رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
گزارش يك زندگى- بخش هفدهم

خاله فرح السلطنه عشق ما بود

شهرنوش پارسی‌پور

هفدهمین بخش از خاطرات شهرنوش پارسی‌پور را «اینجا» بشنوید.

در ادامه خاطرات زندگی خاله فرح و شوهرش:

دو خاطره از سفر شوهر خاله به امريكا:
تيمسار به حوضچه مانندهائى در خيابان بر می‌خورد كه افراد دستمال‌هايشان را كه در آن اخلاط تف كرده اند در آن می‌اندازند. حوضچه فلزى كه به دور خود می‌چرخد دستمال را پائين كشيده و به طرز محيرالعقولى شسته و تميز تحويل می‌داده! بايد باور كرد كه اگر دستمال كاغذى اختراع نشده بود دنيا اكنون پر از حوضچه اخلاط پاك كنى بود. خاطره ديگر آن كه در يك روز توفانى كه تيمسار در خيابان است باد تندى می‌وزد. باد به قدرى شديد است كه پاى مصنوعى تيمسار را از جا بلند می‌كند. مرد نگون بخت مدتى افتان و خيزان به دنبال پايش كشيده می‌شود و عاقبت دست خود را به تير چراغ برق تكيه می‌دهد و پا همچنان در اهتزاز.

البته ماه‌ها طول می‌كشد تا سرهنگ را كه حالا به مقام سرتيپى رسيده به امريكا بفرستند. در اين فاصله مرد اندوه زده و در دپرسيونى حاد در اتاق نشسته بوده و به ديوار روبرو خيره نگاه می‌كرده. خاله ترفندهاى زيادى می‌زد تا او را از اندوه به درآورد. يكى از ترفندها:

می‌آيد و می‌گويد: تيمسار، يك خانم چادرى دم در اومده و می‌گه با شما كار داره.

تيمسار می‌گويد: من با هيچكس كارى ندارم.

خاله می‌رود و می‌آيد و می‌گويد: تيمسار زن بيچاره داره گريه می‌كنه. خواهش می‌كنم اجازه بدين بياد تو.

عاقبت تيمسار می‌پذيرد كه زن به ديدارش بيايد. خاله به سرعت لخت مادرزاد می‌شود، چادر سياهى به سر می‌كند. رويش را محكم می‌گيرد و وارد اتاق می‌شود حدود نيم ساعت به تركى حرف می‌زند و چرت و پرت می‌گويد و هنگامى كه كنجكاوى مرد برانگيخته می‌شود تا او را ببيند چادر را به كنارى پرتاب می‌كند و شروع به رقصيدن می‌كند. خاله با اين ترفندها مرد را به حال عادى برمی‌گرداند، كه البته بعد مرد كه عيبى جز علاقه به زن‌ها ندارد دوباره شروع به خانم بازى كند. خاله پس از مرگ تيمسار با غيظ می‌گويد: تا وقتى كه پا داشت خب تحمل می‌كردم كه خانم بازى بكند، اما بعد كه پايش را از دست داد ديگر تحملم تمام شد. آخه مرد بى پا حق ندارد خانم بازى كند!

و تيمسار پشت دستش می‌خنديد. يكبار به من گفت كه در همان امريكا نيز كوشش كرده بود زنانى را از راه به در كند. البته واقعيتى ست كه او هرگز به زنان خويشان و اقوام نگاه نمی‌كرد، اما ظاهرا با زنانى سر و سرى داشت كه خاله به آنها لقب "پتياره‌هاى بابا تيمسار" داده بود. ياد يكى ديگر از شوخى‌هاى خاله با شوهرش می‌افتم.

