رادیو زمانه > خارج از سیاست > انديشه انتقادي > برآیندهای جنبش ۶۸ | ||
برآیندهای جنبش ۶۸محمدرضا نیکفربخش اول را اینجا بخوانید ۶۸، سرچشمهی «جنبشهای اجتماعی نو» در غرب شد. گستردهترین دامنه را در میان این جنبشها، جنبش حفظ محیط زیست و جنبش زنان دارند. این جنبشها را هم میتوان انشعابی از جریان اعتراضیای دانست که حوادث سال ۱۹۶۸ به نام آن ثبتشده و خود به این نام شناخته میشود، و هم ادامهی آن جریان تلقی کرد. ادامهی آن جریاناند، چون چهرهها، ایدهها، عناصر گفتمانی و الگوهای رفتاری و ارزشی بسیاری را از جریان اعتراضی به ارث بردهاند؛ انشعاب تلقی میشوند چون از برخی ادعاها و ایدهها و کردارهای رایج در جنبش اعتراضی که معطوف به بر هم زدن کل نظام اجتماعی بودند، دست شستند، یا اینکه خود به بینشها و منشهایی در جنبش اعتراضی اعتراض داشتند. جنبش صلح، که از جنبشهای پرنفوذی است که با جریان اعتراضی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ برآمد تازهای یافت، نهضتی است بدون داعیهی انقلاب؛ تلاشی است برای حفظ وضعیت موجود، به گونهای که صلحآمیز باشد. در این جنبش به خوبی میتوان رابطهای را با جنبش ۶۸ دید که آمیزهای از پیوند و گسست است. جنبش حفظ محیط زیست نیز چنین است. جنبش زنان وضع ویژهای دارد. فمینیسم نو، از دل چپ درآمد، در عین حال اعتراضی به چپ بود. آغاز فمینیسم دورهی جدید چنین است: زنان آگاه حس کردند برای پیشبرد مبارزهی آزادیخواهانهیشان ابتدا باید با رفقای خود در سازمانهای چپ تعیین تکلیف کنند؛ رفقای مرد، که به فکر نجات کل بشریت بودند و وضعیت تودهها در کشورهای دوردست را نیز از نظر دور نمیداشتند، درک نمیکردند که چگونه خودشان بر زنان اطراف خود تحقیر و استثمار را روا میدارند. در آلمان انشعاب فمینیستی با یک شورش نمادین همراه بود: در سال ۱۹۶۸، در کنگرهی فرانکفورت SDS، «اتحادیه دانشجویان سوسیالیست آلمان» (۱۹۴۶ تا ۱۹۷۰)، که موتور جنبش در آلمان فدرال و برلین غربی بود، یکی از دختران دانشجو به نام زیگرید دام-روگر1در اعتراض به منش مردسالارانهی رفقا گوجه فرنگی به سمت میز ریاست کنگره پرت کرد. سی سال بعد کنفرانسی فمینیستی در برلین به جمع بندی دستاوردهای زنان پرداخت. عنوان این کنفرانس پرمعنا بود: «آن گوجه تا کجا پرواز کرد؟» کنفرانس، بلندپروازی آن گوجه را بسیار ستود. جنبش فمینیستی برآمده از ۶۸ این ویژگی مهم را داشت که با انقلاب جنسیای همراه بود که گاه نمودی از این جنبش و گاه مستقل از آن دیده میشود. در مورد رابطهی این دو پدیدار اجتماعی حتّا درستتر آن است که بگوییم این جنبشِ اعتراضی بود که از انقلاب جنسی بهره برد؛ انقلاب جنسی به هر حال درمیگرفت و برای گسترش خود نیازی به جنبش سیاسی جوانان نداشت. در همین راستا میتوان گفت که بدون انقلاب جنسی، فمینیسم نمیتوانست از حالت خودآگاهی گروهی از نخبگان به درآید و در سطح تودهی وسیعی از زنان – و نیز مردان – رواج یابد. فمینیسم به این انقلاب جنسی هم با دیدی پذیرا مینگریست هم دیدی