رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > «بريم خوشگذرونى» | ||
«بريم خوشگذرونى»شهرنوش پارسیپوربرنامهی اینهفته اختصاص دارد به بررسی یک داستان به نام «برویم خوشگذرانی»، نوشتهی علیرضا محمودی ایرانمهر. این کتاب را انتشارات «روشنگران» و «مطالعات زنان» در سال ۱۳۸۴ منتشر کرده است. من از خواندن این کتاب هم بسیار لذت بردم، هم بسیار متاثر شدم. نویسندهی بسیار پرطنز کتاب، یعنی علیرضا محمودی ایرانمهر، در ۱۹ داستان که البته در آغاز کتاب نوشته شده است «۱۸ داستان عاشقانه». ولی من هرچه شمردم دیدم اینها ۱۹تا هستند. البته یکی از داستانها عاشقانه نیست. بههر تقدیر این نویسنده با استعداد فراوانی مشکلات خیلی ويژهی جامعه ایران را در این اثر جمعآوری کرده است، مشکلات عاشقانهی جامعه ایران را. و بعد، نگاه خیلی عجیبی به مسئلهی عشق دارد که من در داستانهای مختلفش سعی میکنم آن را بررسی کنم.
در پشت جلد کتاب جملهای هست از نخستین داستان بهنام «بیچاره پوپر» که این را به عنوان بهاصطلاح بخشی از کتاب آوردهاند. من همین جمله را برایتان میخوانم: «شکلات کش خوبیست. بعد از اسباب آبی یک موفقیت است. یلدا با علاقه آن را خورد. آنقدر سفت بود که مجبور شد برای من با دندان یک تکهاش را جدا کند. قطعهی بزرگ شکلات را که از آب دهانش مرطوب شده بود، در تمام طول راه میمکیدم. تنها مشکل کارل پوپر بود که دورهی آثارش در کیف شانهی من مثل تودهای آهنین سنگین شده بود...». این داستان، یعنی این بخشی که برایتان خواندم، عاشقانهترین قسمتیست که شما در داستان «بیچاره پوپر» با آن روبهرو میشوید و از همین جا متوجه میشوید که مشکلات جوانان ایران در هنگامی که میخواهند همدیگر را ببینند، معاشرت کنند و ارتباطاتی داشته باشند، چقدر سنگین و سخت است. «بیچاره پوپر» داستان خیلی جالبیست. مرد جوان فقیر است، برای محبوبش «یلدا» میخواهد هدیهای بخرد و پول ندارد. در نتیجه کاری که میکند، دورههای مختلف آثاری را که جمع آورده است، آثار ادبی، تاریخی و غیره را میبرد میفروشد، کتابهایش را، با پول آنها یک چیزی میخرد. در اینجا او پوپر را میخواهد بفروشد، ولی پوپر خواننده ندارد. هرجا میرود و هرچه تلاش میکند دورهی آثار پوپر را بفروشد که کارل پوپر بههرحال مرد بسیار بزرگیست در رشتهی جامعهشناسی، فلسفه و علوم انسانی، ولی نمیتواند پوپر را بفروشد. در نتیجه میرود و یک دورهی دیگر را میفروشد. با پولی که فراهم میکند موفق میشود برای «یلدا» یک اسب آبی بخرد. یک مجسمهی کوچک فلزی که به نظرش میآید که شاید قشنگ است. یعنی حداقل با پولش میتواند این کار را بکند. علیرضا محمودی ایرانمهر طنز دردناکی دارد. در داستانی که بعد از داستان «بیچاره پوپر» میآید، به نام «پست ساعت ۲» با مسئلهی بسیار ظریفی روبهرو میشود. مرد جوان در جبههی جنگ است، مشغول نگهبانیست، باید نگهبانی بدهد و مراقب باشد که دشمن حمله نکند. من حالا سعی میکنم تکهای از داستان را برایتان بخوانم: «توی تاریکی دراز کشیدم و به صدای لهشدن برف زیر پوتینها گوش میدهم. دارد نزدیک میشود. لبهی چادر را پس میزند و آسمان را وسط تاریکی میبینم. مثلثی به رنگ سرخ روشن است. به این ترتیب سرباز پست نگهبانی را تحویل میگیرد. میآید، رادیویی را که قاعدتا نباید داشته باشند، چون گویا غدغن است، از زیر یک مخفیگاهی بیرون میکشد، میبرد