده، خودش را به تهران و به خانه می‌رساند. در خانه ما این صحنه را داریم:

کنار سفره حرف می‌زنی برایشان. برای پدر و مادر. تلویزیون روشن است. مارش نظامی را می‌شنوی. خواهرت مشق می‌نویسند. فردا پدرت با عجله می‌آید به خانه، پاکت میوه‌ها را می‌گذارد زمین و رادیو را روشن می‌کند. می‌گوید: «ماشین‌ها بوق می‌زنند، چراغ‌هایشان همه روشن است. مردم توی کوچه شیرینی پخش می‌کنند، صلح شده!» مادرت توی چادرش گریه می‌کند. می‌گوید: «الهی شکر، الهی شکر» شب پدرت تکیه می‌دهد به دیوار و رادیو را می‌چسباند به گوشش. مادرت رختخواب‌ها را پهن می‌کند. می‌خوابید...

اما در فصل ۱۹ ما هیچ نقطه، علامتی بین جملات و کلمات نداریم و نمی‌توانیم بفهمیم این هذیانی که در این بخش صادر می‌شود، چی را می‌خواهد نشان بدهد؟ آیا او زنده است یا مرده؟ من در خواندن این قسمت شک دارم، به دلیل این که نمی‌توانم حالتی را که در خواندن به شما دست می‌دهد، به اصطلاح در هنگامی که خودتان می‌خوانید کتاب را به شما دست می‌دهد، با آن چه من بخواهم اینجا برای شما بخوانم، برایتان توصیف کنم. برای این که نقطه‌گذاری در این بخش وجود ندارد.

به هر حال او ایستاده جلوی دژبان. اتاقک خیلی شلوغ است. کاغذی که نشان می‌دهد بزرگ می‌شود، بزرگ است،‌ خیس می‌شود. رویش با خط بد نوشته شده. نگران است. می‌گوید: «سرکار ما ترخیص شدیم». توی آیفا نشسته، آیفا سقف ندارد. برگه هی تا می‌خورد. می‌بیند برگ دو تا است، پاره می‌شود. دست دراز می‌کند، اما همان کاغذ نیست، جیبش را می‌گردد، برگه‌ها را درمی‌آورد، برگه خیلی بزرگ است، می‌ماند زیر پوتین‌های یکی، گلی می‌شود.

این سرسامی که در کلمات وجود دارد در اینجا، حالت بعد از مرگ را تداعی می‌کند و... به چند جمله‌ی آخر کتاب توجه کنید:

باید برگردد خط. می‌گوید کمرم درد می‌کند. روی تخت است. فانوس دود کرده. یکی صدایش می‌کند. می‌زند به کمرش. درد می‌گیرد.
پاشو ببینم.
لگدی به پهلویش خورد.
اینجا چی کار می‌کنی؟
چشم باز کرد و دژبانی را دید که باطوم به‌دست بالای سرش ایستاده.
مال کدام گروهانی؟
دژبان سر باطوم را آهسته می‌زد به ستونی که او بهش تکیه داده بود.
اه... من... من شـ... شـ ... شهید شدم.

خب کتاب به این شکل به پایان می‌رسد. ما می‌دانیم که جنگ به اصطلاح تحمیلی عراق با ایران از موارد خیلی غیرعادی جنگ در دنیا است. یعنی این جنگ واقعاْ هدف نداشت. بعضی از جنگ‌ها هدفی دارد، مثلا دیکتاتورهایی می‌آیند و می‌گویند، ما می‌خواهیم به نام بشریت یا به نام هستی یا به نام صلح یا به نام دموکراسی یا به نام کمونیسم دنیا را بگیریم و ال کنیم و بل کنیم. ولی جنگ ایران و عراق به راستی بی‌معنی بود.

ناگهان یک روز صدام حسین به ایران حمله کرد. سربازهای جوان به جبهه می‌روند. بچه‌های کوچک خودشان را روی مین‌ها می‌اندازند و جانشان را از دست می‌دهند. بعد جنگ ادامه پیدا می‌کند و ادامه پیدا می‌کند و ادامه پیدا می‌کند و کم‌کم در این سرسامی که به وجود آورده است، از توان و نیروی سربازی که در حال جنگ است، می‌کاهد و او را به شخصیتی تبدیل می‌کند که نمی‌داند برای چه هدفی دارد می‌جنگد.

کتاب «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک» می‌خواهد همین مسأله را برای ما مطرح کند. یعنی حال روانی سربازی را که بین مرخصی گرفتن و فرار، دست و پا می‌زند و در عین حال یا شهید شده، یا دارد شهید می‌شود و یا مجبور است شهید بشود. یعنی به یک نحوی بایستی با مردن خودش را از شر این جنگ لعنتی نجات بدهد.

حسین مرتضاییان آبکنار که نویسنده‌ای‌ست که من تا به حال از او کار دیگر نخوانده‌ام، یا تا آن جایی که به خاطرم می‌آید چیزی نخوانده‌ام، نویسنده‌ی بسیار مسلطی است و تصور می‌کنم تجربه‌ی شخصی دارد از جنگ تحمیلی عراق با ایران و این را در اثرش بسیار زیبا دارد منعکس می‌کند.

بدبختانه مثل تمام آثار ایرانی که چاپ می‌شود، شناسنامه‌ی کاری این نویسنده به دست داده نشده. من بازهم به ناشرها توصیه می‌کنم چند نکته را در چاپ کتاب‌ها رعایت کنند. نخست شناسنامه‌ی کاری نویسنده را به دست بدهند تا افرادی که دور هستند یا نمی‌دانند یا مثل من در خارج از کشور هستند، بدانند نویسنده چکار کرده و چه آثاری را عرضه کرده است.

دومین کاری که باید حتماْ اتفاق بیفتد، دادن یک صفحه به زبان انگلیسی است. در آمریکا مثلاْ بسیاری از کتابخانه‌ها، کتاب‌های فارسی را جمع می‌کنند. ولی متأسفانه به دلیل نبودن شناسنامه‌ی کتاب، کتابدارها دچار مشکلات زیادی هستند برای این که بتوانند کتاب‌ها را به ثبت برسانند. در این کتاب «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک» ما شناسنامه‌ی کاری حسین مرتضاییان آبکنار را نداریم. تصور من این است که کتاب «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک» از کتاب‌های خواندنی زبان فارسی است.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام
لطفا آدرس ايميل خانم شهرنوش پارسي پور را بديد براي يك دوست فرانوسي دانشجوي دكتراي آكسفورد ميخوام كه داره يك تحقيق جامع انجام ميده
ممنون
----------
زمانه: لطفا به ایمیل عمومی رادیو درخواست خود را بفرستید تا به خانم پارسی پور ارسال شود

-- سحر فرهادي ، Sep 8, 2007 در ساعت 09:01 PM

رمان عقرب... در ادبيات دنيا بي نظير است... بي نظير.
يك شاهكار فوق العاده ست و خيلي خوشحالم كه آنقدر اين رمان را خوانده ام كه از حفظ شده م.

-- سامان ، Sep 9, 2007 در ساعت 09:01 PM

نمي دانم چه اصراري است يك رمان متوسط و پر از تشتت كه تنها تصويري كريه از جنگ و مقاومت فرزندان اين سرزمين ارائه مي كند اينگونه بزرگنمايي شود

-- آرش شفاعي ، Sep 12, 2007 در ساعت 09:01 PM

رمانی است بسیار خوب و با استیل شخصی. خانم شهرنوش پارسی پور هم معرفی خوبی از آن به دست داده است.

-- منصور ، Nov 20, 2007 در ساعت 09:01 PM