رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > 24 ساعت نشستم و نور را تماشا کردم | ||
24 ساعت نشستم و نور را تماشا کردمشهرنوش پارسیپورنهمین بخش از خاطرات شهرنوش پارسی پور را از اینجا بشنوید زيباترين آنٍ زندگى داستان از كجا آغاز مىشود؟ البته با اطلاعاتى كه از مسائل عرفانى داشتم متوجه بودم كه فرقههاى مختلف متصوفه در حقيقت همانند سنديكاهاى كار در زمان قديم هستند، كه همانند هر پديده وابسته به دنياى قديم حالتى معنوى پيدا كردهاند. در نتيجه بر اين باور بودم كه جد ما نيز صاحب مشغلهاى بوده و احتياطاً سنديكاوارى را داره مى كرده است. اين اطلاعات را در اثر خواندن تذكرة الاولياى عطار به دست آورده بودم كه در زندان آن را خواندم. در تذكرةالاوليا به حرفه تمامى عارفان اشاره مىشود. روشن است كه عطار به عمد از حرفه اين شخصيتها نام مىبرد. بعدها در همان زندان، هنگامى كه كتاب "ملاصدرا" نوشته هانرى كربن، ترجمه ذبيحالله منصورى را خواندم متوجه شدم نياى من كه بوده. اين كتاب را خود ذبيح الله منصورى نوشته است، اما آن را به نام هانرى كربن چاپ كرده. هنگامى كه كربن كتاب را مىخواند مىگويد كتاب بسيار خوبىست. حالا اين كه آنان ماليات چه گروه هاى شغلى را مى گرفتهاند من اطلاعى ندارم. از آنجایى كه پدربزرگ من پزشك بوده دچار اين تصور هستم كه بسا خود نقيب هم طبيب محلى بوده است. اينها حدسيات خود من است و ربطى به يك تحقيق درست ندارد. در عكسهائى كه در كتاب دليران تنگستانى منتشر شده عكس نقيب و اعضاى خانوادهاش وجود دارد. در عكس ديگرى پدر بزرگ من دكتر جمال، در كنار آقاى ذوالرياستين، رهبر فرقه شاه نعمت اله ولى ايستاده است. اينان مردانى هستند كه بناست به تنگستان رفته و به دليران تنگستانى كمك كنند. پدر من دو شماره روزنامه به نام "دموكرات" داشت كه به توسط نياى او منتشر مى شده است. در اين دو شماره روزنامه كه من آن را با چشم خود ديدهام كاريكاتورهاى زياد و جالبى به چشم مىخورد. همچنين عنوان روزنامه جالب و قابل مطالعه است. بدبختانه اين دو شماره روزنامه در دفتر كار پدر من در آبادان در جريان جنگ عراق با ايران از بين رفت. تا اينجا نوشته بودم، و در اين انديشه، كه بگردم كتاب ذبيح الله منصورى را پيدا كرده و طبقات صوفيه را پيدا كنم، كه براى پيدا كردن سندى به پرونده اى مراجعه كردم، و در كمال شگفتى ديدم كه طبقات صوفيه را از متنى كه نمىدانم چه متنى بوده، درآوردهام و به طور سرسرى در گوشه نشريهاى نوشتهام. اين مسئله كه امروز اتفاق افتاد مرا هيجان زده كرد. در نوشتن اين خاطرات دچار شك هستم؟ آيا ضرورتى دارد كه آدم خاطره بنويسد؟ و بعد من كه هستم كه خاطرهنويسى كنم؟ اين حادثه را به فال نيك گرفتم و مصمم شدم اين خاطرات را بنويسم. حتى اگر به درد يك نفر بخورد كفايت مى كند. اين مجموعه مى شود سيصد و پنجاه و پنج نفر، كه رقمىست نزديك به يك دور يك ساله سيصد و شصت و پنج روزه. پرسشى كه پيش مىآيد اين كه ده نفر ديگر كه هستند؟ و در كجا طبقهبندى مىشوند؟ البته مىدانيم كه در تقويم باستان براى زمان درازى محاسبه پنج روز اضافى مدتى كه زمين به دور خورشيد مى گردد ناشناخته بوده، و بسيار بعد از محاسبات تقويمى شكل گرفته و گاهى به طور جداگانه به مجموعه ماهها اضافه مىشده. اهميت عدد پنج گويا به همين علت باشد. اما اگر اين پنج را هم كنار بگذاريم يك پنج ديگر باقى مىماند. اين مقامات كه هستند؟ |