گزارش يك زندگى- بخش سیزدهم
پدر؛ مرد لاغر سيه چردهای در کشاکش عرفان و سیاست
شهرنوش پارسیپور
بخش سیزدهم خاطرات شهرنوش پارسی پور را از اینجا بشنوید
پدر من پس از مرگ پدرش كه دو ساله بوده، به اين علت كه مادرش از پدر طلاق گرفته بوده، به خانه پدر بزرگش نقيب منتقل مىشود. در هفت سالگى نيز مادرش را از دست مىدهد. نقيب نيز در همين اوان مىميرد. پسر بچه در محيطى خصمانه و بدون سرپرست بزرگ مى شود.
پدر شهرنوش
نه كسى بوده كه به كار درس و مدرسه او برسد و نه كسى نگران وضع تحصيلى او بوده. در حدود سن دوازده سيزده سالگى به اتفاق برادرش منوچهر، با اندك ارثى كه براى آنها باقى مانده بوده دكانى به راه مى اندازند. اين زمان رضا شاه است و نظام پيشين شكست خورده و لاجرم خانواده نقيب نيز از تخت قدرت پائين افتاده اند.
پدر به روايتى در سال ١٢٩٣ و به روايت خودش در سال ١٢٩٥ به دنيا آمده بوده. پس در حدود سال ١٣٠٧ و يا ١٣٠٨ است كه وارد عرصه كار شده. اين دكان به دليلى كه براى من روشن نيست به ورشكستگى كشانده مىشود.
اندكى بعد، در حدود سن شانزده سالگى پدر مامور كار در اداره دارائى آباده مى شود. يك سالى مشغول به اين كار بوده. وظيفه او: چسباندن باندرول به لوله هاى ترياك روش كار: استفاده از آب دهان و چسباندن باندرول به لوله ترياك. از عجايب است كه او، با اين همه ترياكى كه از طريق آب دهان جذب بدن مى كرده ترياكى نمىشود.
او يك سالى مشغول به اين كار بوده. خاطره اى از اين دوران تعريف مى كرد كه در ذهن من ثبت شده است. در اداره آنها مرد درستكارى كار مىكرده كه برايش پروندهاى مىسازند و او را متهم به دزدى مىكنند. به اين مرد در حضور همه تهمت دزدى مىزنند. او ساكت به خانه مىرود. فردا كه براى پاسخگوئى به اداره برمىگردد موهايش يك سره سفيد شده بوده و اندكى بعد دندان هايش يك به يك لق شده و مىافتند. حضور چنين آدمى در جامعهاى كه بنيادش بر دزدى و ارتشا است غير عادى به نظر مىرسد.
يك سالى كه از اين كار مىگذرد عشاير قشقائى به آباده يورش مىآورند. اهالى شهر، به ويژه كارمندان دولت پا برهنه به سوى شيراز مىگريزند. كار پدر در اينجا به پايان مىرسد. به جستجوى كار ديگرى بر مىخيزد. اين بار از طرف يكى از وزارتخانه ها كه نامش را فراموش كرده ام، مامور اسكان ايلات قشقائى مىشود. در اين زمان هفده هجده ساله است.
عصر نيز عصر رضا شاه و روش حكومتى تغيير كرده. پدر سوار بر اسبى به ميان ايلات قشقائى مىرود. گويا متجاوز ازيك سال به اين كار مشغول بوده. او اين كار را با موفقيت به انجام مىرساند و در تشكيل ده ها آبادى از قشقائيانى كه تمايل به اسكان داشته اند نقش بازى مىكند. بعد باز سوار بر اسبى به سوى شيراز مىآيد و در ميان راه متوجه مىشود كه آب بسيار شيرين است. او در طى يك سال تمام مدت آب نيمه شور مصرف كرده بوده.
شهرنوش در شش ماهگی با پدر
حالا در شيراز شادمانه به استاندارى يا فرماندارى مىرود و گزارش موفقيت آميزى از اسكان ايلات قشقائى را در اختيار مسئول امر قرار مىدهد و به شدت توبيخ مىشود. پرسشى كه از او مىكنند اين است كه چه كسى به او اجازه داده بوده تا عشاير را اسكان بدهد؟ پدر كارش را از دست مىدهد.
اين بار بختش را در اداره دادگسترى دزفول آزمايش مىكند. يك سالى را هم در اين شهر مىماند. يكى از خاطرات جالب او در اين شهر درباره يكى از كارمندان اين اداره است كه حتى تا سر پل دزفول را نديده بوده. پدرم نمى توانست باور كند كه شخصى مىتواند اين همه مرغ خانگى باشد.
پدر از دزفول به تهران مىآيد و در كنكور دانشگاه حقوق شركت مىكند و در دانشگاه پذيرفته مىشود. در اين زمان عمه من نيز در تهران به دانشگاه مىرفته و خواهر و برادر با يكديگر زندگى مىكرده اند اما چندان دل خوشى از يكديگر نداشتند. پدر پس از پايان تحصيل مامور كار در اداره دادگسترى كرمانشاه مىشود. زندگى در غربت و تنهائى باعث مىشود تا با زنى به نام ماه جهان پيمان صيغه ببندد. ماهجهان خانم پسرى از ازدواج نخستين خود داشته كه با او زندگى مى كرده. پدر مى خواهد زندگى آرامى را در كرمانشاه آغاز كند، اما جنگ بين المللى در اروپا آغاز شده. او كه به دليل وابستگى هاى خانوادگى به عوالم درويشى علاقمند است به ميان على اللهى هاى كرمانشاه مىرود و شاهد اعمال عجيب آنها، همانند آتش خوردن و سيخ به بدن فرو كردن مىشود. گويا در يكى از اين نشستها كنسول انگليس هم حضور داشته كه از اثر ديدن اعمال غريب على اللهى ها حالش دگرگون مىشود.
