رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ مهر ۱۳۸۸
گزارش يك زندگى- بخش دوازدهم

یک وصیت‌نامه مدرن: روی قبرم ویسکی بپاشید

شهرنوش پارسی پور

بخش دوازدهم گزارش زندگی شهرنوش پارسی پور را از اینجا بشنوید.

در آغاز سلسله پهلوى و اجبارى شدن داشتن شناسنامه و نام خانوادگى برادران و خواهران او همگى نام خانوادگى پازارگاد را براى خود انتخاب كرده اند. بدون شك اين از اثر اقدامات او بوده. خانواده پدرى من اما، پراكنده و بى سرپرست، هركدام نامى براى خود انتخاب مى‌كنند.

عموى بزرگ كه در بهبهان بوده، به مناسبت نام پدرش جمال، براى خود شناسنامه‌اى به نام جمالزاده مى‌گيرد. عمه ما كه همسر شخصى به نام كشميرزاده بوده شناسنامه اى به نام كشميردخت مى‌گيرد. عمو منوچهر كه يك سال از پدر بزرگ تر بوده براى خود نام خانوادگى جمالپور را انتخاب مى كند. اما مظفر، برادر بزرگ تر كه از نوع نابغه‌هاى بسيار باهوش و لاجرم نامتعادل بوده براى خودش نام خانوادگى نقيبى پارسى پور و براى پدرم نام خانوادگى پارسى پور را انتخاب مى‌كند. پس پدر من نخستين پارسى‌پور است. اما مظفر كه پس از نجات از دست انگليسى‌ها با ارث پدرى چندين كاميون خريده بوده بدبختانه گرفتار ترياك مى‌شود و تمام كاميون‌ها را دود مى كند و به هوا مى‌فرستد. سپس شروع به نقاشى روى قلمدان مى‌كند. اين قلمدان‌ها را زير خاك مى‌كرده و بعد به عنوان عتيقه به خارجيان مى‌فروخته و پول خوبى به دست مى‌آورده. مرتب هم به پدر من مى‌گفته انتقام خودش را از همه آخوندها خواهد گرفت.


پدر شهرنوش

پدر، فرار و سکوت
ظاهرا در جريان تقسيم ارث نقيب سر تمام افراد اين خانواده كلاه رفته بوده. به هرحال مظفر بسيار زود مى ميرد، و به يمن حضور همسر بالياقتش، سه فرزند او به مراتب عاليه تحصيلى مى رسند.

پدر من با يك پا كفش يك پا گيوه به مدرسه مى‌رفته و بيشتر از چهار كلاس نتوانسته درس بخواند. بعدها اما به دليل لياقت و مطالعه موفق شد ليسانس حقوق بگيرد و قاضى شود. اما حالا در كودكى گاهى هم پالکى برادرش مظفر است، گاهى به خانه خواهر مى‌رود.

روشن نيست كه در سن هشت سالگى، در خانه خواهر چه بلائى سر او آمده كه شبانه در حالى كه دو عباسى ته جيبش بوده تصميم مى‌گيرد به هندوستان، كشور مادرش فرار كند. اما اشتباه مى‌كند و به جاى آنكه به سوى جنوب برود به سوى شمال حركت مى‌كند.
كسانى كه دنبالش بوده‌اند در نزديكى آباده او را دستگير مى‌كنند. اگر باور كنيم كه شهرت بچه بازى شوهر عمه واقعيت داشته، پس مى‌توان باور كرد كه پدر يا مورد تجاوز قرار گرفته و يا شوهر عمه مى‌خواسته به او تجاوز كند. پدر بارها ماجراى فرارش به سوى هند را براى ما تعريف كرده، اما هرگز روشن نكرده كه چه بر سر او آمده بوده كه مى خواسته فرار كند. اما هربار كه داستان اين فرار را تعريف مى كرد از شدت هيجان به گريه مى‌افتاد.

البته اين نكته هم روشن است كه نفرت بسيار شديدى از شوهر عمه داشت. منتهى چون مرد بسيار سليمى بود نفرت را به حالت انزجار تقليل داده بود و واقعيت اين كه هرگز در زندگى كوشش نكرد عليه كسانى كه او را اذيت كرده بودند كارى انجام دهد.

