رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۹ مرداد ۱۳۸۶
گزارش يك زندگى- بخش بيست‌ودوم

مبصری با کفشِ پاره

بيست‌ودومين بخش از خاطرات شهرنوش پارسی‌پور را از «اینجا» بشنوید.

معلم كلاس اول ما، خانم محمدى، بسيار مرا دوست داشت و به عنوان شاگرد اول كلاس مبصرم كرده بود. اما در كلاس ما دخترى بود به نام خديجه، معروف به ملاحت، كه هم زيبا بود و هم پولدار و هم علاقه شديدى داشت مبصر بشود. در آن موقع مادرم براى چند ماه به مشهد رفته بود. من با كفش‌هاى سفيد جلوبازى كه براى عيد به من داده بودند به مدرسه مى‌رفتم. زمستان بود و پاى من در اين كفش‌ها كه پاره هم شده بود به‌راستى يخ مى‌زد. ملاحت به خانم محمدى مى‌گفت كه او بايد مبصر بشود، و خانم محمدى مى‌گفت مبصر كسى‌ست كه شاگرد اول كلاس باشد. ملاحت نمى‌توانست به‌درستى توضيح بدهد كه انتخاب كسى با كفش پاره به عنوان مبصر كلاس به آبروى كلاس صدمه مى‌زند. و خانم محمدى درست به همين دليل كه كفش من پاره بود پايش را در يک كفش كرده بود كه مبصر من باشم.

خانم محمدى چند روزى غيبت داشت. ملاحت بهانه‌اى جست و از من به دفتر شكايت كرد. مدير ما خانمى بسيار بدخلق و اشراف‌منش بود. مرا به دفتر احضار كرد. ملاحت شكايت كرد كه من لياقت مبصرى ندارم و بلد نيستم كلاس را اداره كنم. خانم مدير نگاه تحقيرآميزى به كفش‌هاى من انداخت و بعد گفت: بگو ببينم مى‌تونى مبصر باشى؟ تا من دهانم را باز كردم كه پاسخى بدهم خانم فرياد زد: خفه! از اين به بعد ملاحت... مبصر است.

به‌خوبى به ياد دارم كه در برابر اين ظلم بى‌تفاوت ماندم. علتش كفش‌هايم بود كه بسيار كهنه، پاره، و تابستانى بود. بدون شک من با اين كفش‌ها لياقت مبصرى نداشتم. ملاحت، كه چكمه‌هاى سرخ‌رنگى به پا داشت كه روى آنها نقش برجسته ماه و ستاره بود و تازه مد شده بود با خوشحالى مبصرى كلاس را بر عهده گرفت. اما روز بعد خانم محمدى به كلاس برگشت و با ديدن وضعى كه پيش آمده بود به نحوى عجيب دچار خشم شد و يك‌راست به دفتر رفت. هنگامى كه برگشت دستور داد ملاحت سر جايش بنشيند و من دوباره مبصر شدم.

به‌راستى دلم نمى‌خواست مبصر باشم. كفش‌هايم پاره بود و ترجيح مى‌دادم در گوشه‌اى بنشينم و توجه كسى را جلب نكنم. اما به عنوان مبصر مجبور بودم دائم در برابر چشم بچه‌ها بايستم و بگذارم كه كفش‌هايم را نگاه كنند. مسأله زمانى سخت‌تر شد كه خانم محمدى متنى نوشت و به دست من داد تا حفظ كنم. و در سر صف بخوانم. يادم هست كه اين متن به اين صورت آغاز مى شد: "من بهار هستم، من زيبايى طبيعت هستم..."
يك صندلى جلوى صف دانش‌آموزان گذاشته بودند و من روى آن ايستاده بودم و مى‌خواندم، تا رسيدم به جمله آخر. ناگهان صداى ملاحت را شنيدم كه به صداى بلند مى‌گفت: "كفش‌هايش را نگاه كنيد!"

نخستين كسى كه به كفش‌ها نگاه كرد خود من بودم. در كمال تعجب متوجه شدم كه در وسط زمستان، كفش‌هايم جلوباز و در عين حال پاره است. بعد يادم آمد كه بله، مدت‌هاست دارم با اين كفش‌ها راه مى‌روم. موجى از خنده در صف دانش‌آموزان افتاد، اما بی‌‌درنگ سكوت شد. بسيارى از دانش‌آموزان بى‌بضاعت بودند و كفش پاره پديده نوينى نبود، تنها اين بود كه كفش پاره به مذاق ملاحت و مدير مغرور مدرسه ما خوش نمى‌آمد.