انتقادی. پذیرای آن بود، چون انقلاب جنسی باعث شد که خواست آزادی به صورت خواست صریح داشتن اختیار بر جسم و عواطف و غرایز فردی مطرح شود، چیزی که بدون بودش آن آزادی کامل نیست. ولی انقلاب جنسی در نظم مبتنی بر بازار فورا باعث گسترده شدن بازار تنفروشی علنی میشود که شاخص آن تحقیر زن و جسمانیت زنانه است. این چیزی بود که واکنش انتقادی را برمیانگیخت. فمینیسم نه انقلاب جنسی، بلکه سوءاستفاده از آن را مورد انتقاد قرار داد و میدهد؛ این سوءاستفاده پدیدهی تازهای نیست: ادامهی تحقیر و استثمار سنتی زن است، اما با وسایل و امکانات مدرن.
علاوه بر جنبشهای صلح، حفظ محیطِ زیست و آزادی زن، جنبش اعتراضی همپیوستهی دیگری دارد که معمولاً بهعنوان نهضت شهرت ندارد، این امر اما نشان کماهمیتی آن نیست. این برآیند، جنبش تربیتی ضداقتدار است. نمیشد از پدرسالاری انتقاد کرد، به دخالت دولت در زندگی و اندیشه و روان افراد - از جمله از طریق دستگاه ایدئولوژیک آموزش و پرورش - اعتراض کرد، از شهروندان خواست در برابر پلیس و دیگر ارگانهای کنترلکنندهی دولتی از خود استقلال و شهامت مدنی نشان دهند، اما با آن نظام تربیتیای درنیفتاد که افراد را در برابر انواع و اقسام قدرت، از قدرت پدر گرفته تا قدرت پلیس و رییس و سرکارگر و مدیر و دولت، سرافکنده و جبون بارمیآورد. در مورد رابطهی فاشیسم و تربیت مبتنی بر تمکین به اقتدار کار نظریای در مکتب فرانکفورت شده بود که جنبش ۶۸ ایدههای آن را در میان دانشجویان و استادان و آموزگاران رواج داد. اندیشههای گروهی از روانکاوان و تربیتشناسان در این زمینه در مهدکودکها و مدارس آزادی که در اواخر دههی ۱۹۶۰، بهویژه در آلمان، تأسیس شدند، به کار بسته شد. گرایشهای افراطی آغازین به تدریج تعدیل شدند و نهضتی که ابتدا خارج از نظام رسمی آموزشی شکل گرفته بود، سرانجام توانست کل شیوههای این نظام را دگرگون کند. ۶۸ در همهی جلوههای خود اینسان در برابر اقتدار موفق نبود. گرایشهایی افراطی در مصاف با قدرت دولتی دیالکتیک مصاف با قدرت تام را نشناختند: در برابر قدرت تام، قدرت تام را نهادند و به تمامیتخواهی درغلتیدند: تمامیتخواهیای که در ذاتِ خشونت است، زیرا خشونت این استعداد را دارد که به تمامی مسایل دنیا پاسخ دهد. رییس دولت، ژنرال، سرمایهدار، سرکارگر، نویسندهی دگراندیش، پاسبان، همحزبی معترض، عضو مستعفی، رقیب عشقی، همسایهی فضول: اسلحه پاسخگوی همهی اینان است. منطق سلاح را که پذیرفتی، دیگر از خود سلب اختیار کردهای. خشونت پویش خود را دارد. «قدرت از لولهی تفنگ درمیآید». در ۶۸ این سخن مائو یکی از رایجترین پاسخها به این مسئله بود که سرانجام چه باید کرد و قدرت بدیل را چگونه باید برپا ساخت. گرایش به خشونت بهویژه با توسل به جنگ ویتنام موجه میشد. رسانههای گروهی تصویرهای جنگی نابرابر و دهشتناک را به درون خانهها میبردند و وجدانهای آزاد و اخلاقی را تکان میدادند. گفته میشد که امپریالیسم چارهای جز تسلیم یا مقاومت باقی نمیگذارد و شکل عالی مقاومت، مقاومت