من شوهر عمه را يكبار ديده ام و هيچ چيز از او به خاطر ندارم. برعكس دكتر بهاء‌الدين پازارگاد، بنيانگزار پيش آهنگى در ايران، كه بعدها به امريكا رفت و دكتراى جامعه شناسى گرفت را بارها ديده بودم و بسيار از او خوشم مى‌آمد. يكى از عكس‌هاى خانوادگى ما در خانه او گرفته شده. در اين عكس بيشتر اعضاى خانواده پدرى حضور دارند.

من كودكى هستم چهار پنج ساله و در كنار چند كودك ديگر روى زمين نشسته‌ام. عكس در روزى گرفته شده كه چند روز از بازگشت دكتر بهاء الدين پازارگاد از امريكا مى‌گذرد. من اين ميهمانى را تا حدودى به خاطر مى‌آورم. زهره دختر دكتر پازارگاد پيانو مى زد.


شهرنوش در شش ماهگی با پدر

كلاه سرخپوستى را هم به ياد مى آورم كه همه به سر گذاشتند و عكس گرفتند. زمانى كه من چهارده ساله بودم بهاء الدين خان به همراه خانم دومش كه اروپائى بود به خانه ما در خرمشهر آمد و هنگامى كه ديد من چند جلد كتاب دارم بسيار تشويقم كرد و در برگشت به تهران يك چمدان كتاب برايم فرستاد كه اغلب ترجمه‌هاى خودش و يا تاليفاتش بودند. بيشتر اين كتاب‌ها در زمينه مسائل جامعه شناسى و يا مسائل سياسى و اقتصادى بود. كتاب‌ها، بى آن كه خوانده شوند، اما با احترام فراوان سال‌ها در كتابخانه شخصى من زندگى كردند.

مادر پدرم، امير بيگم، از طايفه آقاخانى و از اسماعيليه بود. او در هند به دنيا آمده بود و به همين دليل تبعه انگلستان به شمار مى‌آمد.
به قرارى كه شنيده ام در اختلاف ميان او و شوهرش كه به شدت ضد انگليسى بود كنسول‌گرى انگلستان دخالت مى‌كرد. نمى دانم زن و شوهر در كجا با يكديگر آشنا شده اند. چون پدر بزرگم در هند تحصيل كرده است، بنابراين احتمال دارد كه آنها در همان‌جا با يكديگر ازدواج كرده اند.

شايد هم اين اتفاق در شيراز رخ داده. بچه ها همه متولد شيراز هستند. از عكس‌هاى امير بيگم برمى‌آيد كه زن زيبائى بوده. علاوه بر آن اخلاق مدرنى هم داشته و علاقه شديدى به خوردن ويسكى داشته. وصيت كرده بوده كه اگر به ديدار مزارش مى‌آيند يك شيشه ويسكى را روى آن خالى كنند.
پدرم در سفر شيراز گور او را كه در امامزاده‌اى در يكى از بازارهاى شيراز بود به من نشان داد. چرا او زود مرده؟ براى من روشن نيست. اكنون تاسف مى‌خورم كه چرا در اين باره از عموها و عمه ام و يا پدرم پرسشى نكرده ام.

در عكس زيبائى كه از او باقى مانده، گرچه حجاب دارد، اما موهايش به چشم مى خورد. در وسط نشسته و عمه‌ام، نصرت الملوك كشميرزاده، و عمويم اسماعيل جمالزاده در دو طرفش نشسته‌اند. پدرم و عمو منوچهر در پائين پاى آنها نشسته اند. پرستار پدرم، معروف به ننه در پشت سر آنها ايستاده است. در اين عكس جاى مظفر، برادر بزرگ، خانواده خالى ست. عكس را برادر امير بيگم، معروف به عكاس‌باشى، گرفته است.
پدرم مى گويد مادرش سه من يا هفت من طلا در بانك شاهى داشته است كه پس از مرگش، با اين ادعا كه او انگليسى بوده، بانك طلاها را به نفع انگلستان مصادره كرده است. چقدر اين حرف واقعيت دارد؟ نمى دانم، اما اگر واقعيت داشته باشد ما از انگليسى ها طلبكار هستيم.


