رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > «به گزارش اداره هواشناسی: فردا اين خورشيد لعنتی ...» | ||
«به گزارش اداره هواشناسی: فردا اين خورشيد لعنتی ...»شهرنوش پارسیپورامروز دربارهی نویسندهای صحبت میکنم که در میان نویسندگانی که تا بحال دربارهیشان با شما صحبت کردهام جوانترین محسوب میشود. مهدی یزدانی خرم بر طبق شناسنامهای که برای رمانش داده شده است، متولد سال ۱۳۵۸ هست. اسم رمان «به گزارش ادارهی هواشناسی، فردا این خورشید لعنتی». همانطور که میبینید اسم کتاب عجیب است و واقعیت این است که متن کتاب هم عجیب است. من دراین اواخر چندین رمان ایرانی خواندم که چون متعهدم راجع به آنها برنامه درست کنم، واقعا کتابها را میخوانم. یعنی رج نمیزنم و ورق ورق جلو نمیروم، بلکه واقعا آنها را میخوانم. متاسفانه خیلی خسته میشوم. یکی از این رمانها بود «من ببر نیستم، تاکام، پیچیده به بالای خود» نوشتهی محمدرضا صفدری که خواندنش بشدت من را خسته کرد. رمانها و نوشتههای دیگری هم بوده که به همین شکل است، [از جمله] «افسانهی بابا لیلا» نوشتهی شیدا محمدی و چند نویسندهی دیگر که آثارشان را نمیدانم به چه مناسبتی اینهمه پیچیده و مشکل مینویسند. این رمان مهدی یزدانی خرم هم که نویسندهی جوانیست، واقعا جوانترین است تا الان، یعنی ۲۷ـ ۲۶ سال از سناش میرود، «به گزارش هواشناسی، فردا این خورشید لعنتی» از رمانهایی بود که خواندنش سخت من را خسته کرد. در مورد رمان محمدرضا صفدری من چند روز ورزشگاه نرفتم و نشستم کتاب را خواندم. ولی در مورد این رمان چندین روز طول کشید تا بتوانم تمامش بکنم. متاسفانه این نوع رمانها که سخت نوشته میشوند و به اصطلاح پست مدرن هستند یا پسا مدرن و سعی میکنند ساخت عجیبی داشته باشند، خواننده را دچار اندوه میکنند در آخر کار. چون ببینید، هنر اصولا بایستی با حس سرگرمی توام باشد. یعنی حتا وقتی ما یک تابلوی فاجعه را میبینیم، باید بتوانیم سرمان با آن گرم بشود. بایستیم، نگاه بکنیم. آثاری که بعضی از نویسندگان جوان ایران در این اواخر عرضه میکنند، یا پیر یا جوان، بهرحال نوع جدیدی از ادبیات بوجود آمده و من میل دارم اسمش را بگذارم «ادبیات وحشت». ادبیات وحشت یا استهزاء مثلا، چون اینها سعی میکنند سانسور را دست بیندازند و حقیقتیست که در جامعه ایران شما نمیتوانید از عشق صحبت بکنید، نمیتوانید از تاریخ صحبت بکنید، نمیتوانید به بررسی جامعهشناسی و روانشناسی اجتماع بپردازید. هیچ نوع کاری ممکن نیست، چون ادارهی سانسور جلوی شما ظاهر میشود و گرفتاری درست میکند. مثلا نویسندهی «افسانهی بابا لیلا» برای من میگفت که کتابش ۴سال در ادارهی سانسور مانده بود و در مقدمهی کتاب هم نوشته بودند. درحالیکه وقتی کتاب را میخواندی، میدیدی بههیچ عنوان نباید این اتفاق افتاده باشد. شاید علتی که این رمان را این مدت نگهداشته بودند ساختار سخت کتاب بوده که باعث شده است آنها مدام خواندنش را به عقب بیندازند. این کتاب مهدی یزدانی خرم هم متاسفانه همین شکل را دارد. یعنی نویسنده با سانسور درافتاده است، اثری عرضه کرده که خواندنش مشکل است. گاهی پیرنگش یعنی پلاتش بسیار ساده است. مردی دختر بچهای را دوست داشته، دختر بچه در یک بمباران کشته شده. بعدها او با زنی مسنتر از خودش