در همدان بوده اند. شب است. خانم همسايه كه او هم شوهرش نظامی‌ست به خانه آنها آمده. شوهر اين خانم در ماموريت نظامی‌ست. خاله و شوهرش و خانم نشسته اند و دارند پاسور بازى می‌كنند. پيش از كشف حجاب است و خانم با حجاب كامل نشسته است. شوهر خاله كه در آن موقع يك ياوراست به دستشوئى می‌رود. خاله از خانم خواهش می‌كند چادرش را به او بدهد و خودش به صندوق خانه برود و از لاى در نگاه بكند. زن می‌پذيرد. خاله اندكى پت و پهن می‌نشيند تا به زن شبيه بشود. بعد ياور به اتاق برمی‌گردد. از نبودن زنش يكه می‌خورد. می‌پرسد: فرح كجاست؟
خاله با تقليد صداى زن می‌گويد رفتن تو آشپزخونه.

ياور سرجايش روى زمين می‌نشيند. خاله در نقش زن همسايه می‌گويد: جناب ياور بفرمائيد پاسور بازى كنيم.

گرچه ياور از اين پيشنهاد شگفت زده می‌شود اما می‌پذيرد. پاسور آغاز می‌شود. خاله كون خيزك يك هوا به ياور نزديك می‌شود. ياور تعجب می‌كند اما به روى خود نمی‌آورد. خاله باز كون خيزك يك هوا نزديك تر می‌شود، و بعد آنقدر اين بازى را ادامه می‌دهد كه درست مماس با ياور می‌نشيند. ياور مودبانه كون خيزك يك هوا فاصله می‌گيرد، خاله يك هوا نزديك تر می‌شود، ياور دوباره يك هوا دور می‌شود و خاله نزديك می‌شود، و...اين بازى آنقدر ادامه پيدا می‌كند تا ياور كاملا به ديوار می‌چسبد و ديگر جائى براى دورتر شدن ندارد. در اينجا خاله دستش را از زير چادر بيرون آورده و محكم به ميان پاى ياور چنگ می‌اندازد. مرد بيچاره با دست خودش را می‌گيرد و فرياد می‌زند: فرح!!

او بقدرى وحشت كرده است كه خاله بيدرنگ چادر را از سر برداشته و فرياد می‌زند: نترس! منم!
مرد نمی‌داند عصبانى بشود يا بخندد. خاله به صندوق خانه می‌رود. زن همسايه از شدت خنده به خود می‌پيچد و دريائى از ادرار زير پايش بوجود آمده.

مادر من شير اين خواهر را خورده بود، و خاله فرح السلطنه عشق ما بود. همه او را ديوانه‌وار دوست می‌داشتيم. شوهرش نيز قهرمان دوران ما بود. مردى كه هفده تير خورده بود و در چند جنگ شركت كرده بود. ما با ترس آلبوم‌هاى جنگ لرستان او را كه پر از عكس آدم‌هاى به دار كشيده شده بود ورق می‌زديم. به خاطر می‌اورم كه شايد چهار سال داشتم كه خاله دست مرا گرفت و به گوشه اتاق برد و پاى مصنوعى تيمسار را به من نشان داد. خاطره عجيبى بود. خاطره ديگرى را هم در همان سنين در ذهن دارم. بامداد است. در حياط محقر خاله هستيم. تيمسار با زير شلوارى روى لبه پله نشسته. پاى بريده اش پيداست. من می‌خواهم به آبريز بروم اما جرئت ندارم از برابر تيمسار عبور كنم. او با كمال مهربانى می‌خندد. خاله مرا در آغوش می‌گيرد و از پله‌ها عبور می‌كنيم. شايد در همان روزهاست كه خاله براى آن كه سر مرا گرم كند سوار اتوبوسم می‌كند. شب است. در خيابان سى مترى سوار اتوبوس می‌شويم .خانه آنها در خيابان طوسى است. بسيار نزديك به دروازه قزوين. ما با اتوبوس تا ميدان بيست و چهار اسفند می‌رويم. در بازگشت خاله می‌گويد: دخترم حتما دستت را بشور چون به ميله اتوبوس زده اى. اين ميله‌ها كثيف است.