مسلحانه است؛ پس باید سلاح برداشت، سلاح را دربرابر سلاح گذاشت و در سرتاسر جهان، آنگونه که چه گوارا گفته، به ویتنامهای متعددی شکل داد. خشونتطلبی و جهانسومگرایی در پیوند تنگاتنگ با یکدیگر بودند. آنکه برای بهبود وضع جهان چاره را در کاربست خشونت میدید، ذهنش خودبهخود متوجه جهان سوم بود که در مرحلهی ملتگرایی و کسب استقلال قرار داشت و برای برپا کردن جنگ از زمینه و بهانهی کافی برخوردار بود. و آن کس که از جهان سوم بود یا دل و امید به جهان سوم بسته بود، به راحتی میپذیرفت که برای کسب آزادی باید تفنگ به دست گرفت. ایدئولوژی رهایی به کمک سلاح اساساً از طریق اروپا به جهان سوم صادر شد. دیدگاههای چینی و کوبایی ابتدا به اروپا منتقل میشدند، در آنجا پروریده میگشتند و به زبانهای مختلف درمیآمدند. جهان سوم از این نظر نیز به جهان اول وابسته بود. یکی از کانالهای اصلی رواج دیدگاههای بلوک شوروی نیز غرب بود. مدارس اصلی بینالملل مارکسیسم روسی بیشتر در غرب بودند تا در بلوک شرق. جهانسومگرایی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تا حد تقدیس جهان سوم پیش میرفت. عدهای از آنانی که بعداً به جنبش حفظ طبیعت رو آوردند، سیر فکری خود را با جهانسومگرایی به صورت تلقی جهان سوم به صورت جهان طبیعی آغاز کردند. پنداشته میشد جهان سوم جایی بوده است که مردم در آن ساده میزیستند، در صلح و در هماهنگی با طبیعت؛ اما به ناگهان استعمارگران اروپایی سربرآوردند و از آن دنیای بهشتی جهنم ساختند. جوانان اروپایی دچار عذاب وجدان بودند؛ میخواستند کارهای پلید پدرانشان را جبران کنند. اما در این راه چنان به افراط میگرویدند که چشمشان را یکسر به واقعیات آن دنیای دیگر میبستند. انواع و اقسام نظریه دربارهی وابستگی به وجدانهای معذب پشتوانهی نظری میدادند. احساس مسوولیتی که در قبال جهان سوم احساس میشد، «نوعی جنون خودبزرگبینی وارونه» بود.2
ایرانیان و جنبش ۶۸ جهانسومگراییای که ایرانیان از اروپا برگرفتند، ضربهی نهایی را به بینش انتقادی پاگرفته در دوران مشروطیت وارد کرد. روشنفکران عصر مشروطیت اِشکالها و ضعفهای فرهنگی و اجتماعی کشور را میدیدند، از آنها انتقاد میکردند و به درستی معتقد بودند که بدون مبارزه با خرافات، بدون باسواد کردن مردم، بدون آگاه کردن آنان در زمینههایی چون بهداشت و اصول زندگی شهری، اصلاحِ سیاسی ممکن نیست. گرایش به چپ در دههی ۱۳۲۰ باعث شد مبارزهی طبقاتی اصل پنداشته شده و گمان شود با پیروزی زحمتکشان بر دولتِ دستپروردهی دارایان مشکلات فرهنگی خودبهخود از میان میروند. مردم در ذات خود خوباند؛ باید به توده ایمان داشت. این باور رایج را، جهانسومگرایی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تقویت کرد. ایران دیگر تنها و تنها یک اشکال داشت، آن هم وجود یک دیکتاتوری وابسته بود. خلاصهی همهی نظریههای سیاسی پرطرفدار در مورد این دیکتاتوری این بود که «شاه سگ زنجیری آمریکا»ست. در دورهی ۶۸ در غرب، اگر دانشجویی از جهان سوم بودی و علیه یک «سگ زنجیری» میجنگیدی، سخت بروبیا پیدا میکردی. ایرانیان در جنبش دانشجویی دورهی ۶۸، صاحبنام بودند. هم سازمان دانشجویی گسترده و نیرومندی به نام «کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی» داشتند که در حرکات اعتراضی فعالانه شرکت میجست، و هم از کشوری میآمدند که شاهِ آن، مظهر همهی رذالتهای ممکن تلقی میشد، سخت مورد نفرت بود و سرنگونیِ آن، یکی از هدفهای مقدم انقلاب جهانیای بود که دانشجویان چپ همهی کشورها رؤیایش را در سر میپروراندند. در آلمان، سفر شاه به این کشور و کشته شدن دانشجویی به نام بنو اونهزُرگ3 در روز ۲ ژوئن ۱۹۶۷، در تظاهراتی که در برلین علیه دیکتاتور شرقی برپا شده بود، یک نقطهی عطف مهم جنبش محسوب میشود. این ماجرا گرایش به خشونت را در جنبش دانشجویی تقویت کرد. افراطگرایان، کل نظام را در دستگاه پلیس، و کل دستگاه امنیتی را در پلیسِ قاتل دانشجوی ۲۷ سالهی صلحجو خلاصه میکردند و میگفتند این نظام را مماشات نشاید. گرایش به اِعمال خشونت در میان دانشجویان ایرانی بازتاب مییافت و این باور را در میان آنان تقویت میکرد که مبارزهی مسلحانه تنها راه رهایی است. جنبش ۶۸، دانشجویان ایرانی را عملزده و خشن کرد. نشریههای کنفدراسیون در این مورد به خوبی گواهی میدهند. «نامه پارسی»، از نشریات راهگشا و مهم کنفدراسیون، که حکم ارگانِ پژوهشی تشکیلات را داشت، در دورهی آغازین خود نشریهای باخرد و آموزنده است؛ فارسیِ درستی دارد که از قلم کسانی چون حمید عنایت و مهرداد بهار تراوش کرده است. هر چه پیش میرویم، سبکتر و شعاریتر میشود. نثر آن به ابتذال میگراید. در پایان کار، در نشریهای که زمانی روشنفکری بود، نفرت از فکر و روشنفکر موج میزند. تأثیر جنبش ۶۸ بر ایران موضوعی است که پژوهشگران تاریخ و سیاست و فرهنگ بایستی به آن توجه ویژهای کنند. با نگاه گذرا نیز میتوان پی برد که بخش مهمی از ایدههای انقلابی رواجیافته در ایران نسبتهایی با فضای اروپا و آمریکا در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دارند. به عنوان مثال انکارناپذیر است که جنبش چریکی در ایران متأثر از مبارزات مسلحانه در آمریکای لاتین بوده است، اما آنچه باعث شد آمریکای لاتین بهعنوان سرمشق و مرجع برشناخته شود، جایگاهی است که جنبش دانشجویی چپ در کشورهای پیشرفتهی غربی به آن داد. ایرانیان از طریق اروپا آمریکای لاتین را شناختند و حتّا میتوان گفت که تأثیرپذیری از فلسطین تا حد بسیاری از طریق غرب بوده است. مائوئیسم از راه اروپا به ایران صادر شد. بر این نکته نیز بایستی تأکید کرد که تأثیرگیرنده از فضای ملتهب غرب، فقط چپ غیرمذهبی نبوده است. نیروهای مذهبی، بویژه چپگرایان و متجددترهایشان نیز از جنبش اعتراضی در اروپا و آمریکا تأثیر گرفتهاند.