پدر من پس از مرگ پدرش كه دو ساله بوده، به اين علت كه مادرش از پدر طلاق گرفته بوده، به خانه پدر بزرگش نقيب منتقل مى شود. در هفت سالگى نيز مادرش را از دست مى‌دهد. نقيب نيز در همين اوان مى‌ميرد. پسر بچه در محيطى خصمانه و بدون سرپرست بزرگ مى شود. نه كسى بوده كه به كار درس و مدرسه او برسد، و نه كسى نگران وضع تحصيلى او بوده. در حدود سن دوازده سيزده سالگى به اتفاق برادرش منوچهر، با اندك ارثى كه براى آنها باقى مانده بوده دكانى به راه مى‌اندازند.

اين زمان رضا شاه است و نظام پيشين شكست خورده و لاجرم خانواده نقيب نيز از تخت قدرت پائين افتاده اند. پدر به روايتى در سال ١٢٩٣ و به روايت خودش در سال ١٢٩٥ به دنيا آمده بوده. پس در حدود سال ١٣٠٧ و يا ١٣٠٨ است كه وارد عرصه كار شده. اين دكان به دليلى كه براى من روشن نيست به ورشكستگى كشانده مى شود. اندكى بعد، در حدود سن شانزده سالگى پدر مامور كار در اداره دارائى آباده مى‌شود. يك سالى مشغول به اين كار بوده.

وظيفه او: چسباندن باندرول به لوله هاى ترياك

روش كار: استفاده از آب دهان و چسباندن باندرول به لوله ترياك.

از عجايب است كه او، با اين همه ترياكى كه از طريق آب دهان جذب بدن مى كرده ترياكى نمى‌شود. او يك سالى مشغول به اين كار بوده. خاطره‌اى از اين دوران تعريف مى‌كرد كه در ذهن من ثبت شده است. در اداره آنها مرد درستكارى كار مى كرده كه برايش پرونده اى مى‌سازند و او را متهم به دزدى مى‌كنند. به اين مرد در حضور همه تهمت دزدى مى‌زنند. او ساكت به خانه مى رود. فردا كه براى پاسخگوئى به اداره برمى‌گردد موهايش يك سره سفيد شده بوده و اندكى بعد دندان هايش يك به يك لق شده و مى‌افتند. حضور چنين آدمى در جامعه‌اى كه بنيادش بر دزدى و ارتشا است غير عادى به نظر مى‌رسد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

نه خانوم، اين که نوشته ای فلانی «اخلاق مدرنى هم داشته و علاقه شديدى به خوردن ويسكى داشته. وصيت كرده بوده كه اگر به ديدار مزارش مى‌آيند يك شيشه ويسكى را روى آن خالى كنند»،
به هيچ وجه مدرن که نيست هيچ خيلی هم قديمی است؛ حداقل 700 تا 800 سال قدمت دارد. می گوئيد نه؟ پس بخوانيد و لذب ببريد:
زخاك من اگر گندم برآيد
از آن گر نان پزی مستي فزايد
خمير و نانبا ديوانه گردد
تنورش بيت مستانه سرايد
اگر بر گور من آيي زيارت
ترا خر پشته‌ام رقصان نمايد
ميا بی دف بگور من، برادر!
كه در بزم خدا غمگين نشايد
ز نخ بر بسته و در گورخفته
دهان افيون و نقل يارخايد
بدری ‌زان ‌كفن برسينه‌بندی
خراباتي ز جانت در گشايد
زهرسو بانگ ‌جنگ ‌وچنگ ‌مستان
ز هر كاری بلا بد كار زايد
مرا حق ازمی عشق ‌آفريدست
همان عشقم اگر مرگم بسايد
منم مستی واصل ‌من می ‌عشق
بگو، از می بجز مستی چه آيد؟!
به بُرج ‌روح ‌شمس‌الدين ‌تبريز
بِپَرد روح من يكدم نپايد

-- کامران ، Apr 17, 2007 در ساعت 07:22 PM

bizahmat adrese ghabre madar bozorgetan ra bedahid,yek shishe jani vaker kharidam