ازدواج کرده و بچهای پیدا کرده. زن او درست یادم نیست در چه حادثهای مرده، یا دربمبارانی و یا شاید حادثهای سیاسی برایش اتفاق افتاده. دخترش هم افتاده و زمین خورده و مرده. این کل داستان است که البته به روایت خیلی سختی بیان میشود و خواننده را کاملا کلافه میکند. برای اینکه با نوع نوشتاری این کتاب آشنا بشویم، من چند جمله از کتاب را میخوانم از جاهای مختلف تا شاید ساختار کتاب دستتان بیاید: «اینجا که نشستهام اشباحتان را میبینیم، پشت کاروانسرا، دانشگاه، پشت سنگ. لج کردهام با زمان، با بوها، با شما، با... هی خستهام از حدیثها و قطرات خون. دلم گرفته. راوی به دنیا نیامد،سقط شد، کلمه بود، ساعتیست، حرف میزنم، قصه میگریزد. قصه نیست، قصهها گم شدهاند. سیگارم باز خاموش شده است. احمقانه است وقتی تاریخ را در یک سیگار خلاصه میکنیم. دیگر حرف بزنیم، بنالیم از زمان. تاریخ هم خاموش میشود، روز بالا میآید و علیزاده مینوازد. او برگردن فیل مینشیند و باز سالوادور دالی زنش را میبوسد. می کشد و ۶هزارتومان دستمزد این سواری عجیب حیوانیست. از خیابان فروردین پایین میآیم. آب زیر سنگفرشها به فشاری زنده میشود و سراپایت را به گند میکشد. سعید منتظر است.» خب. گاهی ممکن است یک رمان فقط یک صفحه، دوصفحه این شکلی باشد. ولی واقعیت این است که رمان این دوست نویسندهی ما، مهدی یزدانی خرم، از ابتدا تا انتهایش همین برش را دارد و او البته خیلی هم اظهارفضل دارد، یعنی درهر صفحه از رمانهایی که خوانده اسم میبرد. اسم نویسندهها را میبرد و نشان میدهد مرد بسیار باسوادیست. یعنی زیاد خوانده و بنابراین حالا دارد یک اثر ادبی به وجود میآورد که بطور قطع و یقین باید با تمام آثار ادبی فرق داشته باشد. دوباره من یک تکهی دیگری از رمان را میخوانم: «قبر را که شکافتند، اولین چیزی که دیدم دهانت بود. غلت زده بودی رو به آسمان. دهانت بود با کرمهای کوچک وچاق و مهربان و چشمهایت دیگر نبود. نگاهت رفته بود افتاده بود پشت خورشید. سرم را بلند کردم، به آسمان دوختم. نگاهت کردم. بوی تعفنات هم آشنا بود.» البته باور کنید من رمان را پریروز تمام کردم، ولی الان هر چی فکر میکنم این جسد مربوط به کدام بخش کتاب است، چیزی بهخاطر نمیآورم. چون تمام این متن ۱۷۷ صفحهای همه به همین شکل نوشته شدهاند. شخصیتها درهم میلولند. نویسنده گاهی با دختری درسینماست. گاهی آن دختر را در یک دستشویی میبیند با یک مردی. بعد یکمقدار اظهارفضلهای ويژهای هم دارد. مثلا اینکه میداند یا کشف کرده است از طریق خواندن آثار مختلف که زمین یک ارزش زنانه است و شهر میتواند حالت یک زن را داشته باشد و خیابان به همین شکل. خب. بعد او دائما خاکستر سیگارش را میریزد توی این منطقه، روی زمین. بعد احساساش این است که در طبقهی بالا زندگی بکند و از آنجا خاکستر سیگارش را بریزد. بعد نتیجه میگیری که زمین زیر سیگاری آسمان است. حالا این آسمانی که قراراست سیگاری باشد چه جور موجودیتیست! اگر خداوارگیاش را در نظر بگیریم، که سیگار نمیتواند بکشد. یعنی نه اینکه ناتوان است، بلکه سیگارکشیدن کار آدمهای حقیریست که دوست دارند خودشان را اذیت و آزار کنند، ولی پس و پشت این جمله شما تحقیر زن را میبینید. بارها در کتاب هم میبینید. نویسنده اصولا، این نویسندهی جوان