رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > یک وصیتنامه مدرن: روی قبرم ویسکی بپاشید | ||
یک وصیتنامه مدرن: روی قبرم ویسکی بپاشیدشهرنوش پارسی پوربخش دوازدهم گزارش زندگی شهرنوش پارسی پور را از اینجا بشنوید. در آغاز سلسله پهلوى و اجبارى شدن داشتن شناسنامه و نام خانوادگى برادران و خواهران او همگى نام خانوادگى پازارگاد را براى خود انتخاب كرده اند. بدون شك اين از اثر اقدامات او بوده. خانواده پدرى من اما، پراكنده و بى سرپرست، هركدام نامى براى خود انتخاب مىكنند. عموى بزرگ كه در بهبهان بوده، به مناسبت نام پدرش جمال، براى خود شناسنامهاى به نام جمالزاده مىگيرد. عمه ما كه همسر شخصى به نام كشميرزاده بوده شناسنامه اى به نام كشميردخت مىگيرد. عمو منوچهر كه يك سال از پدر بزرگ تر بوده براى خود نام خانوادگى جمالپور را انتخاب مى كند. اما مظفر، برادر بزرگ تر كه از نوع نابغههاى بسيار باهوش و لاجرم نامتعادل بوده براى خودش نام خانوادگى نقيبى پارسى پور و براى پدرم نام خانوادگى پارسى پور را انتخاب مىكند. پس پدر من نخستين پارسىپور است. اما مظفر كه پس از نجات از دست انگليسىها با ارث پدرى چندين كاميون خريده بوده بدبختانه گرفتار ترياك مىشود و تمام كاميونها را دود مى كند و به هوا مىفرستد. سپس شروع به نقاشى روى قلمدان مىكند. اين قلمدانها را زير خاك مىكرده و بعد به عنوان عتيقه به خارجيان مىفروخته و پول خوبى به دست مىآورده. مرتب هم به پدر من مىگفته انتقام خودش را از همه آخوندها خواهد گرفت. پدر شهرنوش پدر، فرار و سکوت روشن نيست كه در سن هشت سالگى، در خانه خواهر چه بلائى سر او آمده كه شبانه در حالى كه دو عباسى ته جيبش بوده تصميم مىگيرد به هندوستان، كشور مادرش فرار كند. اما اشتباه مىكند و به جاى آنكه به سوى جنوب برود به سوى شمال حركت مىكند. البته اين نكته هم روشن است كه نفرت بسيار شديدى از شوهر عمه داشت. منتهى چون مرد بسيار سليمى بود نفرت را به حالت انزجار تقليل داده بود و واقعيت اين كه هرگز در زندگى كوشش نكرد عليه كسانى كه او را اذيت كرده بودند كارى انجام دهد. من شوهر عمه را يكبار ديده ام و هيچ چيز از او به خاطر ندارم. برعكس دكتر بهاءالدين پازارگاد، بنيانگزار پيش آهنگى در ايران، كه بعدها به امريكا رفت و دكتراى جامعه شناسى گرفت را بارها ديده بودم و بسيار از او خوشم مىآمد. يكى از عكسهاى خانوادگى ما در خانه او گرفته شده. در اين عكس بيشتر اعضاى خانواده پدرى حضور دارند. من كودكى هستم چهار پنج ساله و در كنار چند كودك ديگر روى زمين نشستهام. عكس در روزى گرفته شده كه چند روز از بازگشت دكتر بهاء الدين پازارگاد از امريكا مىگذرد. من اين ميهمانى را تا حدودى به خاطر مىآورم. زهره دختر دكتر پازارگاد پيانو مى زد.