-- arash ، Apr 17, 2007 در ساعت 07:22 PM

به سهم خودم از خانم پارسي پور قدرداني ميكنم كه خاطراتشان را, با توجه به موضوع جنسي و جنسيت, مينويسند.
اشاره اي به "بچه باز" كرديد: خاطره اي(تجربه اي) در اينجا نقل ميكنم؛ ...خود حديث مفصل بخوان...
در سن پنج سالگي شخصي سعي كرد مرا از داخل كوچه منزلمان بغل بزند و بدزدد. من كه فوري فرار كردم, به منزل رفتم و به مادرم گفتم, براي شناسايي و دستگيري اين شخص, مادرم سريع همراه من به كوچه آمديم, اما نشاني از او نبود. در همان سال همين شخص يك بار ديگر سعي كرد كه مرا بدزدد؛ يك بار هم برادرم را. در حالي كه ما ديگر تنها به كوچه نميرفتيم, شبي برادرم همراه پدرم در راه منزل, چند خيابان پايين تراز منزل, آن شخص را داخل خيابان ميبيند و سريع او را نشان پدرم ميدهد. ....... داخل كلانتري( بله, قبل از انقلاب) معلوم ميشود كه آن مرد فرزند يكي از روحانيون بنام است. ...متاسفانه, با وساطت ريس كلانتري كه اسرار ميكرده كه موضوع همان جا پايان پذيرد و پرونده بسته شود, از آن شخص فقط تعهد ميگيرند كه از كوچه ما ديگر عبور نكند و اگر اتفاقي براي ما دو برادر پيش آمد, او بايد جواب گو باشد.

-- Iran ، Apr 19, 2007 در ساعت 07:22 PM

سلام
كاش مطلب شهيد آويني تو كتاب حلزونهاي خانه بدوش رو در مورد خودتون ميخونديد
شايد هم خونده باشيد....محشر بود!

-- ارجمندي ، May 1, 2007 در ساعت 07:22 PM

من ارادت خاصی به رادیو شما و خانم پارسی پور دارم تقاضامندم هر جوری هست آدرس سایت یا ایمیل خانم پارسی پور را برای من ارسال کنید هر جا گشتم نتونستم پیدا کنم .

-- همایون ، May 8, 2007 در ساعت 07:22 PM

این خانم به پدرشان خیلی علاقه داشته اند که عکس ان بنده خدا را میاندازد و زیر ان می نویسد که وقتی بچه بوده به او احتمالا حمله شده بوده !

-- بدون نام ، May 18, 2007 در ساعت 07:22 PM

خانم پارسی پور شهید اوینی درکتابش شمارا به زباله دانی تاریخ فرستاد

-- بدون نام ، May 22, 2007 در ساعت 07:22 PM

آوینی خر کی باشه که حالا در مورد خانم پارسی پور نظر بده

-- نویسنده اماتور ، May 23, 2007 در ساعت 07:22 PM

فكر ميكنم سال 66 بود يكي از دوستان راه كارگري كه پانزده سال حبس گرفته و پس از 5 سال آزاد شده بود . به ديدن من آمد . اولين سئوالش اين بود كه شهر نوش پارس پور را مي شناسي گفتم نويسنده است و تقر يبا همه كتابهايش را دارم .داستاني گفت كه اميدوارم خانم پارسي پور كاملش را منتشر كند. خلاصه اين كه پس از سخنراني يك آخوند جوان و مشهور در اوين در باره حجاب در بند خانم پارسي پور ضد حجاب صحبت مي كند و جاسوسان خبر مي برند و آخوند مذكور به خانم پارسي پور مي گويد حاضري اين مطلب را در حضور جمع بگويي و ايشان مي گويند بله اما بي حجاب و خلاصه آخر سر موفق مي شوند كه پشت تريبون با روسري حاضر شوند كه بگفته دوستم شوكي بوده كه بر زندان وارد شده است .كسانيكه آشنايي به فضاي وحشتناك آن سالها دارند مي دانند كه اين رفتار چه اندازه شجاعت مي طلبيده است .

-- حشمت ، Jun 6, 2007 در ساعت 07:22 PM

خانم پارسی پور بگذارید چهره ای که از شما به عنوان یه نویسنده مانده باقی بماند اینقدر از این شاخه به آن شاخه نپرید این قدر اظهار نظر های فاضلانه از شخصیت های فرهنگی نکنید باور بفرمایید ماندگاری خود را در آثار تون می توانید به اثبات برسانید اما با این جلوه گری ها نه البته اشاره من به این نوشته هتان نیست منظورم مقالاتی است که در زمانه می نویسید

-- بهمن ، Sep 26, 2009 در ساعت 07:22 PM