يك روز دخترخاله من به خانه‌مان آمد. او هم چكمه‌هاى قرمز با نقش ماه و ستاره به پا داشت. در گفت‌وگو با من متوجه شد كه ملاحت مرا به دليل كفش اذيت مى‌كند.. پيشنهاد كرد تا چكمه‌هاى او را بپوشم و به مدرسه بروم. قبول كردم. ملاحت با تعجب به چكمه‌هاى من نگاه مى‌كرد، و همين باعث شد كه متوجه بشوم كار احمقانه‌اى كرده‌ام. نخست به اين دليل كه چكمه‌ها براى من گشاد بود، و دوم به اين دليل كه روز بعد ديگر قادر نبودم اين چكمه‌ها را به پا كنم، و سومين دليل و مهمترين دليل اين بود كه چكمه‌ها مال من نبود. بسيار احمقانه بود كه با مال مردم پز بدهم. بعد اما بدتر از همه اينها اين كه در اعماق قلبم باور داشتم كه كفش پاره به معناى بى‌خردى يا حماقت نيست. كفش پاره يعنى كفش پاره، يعنى اين كه فرد به دليلى پول ندارد تا كفش نويى بخرد. هيچ‌كس حق ندارد كسى را به دليل كفش پاره از ميدان زندگى به بيرون پرتاب كند.

مادر از مشهد بازگشت و بي‌درنگ كفش نويى براى من خريد و مشكل كفش حل شد. بعد اما نزديك به عيد نوروز بوديم و كفش نيز به همين دليل براى من خريدارى شده بود. ملاحت پس از پايان كلاس به طرف من آمد و گفت تا آن روز به خانه او برويم. من پذيرفتم. به خانه آنها رسيديم كه يك هشتى ورودى داشت. به من گفت، "همين‌جا وايسا!" ايستادم. رفت و اندكى بعد با يك جفت كفش زردرنگ زيبا برگشت و آنها را به من نشان داد. گفت، "اينها كفش‌هاى عيد من است."

ملاحت متوجه نبود كه در آن لحظه تحول درونى عميقى را در من باعث شده است. من تا آن لحظه نمى‌دانستم حقارت يعنى چه، اما ناگهان دچار احساس حقارت شدم. البته نه اين كه خودم را حقير ببينم، بلكه ناگهان متوجه شدم مليحه موجودى حقير است. تا آن لحظه من او را موجودى به اندازه خودم تصور مى‌كردم، اما يك‌باره متوجه شدم كه او بسيار كوچك است. كوچك و ذليل. ابعاد هيكل او معادل يك جفت كفش بود. اگر كفش را از او مى‌گرفتيد ديگر هيچ چيز نبود. يادم هست لبخند زدم و گفتم، "عجب كفش‌هاى قشنگى!"
ديدم كه ملاحت ناگهان در ذهن خودش بزرگ شد، بعد نگاهى به من كرد و ديدم كه ناگهان دچار خشم شده. ملاحت نيز ناگهان متوجه شده بود رفتار حقيرى كرده است. با حالتى پرخاش‌گرايانه گفت، "حالا برو!"

من رفتم و فكر مى‌كنم در همان لحظه بود كه متوجه شدم ماجراى چكمه سياه هم چيز مهمى نبوده است. مرا باز، بدون كفش و با يك جفت چكمه سياه پلاستيكى به عروسى برده بودند. تمام بچه‌ها كفش‌هاى زيبايى به پا داشتند جز من كه با چكمه‌هاى پلاستيكى سياه احساس خفت عجيبى مى‌كردم. در آغاز فكر كردم اگر ساكت گوشه‌اى بنشينم كسى متوجه نخواهد شد كه چكمه به پا دارم. بعد اما ساكت نشستن غيرممكن بود. بچه‌ها بازى مى‌كردند و مرا صدا مى‌كردند. من هم شروع به بازى كردم، منتها دائم دچار اين احساس بودم كه اگر تند بدوم و اگر لاى بچه‌ها قايم بشوم آنها چكمه‌هاى مرا نخواهند ديد. بى‌فايده بود. چكمه‌هايم ديده مى‌شد، اما عجيب اين‌كه آنها هيچ اشاره‌اى به چكمه نمى‌كردند. شايد به‌راستى چيز مهمى نبود كه آدم چكمه سياه لاستيكى به پا داشته باشد.