و شروع میکند به گوشدادن موسیقی و در همان حال نگهبانیدادن. صحنهی عاشقانهی این داستان از جایی شروع میشود که حال برایتان میخوانم: «در آنسوی سیمهای خاردار قلههای رشتهی کوه در خط روشن افق شفاف و برجستهاند. اگر میتوانستم تمام طول رشتهکوه را از این سر تا آن سر افق یکجا ببینم، به زنی میماند که رو به آسمان دراز کشیده است. به پشت دراز کشیده، و از برآمدگی پیشانیاش تا نوک انگشتان پا در افق امتداد دارد. روغن درون کوه میسوزد و دود آن از بالای سیمهای خاردار بسوی زن خوابیده میرود. آنتن را بیرون میکشم و از پشت سیمها آن را به سمت صورت زن میگیرم. صدای زیر آواز زن شفافتر میشود. تمام صداها از آنطرف قلههای کوه میآیند. آهنگ اپرا عوض شده است. مردی زیر پنجرهای با باغچههای رزهای سرخ زانو زده و زن روی ایوانی با نردههای چوبی آواز میخوانند. زیر چشمهایم یخ کرده است. زیر پلکهایم دست میکشم. خشک است. بادی که از سمت تپه میآید صورتم را سرد کرده است...». پس در حقیقت مرد جوان تنهاست و به هستی، به کوه، که شبیه زن است، نگاه میکند و در اندوه تنهاییاش دستوپا میزند. کاملا روشن است که علیرضا محمودی ایرانمهر در جبههی جنگ اوقاتی را گذرانده و بسیار وارد است به مفهوم «جبهه»، «جنگ» و «سرباز» و رنجهایی که سربازان میکشند. چندین داستان از این مجموعه در این رابطه شکل میگیرد. بههرحال شما در این مجموعه همه چیز میبینید جز عشق. در یکی از داستانها مرد با زنش میخواهد رابطهای برقرار کند، ولی تمام مدت فکر میکند دیگران دارند میبینند. از پنجرهها میگریزند، از اینجا و آنجا میگریزند، به جاهای مختلف میروند، ولی در همهجا دچار این احساس است که دارد دیده میشود. و این حالت بسیار دردناک جامعه ایران در این لحظه از تاریخ است. من سعی میکنم غیرعاشقانهترین داستان این مجموعه را برایتان بخوانم. نامه این داستان «شیخ مشفقالدین» است: «شیخ مشفقالدین، آنکه هرگز دروغ نگفت و به گمراهی نگرویید، سهبار در عمر خویش شیطان را دید. نخستینبار نیمهشبی از چهاردهمین تابستان عمر شیخ مشفق بود، بدانگاه که با بازوان برهنه و سنگ آب سیاه خم شده بود تا وضو سازد. غباری در تاریکی درخشید و شیطان بر او ظاهر شد. شیطان که قامتی افراشته چون پیل و چشمانی درخشان داشت، سه لعبت زیباروی را بر شیخ نمایاند و گفت: «ایمانت را بر من بفروش، تا آن زیباروی را که گیسوان سیاه دارد، و نقش ستارگان جوزا بر بازوی چپ اوست و دو دیگری را پیراهنی به نخ از حریر و خوشهی عطرآگین پروین را میان سینه دارد و سه دیگری را که نافی کوچک و هلالی زرین چون ماه بر پشت ران خود دارد، بر تو ببخشایم، و تو، هرآنچه را بر زبان رانی خواهی دید.» شیخ مشفقالدین، آنکه عمری دراز در پیش داشت، پشت بر شیطان کرد و راه خود بسوی محراب گرفت و برفت. چهلسال بعد شیطان دیگر بار بر شیخ ظاهر شد، و آن بدانگاه بود که شیخ کوزهی آب خنک و باری از دفتر و رسائل در حجرهی خود داشت. شیخ صدای گامهای شیطان را در آنسوی در از پس چهلسال بازشناخت. شیطان که ردایی زربفت و ریشی نقرهفام داشت، برگ انجیری از آستین خود برآورد و به شیخ داد و او را یار دیرین خود خواند: «ایمانت را از تو خواهم خرید و به تو آنچه برتر از آن نیست خواهم داد. به برگ انجیر بنگر! در آنجا مشعلدارانی را خواهی دید و اسبی کهر که سرداری بر آن سوار است و به فراز تپه