كلاه سرخپوستى را هم به ياد مى آورم كه همه به سر گذاشتند و عكس گرفتند. زمانى كه من چهارده ساله بودم بهاء الدين خان به همراه خانم دومش كه اروپائى بود به خانه ما در خرمشهر آمد و هنگامى كه ديد من چند جلد كتاب دارم بسيار تشويقم كرد و در برگشت به تهران يك چمدان كتاب برايم فرستاد كه اغلب ترجمههاى خودش و يا تاليفاتش بودند. بيشتر اين كتابها در زمينه مسائل جامعه شناسى و يا مسائل سياسى و اقتصادى بود. كتابها، بى آن كه خوانده شوند، اما با احترام فراوان سالها در كتابخانه شخصى من زندگى كردند. مادر پدرم، امير بيگم، از طايفه آقاخانى و از اسماعيليه بود. او در هند به دنيا آمده بود و به همين دليل تبعه انگلستان به شمار مىآمد. شايد هم اين اتفاق در شيراز رخ داده. بچه ها همه متولد شيراز هستند. از عكسهاى امير بيگم برمىآيد كه زن زيبائى بوده. علاوه بر آن اخلاق مدرنى هم داشته و علاقه شديدى به خوردن ويسكى داشته. وصيت كرده بوده كه اگر به ديدار مزارش مىآيند يك شيشه ويسكى را روى آن خالى كنند. در عكس زيبائى كه از او باقى مانده، گرچه حجاب دارد، اما موهايش به چشم مى خورد. در وسط نشسته و عمهام، نصرت الملوك كشميرزاده، و عمويم اسماعيل جمالزاده در دو طرفش نشستهاند. پدرم و عمو منوچهر در پائين پاى آنها نشسته اند. پرستار پدرم، معروف به ننه در پشت سر آنها ايستاده است. در اين عكس جاى مظفر، برادر بزرگ، خانواده خالى ست. عكس را برادر امير بيگم، معروف به عكاسباشى، گرفته است.
از عجايب است كه او، با اين همه ترياكى كه از طريق آب دهان جذب بدن مى كرده ترياكى نمىشود. او يك سالى مشغول به اين كار بوده. خاطرهاى از اين دوران تعريف مىكرد كه در ذهن من ثبت شده است. در اداره آنها مرد درستكارى كار مى كرده كه برايش پرونده اى مىسازند و او را متهم به دزدى مىكنند. به اين مرد در حضور همه تهمت دزدى مىزنند. او ساكت به خانه مى رود. فردا كه براى پاسخگوئى به اداره برمىگردد موهايش يك سره سفيد شده بوده و اندكى بعد دندان هايش يك به يك لق شده و مىافتند. حضور چنين آدمى در جامعهاى كه بنيادش بر دزدى و ارتشا است غير عادى به نظر مىرسد. |
نظرهای خوانندگان
نه خانوم، اين که نوشته ای فلانی «اخلاق مدرنى هم داشته و علاقه شديدى به خوردن ويسكى داشته. وصيت كرده بوده كه اگر به ديدار مزارش مىآيند يك شيشه ويسكى را روى آن خالى كنند»،
-- کامران ، Apr 17, 2007 در ساعت 07:22 PMبه هيچ وجه مدرن که نيست هيچ خيلی هم قديمی است؛ حداقل 700 تا 800 سال قدمت دارد. می گوئيد نه؟ پس بخوانيد و لذب ببريد:
زخاك من اگر گندم برآيد
از آن گر نان پزی مستي فزايد
خمير و نانبا ديوانه گردد
تنورش بيت مستانه سرايد
اگر بر گور من آيي زيارت
ترا خر پشتهام رقصان نمايد
ميا بی دف بگور من، برادر!
كه در بزم خدا غمگين نشايد
ز نخ بر بسته و در گورخفته
دهان افيون و نقل يارخايد
بدری زان كفن برسينهبندی
خراباتي ز جانت در گشايد
زهرسو بانگ جنگ وچنگ مستان
ز هر كاری بلا بد كار زايد
مرا حق ازمی عشق آفريدست
همان عشقم اگر مرگم بسايد
منم مستی واصل من می عشق
بگو، از می بجز مستی چه آيد؟!
به بُرج روح شمسالدين تبريز
بِپَرد روح من يكدم نپايد
bizahmat adrese ghabre madar bozorgetan ra bedahid,yek shishe jani vaker kharidam
-- arash ، Apr 17, 2007 در ساعت 07:22 PMبه سهم خودم از خانم پارسي پور قدرداني ميكنم كه خاطراتشان را, با توجه به موضوع جنسي و جنسيت, مينويسند.
-- Iran ، Apr 19, 2007 در ساعت 07:22 PMاشاره اي به "بچه باز" كرديد: خاطره اي(تجربه اي) در اينجا نقل ميكنم؛ ...خود حديث مفصل بخوان...