اين اندرز براى هميشه در گوشم باقى می‌ماند. خاله گربه باز هم هست. هميشه چهار پنج گربه در خانه او از سر و كله هم بالا می‌روند. آنها اسامى جالبى دارند: بلوس و ملوس و خِسرو خان و قلوس. خاله گربه‌هايش را طورى تربيت كرده كه مردم سگ تربيت می‌كنند. فرياد می‌زند: بلوس! درخت!
با دستش درخت را نشان می‌دهد. بلوس از درخت بالا می‌رود. خاله زير درخت می‌ايستد و روى كتفش می‌زند و فرياد می‌زند: بلوس!

بلوس روى شانه او می‌پرد. مادرم خاطره اى از گربه اى را تعريف می‌كرد به نام ملنگ. در رضائيه هستند. صبح است. همه از خواب بيدار شده اند. مستخدم رختخواب‌ها را جمع می‌كند. ملنگ بيچاره لاى رختخواب گير می‌كند. مادرم و نصرت الله ميرزا تا غروب باهم بازى می‌كنند و بارها روى رختخواب پيچ می‌پرند. گربه بيچاره تمام اين ضربه‌ها را تحمل می‌كند و تلاش خاله براى پيدا كردن او بى نتيجه می‌ماند. عاقبت هنگام شب، رختخواب را كه باز می‌كنند ملنگ بيرون می‌آيد گربه كاملا كتابى شده، اما از عجايب اين كه زنده مانده. با اشتها غذا می‌خورد.

گربه‌ها عشق زن و شوهرى هستند كه فقط يك پسر دارند كه بسيار زود ازدواج كرده. اما حادثه اى باعث می‌شود كه گربه‌ها براى هميشه از اين خانه طرد می‌شوند. بچه گربه‌ها تازه به دنيا آمده اند و در اتاق بازى می‌كنند. تيمسار كه يك پا ندارد به سنگينى خود را روى مبل می‌اندازد. او يك صداى ونگ می‌شنود و ديگر هيچ. دوباره يكى از بچه گربه‌ها گم شده و تلاش خاله براى پيدا كردن او بى ثمر می‌ماند. اما بعد بوى مردار خانه را پر می‌كند و عاقبت روشن می‌شود در لحظه اى كه تيمسار خودش را روى مبل انداخته بوده سر بچه گربه لاى فنر گير كرده و همانجا به دار كشيده شده است. اين حادثه بقدرى تيمسار را عذاب می‌دهد كه ديگر قدرت تحمل ديدن هيچ گربه اى را ندارد گربه‌ها را از خانه بيرون می‌برند.

بازهم درباره خاله صحبت خواهم كرد، اما فعلا به عنوان آخرين نقل به اين داستان گوش كنيد. خاله می‌گفت پس از جدائى مادر بزرگ از شوهرش، زن بسيار گوشت تلخ و عصبى بوده. براى عروسى پيراهن‌هائى براى خاله خريده بودند و يك جفت كفش اطلسى كه خاله آن را بسيار دوست می‌داشته. دائى ما كفش خاله را برمی‌دارد و براى آن كه خاله را اذيت كند دور حياط می‌چرخد و تظاهر می‌كند كه قصد از بين بردن كفش را دارد. خاله ده يازده ساله گريه كنان می‌آيد و مادرش را از خواب بعد از ظهر بيدار می‌كند و از برادر شكايت می‌كند. خانم بزرگ ما كه به خشم آمده و خوابش حرام شده كفش را از دست پسر می‌گيرد و با چاقو به جان آن می‌افتد و تكه تكه اش می‌كند. البته اين حركت به چشم عروس بسيار جوان بسيار زشت می‌آيد.

خانم بزرگ كارهاى ديگرى هم می‌كرده كه بچه‌ها را از خود رنجانيده است. به طور مثال در هنگام خوردن معمولا چربى‌ها و دنبه غذا را براى خود می‌كشيده. اين كار راهم به اين نحو توجيه می‌كرده كه او بزرگ است و بايد تقويت شود و بچه‌ها خودشان سرخود تقويت می‌شوند.

