رادیو زمانه > خارج از سیاست > فرهنگ > انسانشناسی و روش تاريخنگاری | ||
انسانشناسی و روش تاريخنگارینوشتهء لين هانت مطرح شدن بيشتر تاريخ فرهنگی همراه بوده با کم شدن مباحث مربوط به نقش تئوری جامعهشناختی در تاريخنگاری (دستکم در ميان تاريخنگاران فرهنگ در آمريکا). از همين رو، ملاحظاتی که ای اچ کار در سالهای ۱۹۶۰ در مورد تاريخنگاری انجام داد حالا کهنه به نظر می رسد. امروز، به جای جامعهشناسی، رشتههای مهم عبارتاند از انسانشناسی (آنتروپولوژي) و تئوری ادبی، حوزههايی که در آنها الزاماً تبيين اجتماعی (جامعهشناختي) از قبل بديهی گرفته نمی شود؛ با اين همه، خود تاريخ فرهنگی بايد با تنشهای جديد در درون و در ميان مدلهای ارائه شده مقابله کند. در لحظهی حاضر [۱۹۹۰] به نظر می رسد مـُدل انسانشناختی دست بالا را در رويکردهای فرهنگی داشته باشد. مناسک، وارونه کردن [عادات اجتماعي] در کارناوالها، و آئينهای گذار [مراسم آئينيی گذار از مرحلهای در زندگی به مرحلهی ديگر] تقريباً در هر کشوری و برای هر دورهی تاريخيای مورد بررسی است. مطالعهی کمـّی [کميت عددي] آراء و افکار به عنوان «سـطح سوم» تجارب اجتماعی هرگز پيروان چندانی خارج از فرانسه نداشت. در تاريخنگاری فرهنگيی آنگلوساکسون به ويژه در آمريکا، تأثيرپذيری همان اندازه از انسانشناسان اجتماعيی انگليسی يا تعليمديده در بريتانيا صورت گرفته که از تاريخنگاريی آراء و افکار به شيوهی مکتب آنال. ناتالی زيمون ديويس در سلسلهی مقالات پيشتاز خود در کتاب «جامعه و فرهنگ در اوايل دوران مدرن در فرانسه» اهميت مفاهيمی را نشان داد که او از محققانی چون ماکس گلاکمن، مری داگلاس، و ويکتور ترنر، و نيز انسانشناس فرانسوی «آرنولد فون گه نپ» به وام گرفته بود. نوشتههای ناتالی زيمون ديويس و ای پی تامسون (در مقالهی «اقتصاد اخلاقيی جماعات انگليسی در سدهی هجدهم») علاقهی زيادی را در مورد تأثير و قدرت انگيزشيی «کمونيته» [جامعهی همبسته] باعث شد.(۲۸) همانطور که ناتالی زيمون ديويس در مقالهی «دلايل بينظمی» توضيح داده، او می خواهد نشان دهد که جشنها و فستيوالها فقط حالت «سوپاپ اطمينان» را ندارند که از فشار واقعيت اجتماعی بکاهند بلکه می توانند ارزش معينی را که مربوط به کمونيته است اشاعه دهند. به نحو مشابهی، در تفسير آئينهای خشونتبار در جنگهای مذهبی فرانسه، ديويس نتيجه گرفت که [اين اعمال خشونت آميز] «می تواند به مجموعهای مشخص از اعمال کاهش يابد . . . که قصد آنها پالودن و تنزيه کمونيتهی مذهبی است.»(۲۹) در اين موارد، تفسير اجتماعی متعارف آنقدر ثمربخش نيست که استفاده از مفاهيم وام گرفتهی انسانشناسی مفيد می افتد. در بررسی نقش ازدحام جماعات (کراود ـ crowd)، نقش کمونيته، و نقش مناسک در آثار ای پی تامسون و ناتالی زيمون ديويس، جنبههای مثبت و منفی به بحث گذاشته شده و از جمله انتقاد می شود که اين نوع تاريخنگاری فرهنگی بايد برداشت دقيقتری از کمونيته و مناسک ارائه دهد که با حساسيت و دقت بيشتری به طريقههای مورد استقادهی گروههای متفاوت، از جمله زنان، از مناسک و کمونيته به منظور مستحکم کردن جايگاه مجزای خودشان