در سن پنج سالگي شخصي سعي كرد مرا از داخل كوچه منزلمان بغل بزند و بدزدد. من كه فوري فرار كردم, به منزل رفتم و به مادرم گفتم, براي شناسايي و دستگيري اين شخص, مادرم سريع همراه من به كوچه آمديم, اما نشاني از او نبود. در همان سال همين شخص يك بار ديگر سعي كرد كه مرا بدزدد؛ يك بار هم برادرم را. در حالي كه ما ديگر تنها به كوچه نميرفتيم, شبي برادرم همراه پدرم در راه منزل, چند خيابان پايين تراز منزل, آن شخص را داخل خيابان ميبيند و سريع او را نشان پدرم ميدهد. ....... داخل كلانتري( بله, قبل از انقلاب) معلوم ميشود كه آن مرد فرزند يكي از روحانيون بنام است. ...متاسفانه, با وساطت ريس كلانتري كه اسرار ميكرده كه موضوع همان جا پايان پذيرد و پرونده بسته شود, از آن شخص فقط تعهد ميگيرند كه از كوچه ما ديگر عبور نكند و اگر اتفاقي براي ما دو برادر پيش آمد, او بايد جواب گو باشد.
سلام
-- ارجمندي ، May 1, 2007 در ساعت 07:22 PMكاش مطلب شهيد آويني تو كتاب حلزونهاي خانه بدوش رو در مورد خودتون ميخونديد
شايد هم خونده باشيد....محشر بود!
من ارادت خاصی به رادیو شما و خانم پارسی پور دارم تقاضامندم هر جوری هست آدرس سایت یا ایمیل خانم پارسی پور را برای من ارسال کنید هر جا گشتم نتونستم پیدا کنم .
-- همایون ، May 8, 2007 در ساعت 07:22 PMاین خانم به پدرشان خیلی علاقه داشته اند که عکس ان بنده خدا را میاندازد و زیر ان می نویسد که وقتی بچه بوده به او احتمالا حمله شده بوده !
-- بدون نام ، May 18, 2007 در ساعت 07:22 PMخانم پارسی پور شهید اوینی درکتابش شمارا به زباله دانی تاریخ فرستاد
-- بدون نام ، May 22, 2007 در ساعت 07:22 PMآوینی خر کی باشه که حالا در مورد خانم پارسی پور نظر بده
-- نویسنده اماتور ، May 23, 2007 در ساعت 07:22 PMفكر ميكنم سال 66 بود يكي از دوستان راه كارگري كه پانزده سال حبس گرفته و پس از 5 سال آزاد شده بود . به ديدن من آمد . اولين سئوالش اين بود كه شهر نوش پارس پور را مي شناسي گفتم نويسنده است و تقر يبا همه كتابهايش را دارم .داستاني گفت كه اميدوارم خانم پارسي پور كاملش را منتشر كند. خلاصه اين كه پس از سخنراني يك آخوند جوان و مشهور در اوين در باره حجاب در بند خانم پارسي پور ضد حجاب صحبت مي كند و جاسوسان خبر مي برند و آخوند مذكور به خانم پارسي پور مي گويد حاضري اين مطلب را در حضور جمع بگويي و ايشان مي گويند بله اما بي حجاب و خلاصه آخر سر موفق مي شوند كه پشت تريبون با روسري حاضر شوند كه بگفته دوستم شوكي بوده كه بر زندان وارد شده است .كسانيكه آشنايي به فضاي وحشتناك آن سالها دارند مي دانند كه اين رفتار چه اندازه شجاعت مي طلبيده است .
-- حشمت ، Jun 6, 2007 در ساعت 07:22 PMخانم پارسی پور بگذارید چهره ای که از شما به عنوان یه نویسنده مانده باقی بماند اینقدر از این شاخه به آن شاخه نپرید این قدر اظهار نظر های فاضلانه از شخصیت های فرهنگی نکنید باور بفرمایید ماندگاری خود را در آثار تون می توانید به اثبات برسانید اما با این جلوه گری ها نه البته اشاره من به این نوشته هتان نیست منظورم مقالاتی است که در زمانه می نویسید
-- بهمن ، Sep 26, 2009 در ساعت 07:22 PM