بدبختى پدر زمانى آغاز مىشود كه دملى در نزديكى نشيمنگاه او ظاهر مىشود. اين دمل خواب و آرامش را از او گرفته بوده. حكيمى محلى نيشتر كثيفى به دمل مىزند و آن را مىشكافد. جاى دمل چرك مىكند و تبديل به فيسور مىشود. حالا جنگ بين المللى دوم به ايران كشانده شده و آلمانى ها تحت تعقيب هستند. پدر كه تمام بدنش پر از چرك است در بيمارستانى در كرمانشاه بسترى مىشود و جراح آلمانى كه سربازان انگليسى اسلحه به دست مراقب او هستند نشيمنگاه پدر را به اندازه دوازده سانتيمتر پاره مى كند، و از آنجا كه انتظار نداشته او زنده بماند دستور مىدهد مرتب به او مرفين تزريق كنند تا درد نكشد. پدر لاغر و تكيده مىشود، و از سوئى ديگر براى هميشه سلامت خود رااز دست مىدهد.
او از آن پس قادر نيست اجابت مزاج خود را كنترل كند. در سن شصت سالگى، در انگلستان، هنگامى كه پزشك انگليسى او را معاينه مىكند اعلام مىكند كه زنده ماندن او به معجزه شبيه است. من در اين جلسه حضور دارم. پدرم اجازه مىدهد تا من به زخم او نگاه كنم و من با وحشت متوجه مىشوم كه دارم به گوشت ران او نگاه مى كنم. در حقيقت پدر در سن پنجاه و چند سالگى عاقبت خود را مجاب مىكند تا تحت عمل جراحى قرار بگيرد. پزشك جراح ايرانى كار زيادى نمى تواند انجام دهد، چون عضلات گيرنده نشيمنگاه به كلى از بين رفته اند. اما پزشك شكم را پاره مى كند و مى كوشد روده را بالا بكشد. دو سه روز پس از عمل پدر دچار سرفه مى شود و جاى عمل مىشكافد. دكتر شگفت زده است. مىگويد گويا او در زندگى اش هرگز گوشت نخورده. پدر اعتراض مىكند. در حقيقت او هفته اى چند بار گوشت مىخورد. من مى گويم حق با پزشك است. در حقيقت پدر هميشه به دليل وحشت از اجابت بى موقع مزاج با شام خود مقدار زيادى روغن زيتون مصرف مى كند تا صبح روز بعد شكمش كاملا تخليه بشود. مصرف زياد روغن زيتون تمام پروتئينهاى مصرف شده به وسيله او را بى موقع دفع مىكند. بدن پدر توان دفاعى خود را از دست داده است. در اثر پاره شدن محل بخيه شكم دچار فتخ مىشود و روده ها به داخل فتخ مىريزند همين باعث مرگ پدر مىشود، اما در سال ١٣٢٠، در شهر كرمانشاه او مدتهاى زياد در بيمارستان و در بستر باقى مانده تا اندكى بعد متوجه شود دچار چه گرفتارى عظيمى شده است.
او كه بيمار است و عذاب كشيده و از كودكى به طور مدام تحت ستم و فقر و گرفتارى، كشش غريبى به عرفان پيدا كرده است. به مكتب آقاى ذوالرياستين، قطب طريقت نعمت اللهى مىرود كه دوست پدر او و در حقيقت به نحوى پدر معنوى او محسوب مىشود. البته به او سر نمى سپارد، اما هميشه در محضر او حاضر مىشود. رضا شاه از كشور رفته و مملكت دستخوش آشوب است. حزب توده فعال شده و در همه جا شعباتى بوجود آورده. پدر به محافل مختلف سياسى سر مىكشد، اما به هيچ كس باور ندارد. در يكى از نشست هاى حزب توده شركت مىكند. ظاهرا به او به عنوان عضو نگاه مىكرده اند. هنگام راى گيرىست. پدر براى آزمايش به خودش راى مىدهد، اما در هنگام خواندن راى ها اين راى خوانده نمىشود. متوجه مى شود كه انتخابات درون گروهى به هيج عنوان آزاد نيست و آرا را به دلخواه مىخوانند. اين طورى ست كه پدر در ميان عرفان و سياست نوسان پيدا كرده است. زمانى يك انگليسى به او گفته است كه اگر ما انگليسى ها بخواهيم بيدرنگ مىفهميم كه در گنجه خانه شما چه چيزهائى وجود دارد. پدر كه از بچگى درباره انگليسى ها بسيار شنيده است و در دعواى پدر و مادرش انگليسىها دخالت مى كنند جدا به حالتى دائى جان ناپلئونى گرفتار شده. كارها يا زير سر انگليسى هاست و يا در دست فراماسون ها. امكان ندارد كسى بتواند چيزى بشود مگر آن كه فراماسون باشد. فراماسون شدن هم كار بسيار عجيبى ست و از هر كسى بر نمى آيد.
در چنين شرايطى ست كه مرد جوان لاغراندام كه در عين حال به دليل لاغرى شديد سيه چرده به نظر مىرسد، و در كشاكش ميان گزينش زندگى سياسى يا عرفانى، براى انجام كارى به تهران باز مىگردد تا به فرمان سرنوشتش در سر راه مادرم قرار گيرد.
|