مهدی یزدانی خرم، یک گرفتاری با مسایل هستی دارد. مثلا قهوه بوی گه میدهد. در کتاب حداقل دهبار این نکته تکرار شده است. خب یکبار اگر تکرار میشد، حرفی نبود. ولی اصولا این قهوهای که بوی گه میدهد دائما تکرار میشود و خواننده را کلافه میکند. مردی که خودش را به دار زده، یعنی دانشجوییست یا بههرحال در دانشگاه خودش را به دار زده بوی شاش میدهد. این هم بارها و بارها تکرار میشود. این بوهای متعفنی که او میشنود دائما تکرار میشوند. من قبول دارم که زندگی در ایران کار بسیار مشکلیست. زندگی در شهر تهران که جمعیت کثیری رویهم تلنبار شدهاند و یکی از کثیفترین هوای دنیا را دارد کار مشکلیست. اما در پس و پشت کتاب مهدی یزدانی خرم، من یک گرفتاری میبینم. یعنی شخصی دوست دارد یا دارد دورخیز میکند که به یک ارزشهایی توهین بکند. این ارزشها الزاما سیاسی نیستند و میتوانند هر نوعی باشند. اگر انسان زمین را زیرسیگاری آسمان بداند، به نظر میآید به مرحلهی خطرناکی از نظر روحی رسیده، چون زمین مقدس است و من دوست دارم همینجا به نویسندهی جوان بگویم که آقا آسمان هم یک ارزش زنانه است. یعنی مثل یک زهدان بزرگیست که فرزندانش را، تمام میلیاردها کهکشان را در خودش جا داده است. هرگز یک چنین ارزشی نمیآید از زمین بعنوان زیرسیگاری استفاده بکند. کسانی از زمین بعنوان زیرسیگاری استفاده میکنند که به نحوهی قصد دارند بهش توهین کنند، بدرندش. چرا؟ چون به نحوهی ناراضی هستند. مثلا از یک قوم دیگری هستند و میخواهند از یک قومی انتقام بگیرند، یا فرضا متعلق به یک فرهنگی هستند و فرهنگهای دیگر را برنمیتابند و میخواهند آزار بدهند و داغان کنند ارزشهای دیگر را. لحن این کتاب این وحشتها را در انسان ایجاد میکند. حالا من باز دوباره یک تکه از کتاب را میخوانم، تا ساختار کتاب بهدستمان بیاید: «و سرنوشت چنین شد که دانشجوی سال دوم رشتهی ادبیات، چاق با پیراهنی که بوی شاش میداد، از سقف بلند دانشکده حلقآویز شود. رد مرموزی از ادرار طبقهی همکف را، نردههای طبقهی دوم را قیچی کرده بود. دانشجوی چاق با آن دندانهای کبرهبسته، ترسیده و انگار خودش را راحت کرده بود و بوی تعفن دانشگاه را گیج... نفرین کلمات در انحنای زرد، چشمان مبهوت دانشجویان را نوازش میکرد.» به طوری که میبینید یک نفر یا خودکشی کرده یا کشتناش. من نمیدانم کدامیک از این دو اتفاق افتاده است. ولی آنچه او را مشخص و معین میکند، بوی تعفن است، بوی شاش است، بوی ادرار است، بوهایی مختلفیست و اصلا یکجوری انسان دچار احساس ترس میشود. درجایی از کتاب نویسنده میگوید که مثلا این صدای کبد فرشتگان بود. خب حالا کبد فرشتگان چرا این صدا را میدهد، یا اصلا کبد کجا هست، یعنی من میل دارم این سوال را از نویسنده بکنم که کبد کجا هست که مال فرشتگانش در کجا قرار گرفته باشد. دوباره برای اینکه بتوانیم ساختار این کتاب را درک کنیم، من تکهی دیگری را برایتان میخوانم و قضاوت را بهعهدهی شما وامیگذارم: «آسمان بوی تلخی فرشتگان را میشناسد. بگو، نعره کن. لخته لخته ابرها وتحصن بکارت، در چشمان من. ذهن ازهم پاشیدهی دانشگاه عقب عقب میرود و روایت برهنه میشود. سوگند، ترک عمیق میشود. چای شره میزند، ذهن تعطیل. بدجور خورشید را شمعآجین... برق سلیطهی تیغ، قهقههی اسرافیل، مردگان، مردد