در اينجا ياد گفته دوستى می‌افتم كه می‌گفت مادرش هر روز صبح نيم استكان شير را كه با نيم استكان آب قاطى شده بوده به خورد آنها می‌داده و هميشه توجيه می‌كرده كه بچه نيازى به ويتامين ندارد. فرج صبا، دوست ديگر ما هم می‌گفت كه چگونه در كودكى مجبور بوده آب پاش بسيار بزرگ و سنگين را از آب پر كند و باغچه را آب دهد. همين طور به ياد می‌آورم روزى را كه با پسرم سوار تاكسى شدم. او ده ساله بود. راننده به دو مسافر رسيد و خواست آنها را سوار كند. به او گفتم كه من و پسرم دو صندلى را اشغال كرده ايم و پول آنها را هم می‌پردازيم. راننده با عصبانيت فرياد زد، ”بچه رو روى پات بنشون، بگذار آقايون سوار شن!“. گفتم، ”حضرت آقا، ايشان بچه نيست، يك پسر بزرگ ده ساله است. من پول صندلى او را داده ام. بچه احترام دارد.“ راننده دلخور ماشين را به راه انداخت و گفت، ”به بچه نبايد احترام گذاشت. به بچه بايد "ترحم" كرد.“

ظاهرا ما هنوز در جامعه اى زندگى می‌كنيم كه بچه احترامى در آن ندارد. دو خاطره آزار دهنده در اين زمينه دارم. يكى مربوط به زنى به نام ايران است. ايران دختر جوانى بود كه در خانه خاله طلعت كار كرد. بعد پسر كارگر گرمابه مجاور خانه به خواستگارى اش آمد و خاله ام براى اين زوج جوان كه به هم دلبسته شده بودند يك عقد كنان مفصل گرفت و ايران به خانه بخت رفت. از آن پس ايران ماهى چند بار به ديدار ما آمد، چرا كه با جواهر خانم، كه خدمت گذار خانه ما بود رابطه دوستى داشت. من از آن پس ايران را در چند حالت كاملا ثابت ديده ام:

الف) ايران آبستن است. ب) ايران پسرى به دنيا آورده، ج) ايران آبستن است و به همراه پسرش كه شيرخوار است به خانه ما آيد، د) پسر بزرگ ايران از كمبود شير يا گرفتارى ديگرى مرده و پسر دوم به دنيا آمده، ه) ايران سر بچه سوم آبستن است و بچه دوم را كه شيرخوار است به همراه آورده، و) بچه دوم ايران هم مرده و بچه سوم در راه است، ض) ايران بچه چهارم را آبستن است و بچه سوم بيمار است، ح) ايران بچه چهارم را به دنيا آورده و بچه سوم مرده است...

تا آنجا كه حافظه ام يارى كند حداقل شش بچه ايران كه پشت سرهم به دنيا آمده بودند يك به يك مردند. يك مقطع را به ياد آورم كه او با دو پسر به خانه ما آمد كه دو سه ساله بودند. كمى بعد تنها آمد، چند قطره اشكى هم ريخت و اطلاع داد كه هردو پسر مرده اند. مسئله عجيب اين بود كه او هميشه پسر به دنيا آورد. ايران در روياهاى من به صورت يك كابوس ظاهر شود. تا به حال چند بار خواب ديده ام كه پسر‌هائى به دنيا آورم كه همه شبيه پسر خودم هستند، بعد آنها يكى پس از ديگرى ميرند. و اين سير پسر زائى و تحويل پسر به عزرائيل ادامه پيدا كند.


مطلب پیشین: شوهر خاله‌ام یا همان تیمسار آینده

------------------------------------
دیگر خاطرات شهرنوش پارسی‌پور

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

واقعا عالی بود. نثری روان و شیرین و خاطره انگیز. ممنون.

-- Amin ، Jun 9, 2007 در ساعت 01:08 PM

خانم پارسی پور خسته تباشید.

-- علی صیامی ، Jun 9, 2007 در ساعت 01:08 PM