بپردازد. مثلاً بايد توجه داشت که خشونت [در اين مناسک] به همان اندازه که در جهت تعريف کردن و تحکيم کمونيته عمل می کند، اين قابليت را هم دارد که آن را متحول نموده، تعريف تازه ای از آن کمونيته ارائه دهد. در سالهای اخير، مطرح ترين انسانشناس در زمينهی تاريخنگاريی فرهنگی کليفورد گيرتز بوده است. مجموعه مقالات او به نام «تفسير فرهنگها» از سوی نويسندگان متعددی در دورههای مختلف و در مکانهای متعدد مورد رجوع قرار گرفته است.(۳۰) برای نمونه، رابرت دارنتون در کتاب خود «کشتار بزرگ گربهها و وقايع ديگر در تاريخ فرهنگی فرانسه» به طور واضح از امتيازات روش گيرتز در استراتژیهای تفسير فرهنگی ياد می کند. دارنتون اعلام کرد که، «تاريخنگاری فرهنگی آن نوع تاريخی است که در راستای مردمشناسی عمل کند . . . نحوهی بررسيی انسانشناختی در تاريخ از اين فرض آغاز می کند که هر تظاهر فرهنگيی فردی در درون کليت زبانی فرهنگيی عامتری صورت می پذيرد.» به اين نحو، تاريخ فرهنگی يک علم تفسيری است: هدف آن، «يافتن معانی است ــ معانيای که توسط معاصران تعبيه می شود.» (۳۱) بنابراين، استخراج معانی، و نه پيدا کردن قوانين علت و معلولی در تبيين، به عنوان وظيفهی اصليی تاريخنگاری فرهنگی رسميت می يابد، درست همانطور که کليفورد گيرتز آن را وظيفهی اصلی انسانشناسيی فرهنگی دانسته است. برخی از کمبودهای روش کليفورد گيرتز توسط روژه شارتيه در يک مقالهی طولانی در «جورنالـ آوـ مادرن هيستوری» (مجلهی تاريخ جديد) مورد بررسی قرار گرفته است. شارتيه اين فرض را نمی پذيرد که «شکلهای نمادين (سمبوليک) در درون يک سيستم سازمان داده می شوند . . . زيرا اين فرض به معنی قبول انسجام و هماهنگيی اين شکلها و وابستگی متقابلشان به يکديگر است که به نوبهی خود فرض می گيرد که از قبل يک دنيای نمادين و يکپارچه و مشترک وجود دارد.»(۳۲) ولی چطور ممکن است آن کليت زبانی فرهنگی يا «ايديومِ» عام قادر باشد تماميی تظاهرات فرهنگی را باعث شده و توضيح دهد؟ به عبارت ديگر، شارتيه اعتبار اين نوع جستجوی معانی را با روش تفسيريی کليفورد گيرتز انکار می کند چون اين روش باعث می شود تفاوتهای درونی [ی يک سيستم] در بهرهگيری و کاربرد شکلهای فرهنگی از ميان برود. در اين روش تمايل به سمت پيدا کردن نظم و معنی باعث می شود که وجود تضاد و منازعه پرده پوشی شود. نوشتههای انسانشناس ديگر، مارشال سالينز، در اين مورد می تواند راهگشا باشد زيرا او در روابط متقابل ميان ساختار و رخداد، يا ساختار و تاريخ تجديد نظر به عمل آورده و اين دو وجه را برحسب روابط ديالکتيکيشان بررسی می کند. بايد گفت خود کليفورد گيرتز هرچه بيشتر به سوی تعبير ادبی معانی تمايل نشان داده است، يعنی بازسازی معانی فرهنگی به عنوان يک متن (تکست) که بايد قرائت شود و اين روش به نحو بنيادی مسير کنونی مطالعات انسانشناختی و بازانديشی در مورد روش آن را تحت تأثير قرار داده است. اين گرايش انسانشناسان به طور فزايندهای با گرايشهای تاريخنگاران فرهنگی تداخل پيدا کرده است. [بخش بعد: تأثير تئوریهای جديد ادبی بر روش تاريخنگاری معاصر ـ اینجا کلیک کنید] پانوشتها × |