رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > وقتی ما هم ماشيندار شديم | ||
وقتی ما هم ماشيندار شديمبیست و هفتمین قسمت خاطرات شهرنوش پارسیپور را از «اینجا» بشنوید پدر، پس از آن که به دلیل سر و صدایى که بر سر پیدا شدن گنج در دماوند به راه انداخته بود و مىکوشید نگذارد تا گنج را بالا بکشند، از دادگسترى بازنشسته شد، جواز وکالت گرفت و در سال ۱۳۳۰ به خرمشهر رفت. ما در سال ۱۳۳۱ به او پیوستیم و ۹ - ۸ ماه بعد، پس از آن که سه خانه عوض کرده بودیم، به تهران بازگشتیم و در اتاقى در خانه مادر بزرگ مستقر شدیم. پدر براى آن که بتواند زندگى ما را در تهران اداره کند، در خرمشهر باقى ماند. ماهى ۳۰۰ تومان براى مادر مىفرستاد. با این پول زندگى بخور و نمیرى را مىگذراندیم. در سال ۱۳۳۳ من در کلاس دوم دبستان فرانک درست مىخواندم. شهرام برادرم را به عنوان مستمع آزاد در کلاس اول نشانده بودند. بنا نبود که او امتحان بدهد. این مدرسه در خیابانى که به خیابان انتظام باز مىشد، قرار داشت. شاید ادامه خیابان فرهنگ بود. اکنون درست به خاطر نمىآورم. مدیر مدرسه ما، خانم رهبر، زنى بسیار بداخلاق بود. من دو سال در این مدرسه ملى درس خواندم. کلاسهاى اول و دوم مدرسه مختلط بود و پسران در کنار دختران مى نشستند. از کلاس سوم به بعد مدرسه دخترانه بود. این شاید روش خوبى باشد که پسر و دختر در کلاسهاى اول و دوم در کنار هم درس بخوانند. پسران در سنین شش تا هشت سالگى بسیار آسیبپذیر هستند و هیچ بد نیست که در مدرسهاى درس بخوانند که آموزگاران زن هستند و حالت مادرانه بیشترى دارند. حالا در همین کلاس دوم، دو اتفاق افتاد که در خاطر من حفظ شده است. نخستین خاطره مربوط به زمانى مىشود که به دلیل بىپولى، شهریه مدرسه که ماهى ۱۰ تومان بود، عقب افتاده بود. مرا به همراه چند نفر دیگر که شهریه آنها نیز عقب افتاده بود، از کلاس بیرون کشیدند و به مدت یک ساعت سر پا نگه داشتند. این در حالى بود که من شاگرد اول کلاس بودم. در عین حال روشن نبود که بچه ها در مورد کوتاهى که از ناحیه خانواده آنها انجام شده بود، چه تقصیرى داشتند. حادثهاى مشابه را در چند سال بعد به خاطر مىآورم. این بار در خرمشهر بودیم. عدهاى دانشآموز بىبضاعت در مدرسه ما بودند. همه ما را در حیاط مدرسه جمع کردند و در برابر چشم همه، لباسهاى گل و گشاد و بىقوارهاى را به عنوان هدیه مردم به این بچهها دادند. هنوز چهره شرمنده و ناراحت این بچهها را در خاطر دارم. اما حادثه دیگر مربوط به زمانى مىشود که جواهر خانم به مدرسه ما آمد و اجازه من و برادرم را گرفت تا زودتر به خانه برویم. نزدیک عید بود و پدر براى دیدن ما از خرمشهر به تهران آمده بود. جواهر خانم دست مرا گرفته بود و شهرام را آزاد گذاشته بود تا به طرف خانه بدود. من بسیار آرزو داشتم که همانند شهرام بدوم و خود را به خانه و به پدر برسانم. همه عادت دارند از اهمیت مادر صحبت کنند؛ اما اغلب توجه ندارند که پدر چه موجود مهمى ست. نقشى که پدر من در زندگى من بازى کرد، بسیار مهم است. خاطره آن روز که من دیوانهوار آرزو داشتم جواهر خانم دست مرا آزاد بگذارد تا بدوم، هنوز در ذهنم باقى مانده است. چهره پدر را فراموش نمىکنم. روى صندلى ورشویى مادربزرگ نشسته بود. گر چه جواهر خانم دست مرا گرفته بود، اما خواهر و برادر هر دو