از پس از حادثه ملاحت خاطره آن شب با چكمه سياه نيز در ذهن من ته‌نشست كرد. از آن پس نسبت به لباس و كفش بى‌تفاوت شدم. مسأله كم‌كم جنبه مضحكى پيدا كرد. در سال‌هاى نوجوانى و جوانى كه باد سوسياليسم هم به دماغم خورده بود براى همه اين‌طور جا افتاد كه من به عمد لباس ساده مى‌پوشم و كفش ملى به پا دارم، يا حتى كفشم پاره است. اين تصور جا افتاد كه من دارم ساده‌پوشى را تبليغ مى‌كنم.

در يك عروسى مجلل كه من با يك دامن كهنه و يك پوليور نخ‌نما شركت كردم عده‌اى دچار اين احساس شدند كه از من تقليد كنند. واقعيت اما اين كه جيب خالى فرصت شيک‌پوشى نمى‌داد و مسأله اما از اساس برايم بى‌تفاوت شده بود. تصور اين كه روزى كفشى بپوشم كه بخواهم آن را به رخ ديگرى بكشم حالم را به هم مى‌زد. خاطره ملاحت كوچک كه كفش‌هاى زردش را زير دماغم گرفته بود و با تبختر نشان مى‌داد همانند نقشى كه در سنگ كنده باشند در ذهنم جا خوش كرده بود. مبادا آن روزى بيايد كه من كفشم را زير دماغ كسى بگيرم تا او ببيند كه چقدر زيباست.

بدبختانه اين حالت فرار از خودنمايى جايش را به يك نوع فروتنى ويژه داده است. فروتن هستيد، اما دنيايى از غرور در پشت اين فروتنى پنهان شده. هر حركت مردم را تفسير مى‌كنيد. مسأله فقط اين نيست كه مردم كفششان را به شما نشان مى‌دهند. آنها خانه و زندگى‌شان را هم به شما نشان مى‌دهند. آنها خاندان و دودمانشان را هم به شما نشان مى‌دهند. البته من حالا در اين خاطرات دارم همان كار را مى‌كنم. منتها آرزومندم روشن شود كه هدف باز كردن يك دوره تاريخى‌ست. اگر ملاحت كفشش را به من نشان مى‌داد و مى‌گفت، "نگاه كن و ببين كه اين كفش از نظر ساختارى به كفش‌هاى دوره صفويه شباهت دارد" مسأله بسيار فرق مى‌كرد.

هنگامى كه دوستى به من گفت كه آزمايش د.ان.ا داده و روشن است كه اجدادش از سى هزار سال پيش در خراسان زندگى مى‌كردند به‌شدت به هيجان آمدم. اين مسأله يك بازتاب علمى دارد. خانمى از اهالى تركيه كه همين آزمايش را انجام داده روشن شده كه در اصل متعلق به منطقه لبنان است. اين نوع ريشه‌يابى برايم آنقدر جالب است كه آرزو دارم روزى آزمايش بدهم و روشن بشود كه با دلفين‌هاى ساكن درياى جنوب خويشاوندى دارم.

چند روز پيش در سن شصت‌ويک سالگى براى خريدن يك جفت كفش تابستانى به فروشگاه رفتم، و چون دوستى پافشارى زيادى كرد يك جفت كفش خريدم كه پاشنه‌هايش به قول معروف صنارى‌ست. هنگامى كه به خانه آمدم و كفش را يك بار ديگر نگاه كردم متوجه شدم كه در زندگى هرگز يك بار پيش نخواهد آمد كه اين كفش‌ها را بپوشم. به جهت تنبيه خودم هم كه شده تصميم گرفتم كفش‌ها را پس ندهم. من اين كفش‌ها را به ياد ملاحت، در كمد اتاقم نگهدارى خواهم كرد تا هميشه يادم باشد كه انسان حتى در شصت‌ويک سالگى ممكن است دچار ميل به خودنمايى باشد.

مطلب پیشین: اولين و آخرين کتکِ پدر

------------------------------------
دیگر خاطرات شهرنوش پارسی‌پور

Share/Save/Bookmark