علی شریعتی در فرانسه از اگزیستانسیالیسمی که در فضا شناور بود، تأثیر گرفت و نیز با افکار فرانتس فانون آشنا شد که مقدمه سارتر بر «نفرینیان زمین» به او شهرت و مقبولیت داده بود. سالهای اقامت شریعتی در فرانسه (۱۹۵۸ تا ۱۹۶۴) سالهای شروع التهاب بود. شریعتی بدون برگرفتن ایدههای ملتهب آن ایام، آن نمیشد که شد. در مورد جنبش چریکی در ایران این نظر نیز مطرح است که این جریان بخشی از جنبش دانشجویی ایران بوده و بایستی به عنوان نوعی جنبش جوانان محسوب شود.4 اگر چنین باشد، میتوان گفت که همسنخیای با جنبش جوانان در کشورهای دیگر وجود داشته که بر وجود زمینهی مستعدی برای تأثیرگیری از بیرون دلالت میکند. تأثیرگیری همواره گزینشی است، یعنی نوع و دامنه و شدت آن بستگی به استعدادهای درونی تأثیرگیرنده دارد. انسان از هر چیزی تأثیر نمیگیرد. دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از لیبرالیسم بنیادینی که جانمایهی این جنبش بود و آن را در نهایت در خدمت گسترش امکانهای دموکراسی قرار داد، تأثیر نگرفتند. نوشتههای کنفدراسیون و اغلب دیگر نوشتههای ایرانیانِ متأثر از جنبش اعتراضی در غرب، آشکارا ثابتکنندهی یک چیزند: فعالان سیاسی ایرانی عمدتاً شعاردهی، پرخاشگری و خشونت را آموختند. در آن نوشتهها به ندرت اثری از آن گفتمان انتقادیای میبینیم که با تمامیتخواهی مرزبندی میکرد، در صدد تحکیم مبانی آزادی بود، اقتدار نابخردانهی سنت را کنار میزد، بر آزادی زن تأکید میکرد و به صلح و حفظ محیط زیست ارج مینهاد. آنچه بارز است سطحینگری، بیحوصلگی، شتابزدگی، فقدان رواداری و سقوط تا حد لومپنیسم است. پرسیدنی است که چرا فعالان سیاسی ایرانی در خارج از کشور از جنبش ۶۸، دموکراتیسماش را نیاموختند. در پاسخ باید به عامل جهانسومگرایی اشاره کنیم. در دور آغازین فعالیت کنفدراسیون دانشجویانی را میبینیم که به غرب رفته بودند تا چیزی بیاموزند؛ تا حدی هم آموختند. اما بعد، نوبت به کسانی رسید که نیازی به آموختن نداشتند. اسیر ایدئولوژی جهانسومگرایی شدند و در محیط، در تماس با اروپاییانی قرار گرفتند که سخت شیفتهی جهان سوم بودند؛ معتقد بودند جهانسومیها نقش پرولتاریای جهانی را دارند و سرانجام اینانند که با انقلاب جهانگسترشان، انسانها در غرب سرمایهداری را نیز نجات خواهند داد. به جهانسومیای که چنین سخنانی را بشنود، چه احساسی دست میدهد؟ بعید نیست که یکباره حس کند او به راستی نجاتدهنده است؛ و در چنین مقامی طبعاً دیگر نیازی به آموختن ندارد؛ او خود یک پا آموزگار است. آیا اکنون وضع عوض شده است؟ آیا اکنون ایرانیان پذیرفتهاند که بایستی بیاموزند؟ آیا آن دسته از ایرانیانی که روشنفکر مملکت بودند و اکنون در غرب زندگی میکنند، در حال آموختناند؟ کجاست دستاوردهایشان؟ جمعبندی در غرب جنبش تجزیه شد، جنبههایی تباه گشتند، جنبههای بیاهمیتی فراموش شدند، جنبههایی قلمرو امکان را گسترش دادند و آزادی و دموکراسی و مدنیت را تقویت کردند. تباهگشته، آن گرایشهایی بودند که به تروریسم راه بردند (در این رابطه بایستی بهویژه از گروه تروریستی RAF، «ارتش سرخ آلمان»، نام برد) یا سر از فرقههای روانگردان درآوردند. در این روزها در آلمان کتابی در مورد جنبش ۶۸ بحثانگیز شده که سخت تلاش کرده این جنبش را پلید و