با هم به پدر رسیدیم. لبخند شیرینى صورت او را در خود پوشانده بود. پدر طاقت نیاورده بود تا پایان ساعت مدرسه منتظر ما بماند. هردو به آغوش پدر پریدیم. شهریار که به مدرسه نمىرفت، به ما پیوسته بود. بعد پدرم هدایاى ما را از چمدانش درآورد. او سه ماشین شکارى کوکى، درست عین هم براى ما آورده بود. در این گزینش نه فاصله سنى ما را حساب کرده بود و نه جنسیت ما را. فقط به این فکر کرده بود که بچه ها با هم دعوایشان نشود. آیا این که من بعد سعى مى کردم از همه جلو بزنم و در جدال زندگى پیشرو باشم، که دست به اعمالى زدم که به طور معمول دختران جلب آنها نمىشوند، تأثیر این ماشین کوکى پدر بود؟ در سفر بعدى که چند ماه بعد و در تابستان اتفاق افتاد، پدر یک ماشین خریده بود. یک فورد آلمانى دودر. او هنگامى به خانه رسیده بود که ما در خانه خاله کوکب بودیم. شوهر خاله کوکب ثروتمند بود و آنها همیشه ماشینهاى بزرگ داشتند. پدر به خانه رفته بود و با اطلاع از این که روز جمعه است و ما به خانه خاله کوکب آمدهایم، به آنجا آمد. چه حالت غریبى بود. پدر صاحب ماشین شده بود. ما حالا ماشین داشتیم. این درست زمانى ست که تلفن فقط و فقط در اختیار افراد بسیار ثروتمند بود. مسأله تلفن مرا به یاد خاطرهاى مىاندازد که مادر تعریف مىکرد. در آن موقع مادر، دختر ۱۶-۱۵ سالهاى بوده و هرگاه به خانه دایىاش (که تلفن داشتند) مىرفته، به سفارت انگلیس زنگ مىزده و این پرسش مهم را مطرح مىکرده: «ببخشید آقا ساعت چند است؟» شخصى که پشت تلفن بوده با کمال ادب ساعت را اعلام مىکرده. البته علت این کار بچگانه این بوده که رادیو تهران همیشه اعلام مىکرده ساعت اعلام شده مطابق با ساعت برج بیگبن انگلستان است. تصورش را بکنید که رادیو چقدر مهم بوده و ساعت چقدر مهم بوده و از هر دوى اینها مهمتر، برج بیگبن انگلستان چقدر مهم بوده است. حالا در چنین زمانهاى، عده کمى ماشین دارند و پدر که در هواى خفهکننده خرمشهر و در زمانى زندگى مىکرده که کولر هم وجود نداشته، موفق شده یک ماشین بخرد. ما بچهها در آسمان پرواز مىکردیم. همه رفتند و ماشین پدر را دیدند و اعلام کردند که ماشین کوچک، اما بسیار خوبى است. روز بعد، پدر به من و شهرام اجازه داد برویم و ماشین را که در گاراژى در فاصله صد مترى خانه پارک شده بود، تمیز کنیم. این به راستى وظیفه مهمى بود و البته پدر مىکوشید به ما شخصیت بدهد. رفتیم به سراغ ماشین و شروع کردیم به تمیز کردن آن. پدر روز قبل به ما آموخته بود که سوییچ عاملى است که باعث روشن کردن ماشین مىشود. حالا من مرده بودم که ماشین را روشن کنم، ببینم چه مىشود. عاقبت در برابر این وسوسه تاب نیاوردم و سوییچ را در قفل چرخاندم. ماشین که در دنده یک بود، غرشى کرد و روشن شد. از جا کنده شد و بلافاصله خاموش شد. از ترس داشتم سکته مىکردم. شهرام گفت «الان مىرم به بابا مىگم.» و دواندوان به سوى خانه راه افتاد. من نیز در ماشین را قفل کردم و وحشتزده به دنبالش راه افتادم. زمانى به خانه رسیدم که پدر از طریق شهرام مطلع شده بود که من چه کردهام. به او نگاه کردم. اخم مصنوعى در صورتش بود و مىکوشید لبخندش را پنهان کند. البته هیچ چیز نگفت. چند سال بعد در خرمشهر اجازه داد پشت فرمان بنشینم. البته در راه آبادان به خرمشهر بارها فرمان ماشین را به دستم داده بود. این بار