برخاستن، نگاه میرود مینشیند روی قلاب بجای مانده بر سقف سپید دانشکده. آسمان میخواند. مینویسم. بنویس.» دقت بفرمایید که تمام کتاب همین بافت را دارد و واقعا خواندنش را برای خواننده بسیار مشکل کرده است. من تجزیه و تحلیل این مسئله را بهعهدهی شما میگذارم، ولی میگویم که ادبیات سانسور متاسفانه دارد یک شکل واقعی بهخودش میگیرد و نویسندگان دست به کارنوشتن متنهایی شدهاند که درکشان برای خود آنها هم بسیار مشکل است و طبیعتا برای مامور سانسور، ولی در حقیقت هیچ نوع خطری هم متوجه هیچ کسی نمیشود، چون آخر کار حداقل کسانی که کتاب را خواهند خواند، شاید هزار نفر باشند، که هزار نفر هم وقتی کتاب را خواندند، بلافاصله فراموشش میکنند. ----------------------------------- |
نظرهای خوانندگان
خانم پارسی پور عزیز، من ماهها پیش این مقاله را ددرباره ی این کتاب نوشته بودم. خوشحال می شوم اگر نظری به آن بیندازید.
هم چنین ممنون از نقد خوبی که بر این کتاب داشتید.
http://mdeconstruction.blogspot.com/2006/06/blog-post_28.html
-- محمد میرزاخانی ، Jun 30, 2007 در ساعت 07:04 PMmerc az in naghde ba arzeshe shoma.man yek mah donbale in ketab budam va jaleb injast ke site nashere in ketab in ketab ro jozve liste bartarin haye khdoesh gharar dade
-- sun ، Jul 2, 2007 در ساعت 07:04 PMbe har hal monsaref shodam ba in tafasir!
عجيب است. اين رمان به خصوص نيمه دومش براي من سرگرم كننده بود البته منكر خسته كنندگي اش هم نيستم.
-- ساراs ، Jul 3, 2007 در ساعت 07:04 PMسلام. دست شما درد نكند. خوب بود. اميد كه دوست خوب ما براي يكبار هم كه شده خودش را نقد كند و راهش را پيدا كند!
-- علي ، Jul 3, 2007 در ساعت 07:04 PMاین جور نویسنده ها زندگی خودشان هم گهی است .شرط میبندم از نظر این نویسنده در ایران اصلا ادم پیدا نمیشود حتی در بین فامیل خودش .
-- بدون نام ، Jul 5, 2007 در ساعت 07:04 PMمن جسارت خانم شهرنوش پارسی پور را می ستایم که با آن جایگاهش در ادبیات ما به سراغ داستان نویس جوانی می رود و ریسک می کند تا درباره او بنویسد و حرف بزند و نهراسد که عده یی در ایران بایکوتش کند. اتفاقی که در ایران کم تر می افتد و همه یا نمی نویسند یا تعریف می کنند. براستی چه اتفاقی می افتد که در ایران درباره یک رمان بد این همه سکوت می کنند و عده یی فرصت طلب برای جایگاه نویسنده در مطبوعات از کار او الکی ستایش می کنند و حتی به آن جایزه می دهند. انتقادهای خانم پارسی پور عزیز واقعا شوق زده ام کرد. کاش رادیو زمانه برنامه های ادبی اش را زیادتر کند و البته به کتاب های خوب هم بپردازد.
-- خسرو شایان فر ، Jul 5, 2007 در ساعت 07:04 PMbaba oon javoon yek dastaneh khasteh konandeh nevesht, khob chasm nemeekhareem va nemeekhoneem, valee shoma keh mashallah senee azatoon gozashteh deegeh chera inghadre roodeh-deraazee meekonee va moratab to sareh in javooneh psychotic meezanee! Va maddar deh?
-- Asghar de la Akbar ، Jul 18, 2007 در ساعت 07:04 PMBeeshtraeh nevisandeganeh een sabk ya khodeshoono az poshtehboon meendazan to hoze ya inkeh nokarey eengeelees taklifeshono moyyan meekonan...baleh