میتازد. آن سردار تو هستی! و این فراشان گوسپندی را بر کنار خیمهگاه کباب میکنند، سربهسر خادمان تواند» شخی مشفقالدین، آنکه صبر فراوان و دانش بسیار داشت، قلم بر دوات زد و سر در کتاب خویش فروبرد و شیطان راه خویش گرفت و برفت. سومینبار در واپسین دم مرگ شیطان بر شیخ ظاهر شد. شیخ اینبار صدای گامهای شیطان را که بر بالیناش میآمد نشناخت، زیرا او نیز چون شیخ پیر و فرتوت بود: «ایمانت را از تو میخرم، اما دیگر هیچ ندارم تا به تو بدهم. جز این جرعهی برف آب سرد» و شیخ مشفقالدین، آنکه در دم مرگ جز عطش و حیرت هیچ نداشت، آب سرد را نوشید...». به این ترتیب مردی که در تمام عمرش پرهیزکاری میکند در آخرین لحظهی قبل از مرگش تمام ایمانش را میفروشد. این یکی از داستانهای زیبای علیرضا محمودی ایرانمهر در این مجموعهی «برویم خوش گذرانی» هست. من تمام اسمهایی که اخیرا میبینم و کتابهایشان به دستم میرسد، نویسندگانی جوان هستند، نویسندگان ناشناس. کسانی که کارشان را تازه شروع کردهاند. نکتهی خیلی جالبی که به چشم میخورد، نوع ادبیاتیست که این افراد بهوجود میآورند. البته برخی اوقات خواندن آثار نویسندگان جوان ایران کار مشکلیست، چون از نوعی ادبیات استفاده میکنند، از نوعی روش نوشتاری استفاده میکنند که آدم را به یاد فیلمهای «دیوید لینج» یا «خشم و هیاهو»ی ویلیام فالکنر میاندازد. ولی برخی دیگر براستی دارند کارهای کارستانی انجام میدهند. «برویم خوش گذرانی» از این نوع داستانهاست، داستانهای عاشقانهای که اصلا عاشقانه نیستند؛ پر هستند از سوءتفاهم، از گرفتاری، از فقر و نداشتن رابطههای درست انسانی. به دلیل سوءتفاهم و روابطی از این دست. من از «بامهای خیس بر فراز شهر» یک چند جمله را میخوانم، تا متوجه بشوید این ساختار چه شکلیست: «دارد نگاهتان میکند، کسی دارد نگاهتان میکند. لبهی فلزی تختخواب در نورافکنهای سقفی میدرخشد. حتا پوست صاف و شفاف او برق میزند. شال مشکی را روی دوشاش میاندازی و گردی براق شانهها پنهان میشود. خانمی ۴۰ ساله پشت شیشه ایستاده است و هنوز نگاهتان میکند. یک پیرمرد، زنی دیگر و دو پسربچه هم اضافه شدهاند. ایستادهاند و من و تو را نگاه میکنند. راحت نیستم. اینجا خیلی روشن است. نگاهشان نکن. از اینجا برویم، از اینجا بدم میآید. پشت به شیشهی رو به دیوار ایستادهای و لباس میپوشی. چیزهایی را که لازم داری، توی جیبات فرو میکنی. بارانی دختر را از روی تخت برمیداری و بالا میگیری تا دستهایش را در آستینها فرو کند. پوشیدن یک بارانی بلند و ضخیم احساس خوبی دارد. تو پلیورت را میپوشی. نگاهشان نکن، هنوز دارند نگاهمان میکنند. بههرتقدیر این نگاهکردن و نگاه کردن ادامه پیدا میکند تا برسیم به آخر داستان: واقعا اینجا تنهایی؟ تنهای تنها! از اینجا دنجتر هیچجا پیدا نمیشود. اما میترسم پرت شیم پایین. اگر به دودکش برسیم دیگر جایمان امن است. هر دو به سوی هم خم شدهاید. سایههای شهر میان مه درهم فرومیروند. یک گام دیگر مانده است. نور ماه بر انحنای بینی دختر میدرخشد. قطرههای عرق بر بالای لبش نشستهاند. آن پایین در سایهی درختان کاج قطاری میگذرد. قطار روی خط خود کشمیآیید و میگذرد و با ردیف چهارگوش پنجرههایش اشباح رنگی پشت هر شیشه را با خود میبرد. فقط پنجرهی کوچهی دربست خاموش است. حالا پشت دودکش آجری هستید. ----------------------------------- |