اما اجازه داد پشت فرمان بنشینم. خدا به راستى همراه من بود. چون هیچ چیز از ماشین نمىدانستم. اما نمىدانم چرا دور گرفته بودم. به میدانى رسیدیم که آغاز شهر خرمشهر در آن سوى رودخانه، در طرف شرق بود. من نتوانستم ماشین را مهار کنم و به طور کلى یادم رفت ترمز ماشین کجاست. با چنان سرعتى به سوى رودخانه مىرفتم که گیجکننده بود و در همان حال در جستجوى ترمز بودم. پدرم فریاد مىزد: «ترمز کن! ترمز کن!» و من درست لحظهاى ترمز کردم که دو چرخ جلوى ماشین تا نیمه، روى سکوى رودخانه بود. رنگ از چهره پدرم پریده بود. این دومین بارى بود که او را به این رنگ مىدیدم. بار نخست در کوه بودیم و او درست در لحظهاى که من داشتم در یک پرتگاه مىافتادم، دستش را به سویم دراز کرد. آن زمان هم درست به همین رنگ در آمده بود. البته من دستم را دراز کردم تا دست او را بگیرم، و فقط یک سنگ کوچک جلوى سقوط مرا گرفت. پدرم بعد که مطمئن شد من سالم هستم نشست و نفسى از سر آسودگى کشید. پدرم به من میدان مىداد که حرکت کنم. حتى یک بار را به خاطر نمىآورم که به عنوان دختر، مرا کوچک کرده باشد. در راهپیماییهاى پس از شام در خرمشهر، همیشه از خیام و بعد از دیل کارنگى حرف مىزد و اعلام مىکرد: «Try and try and try» البته او انگلیسى نمىدانست. اما این جمله را حفظ کرده بود و بسیار دوست داشت. در کودکى و نوجوانى، این جمله به نظر من مضحک مىآمد؛ با این حال تأثیر روانى شدیدى بر من داشت. هرگز هیچ کتابى از دیل کارنگى نخواندم و فقط همین یک جمله را از او آموختهام که نمىدانم به چه مناسبتى آن را مىگفته. در داستان «تجربههاى آزاد» از این جمله دیل کارنگى استفاده کردهام. واقعیت این است که به دلیل روحیه دموکراتیک پدر و مادر، من هرگز جذب هیچ گروه سیاسى نشدم. اعتراف مىکنم که گاهى آرزو مىکردم پدرم سختگیرتر باشد تا من بتوانم علیه او قیام کنم. اما پدر هیچ گاه کارى نکرد که باعث قیام بشود. به راستى کدامین دسته از پدران، فرزندان خود را به سوى مبارزه سیاسى مىکشانند؟ آنان که مستبد هستند؟ یا آنان که آرمانهاى سیاسى خود را به فرزندانشان منتقل مىکنند؟ |
نظرهای خوانندگان
The only memory of my father, is his dogged absence; He was physically among us, but his mind hardly took note of our pain.
-- Kamal ، Sep 5, 2007 در ساعت 07:05 PMحضور روشنفکریِ شما در جامعه ی نیمه روشنفکری ایران که حقوق بشر را به حقوق زن تبدیل و " واژه ی مردسالاری" را چماقی کرده تا هر چسناله ی زنانه را جزو مبارزه ی زنان بداند،واقعا قابل تقدیر است. وقتی خبر می رسد که دختران بیش از 50% دانشجویان دانشگاه را تشکیل می دهند، خبری خوشحال کننده، اینانی که گفتم از خود نمی پرسند و یا خود را به کوچه ی علی چپ می زنند که هزینه ی دانشگاهی این همه دختر را چه کسی پرداخت می کند و با چه میزان کار روزانه و بیشتر مواقع سرافکندگی؟ مادر خوب و پدر خوب می بایست که تشویق شوند. و شما که ترازو را یکی از اختراعات بشری می دانید که بشر با اختراع آن رشدی شتابمندتر از قبل پیدا کرد، معلوم می شود که به چه میزان به وجود تعادل در جامعه واقف هستید و از همه مهمتر آن فهم تعادلی را در زندگی تان و اندیشه تان و نظراتتان بازتاب داده اید. برایتان شادی آرزو می کنم.
-- بدون نام ، Sep 7, 2007 در ساعت 07:05 PMعلی