هرزه داند.5 نویسنده، گوتس اَلی، که خود در جنبش ۶۸ به صورت هوادار یک گروه مائوئیست شرکت داشته، کتابش را «نبرد ما» نام نهاده، عنوانی که یادآور «نبرد من» آدولف هیتلر است. گوتس الی، که تخصصش تاریخ است، در این کتاب چنان دست به تحریف تاریخ زده تا بتواند نبرد شصتوهشتیها را چیزی از قماش نبرد نازیها بداند. یک فایدهی این کتاب در تحریکآمیز بودن آن است. کتاب با غلوهای تحریفآمیزش، به سنگ چاقو میماند؛ میتوان چاقوی نظر را بر آن کشید تا تیزتر شود. کتاب در نظر نگرفته که جنبش ۶۸ جنبشی بینالمللی بوده و روا نیست آن را تنها در چارچوب تاریخ آلمان در قرن بیستم بررسی کرد. بخش آلمانی جنبش نیز آن گونه نبوده است که گوتس الی میگوید. نظر او این است که رهبران این جنبش، مهمتر از همه رودی دوچکه6، ناسیونالیست بودند و ضدیتشان با امپریالیسم، واکنشی در قبال شکست آلمان از نیروی متفقین و آمریکایی شدن کشور بوده است. او جنبش جوانان آلمانی در دههی ۱۹۶۰ را با جنبش جوانان این کشور پس از جنگ اول مقایسه میکند و پدیدههای مشابهی میان آن دو مییابد: رمانتیسیسم، کلکتیویسم، خشونتورزی. نکتهی مهم اما این است: جنبش جوانان دههی ۱۹۲۰ امکانهای قدرتگیری نازیها را تقویت کرد، یعنی از دامنهی امکانات جامعه برای دموکراتیک شدن کاست، در حالی که جنبش ۶۸ جامعهی آلمانی را باز کرد، آن را از حالت گرفته و افسردگی مزمناش درآورد و باعث شد بحث بر سر گذشتهی جنایتبار کشور در درون خانهها بالا گیرد. مورخان، بر خلاف ادعای گوتس الی، ۶۸ را یک نقطهی عطف واقعی در تسویه حساب آلمان با گذشتهی خویش میدانند. دههی ۱۹۶۰ با دههی ۱۹۲۰ یک تفاوت اساسی دیگر دارد: لیبرالیسم، آنچنان قدرت دارد که جنبش را در خود بکشد و آن را به نفع دموکراتیزاسیون جامعه تجزیه کند. در دههی ۱۹۲۰ جامعهی آلمانی چنین ظرفیتی را نداشت. طرف دیگر مساله، استعدادهای مختلف دو جنبش است: جنبش ۶۸ استعداد آن را داشت که در جهت گسترش پهنهی امکانات دموکراتیک حرکت کند، جنبش دههی ۱۹۲۰ فاقد چنین استعدادی بود. اگر بخواهیم جنبش ۶۸ در همهی کشورها را در یک کلام خلاصه کنیم، میتوانیم بگوییم که ۶۸، جنبشی بود برای خودفرمانی. همه اختیار میخواستند، در برابر اقتدار دولتی، اقتدار پلیسی، اقتدار سرمایه، اقتدار مردانه، اقتدار نسل پیشین. در فرانسه، تنها جایی که جنبش دانشجویی توانست با جنبش کارگری گره خورد، یک شعار اساسی جنبش autogestion بود، تقاضای خودمدیریتی در کارخانه و دانشگاه. در آلمان نیز کل تلاش برای اصلاح در دانشگاهها، کل حرکات در جهت تشکیل کمونها، مهد کودکها، خانههای زنان، تعاونیهای بیکاران و «ابتکارهای مردمیِ» ویژهی دوره آخر جنبش حرکاتی در جهت خودفرمانی بودند. در آمریکا نیز گرایش به خودفرمانی بارز بوده است، در همه جا، از جنبش سیاهان گرفته تا جنبش هیپیگری، از جمع موتورسواران ایزیرایدر گرفته تا تریبونهای آزاد دانشگاهها. جنبش ۶۸ جنبش تخیل بود. در آن شکلهای بدیعی از مقاومت مدنی اختراع شدند. این جنبش فرهنگ مقاومت مدنی را تقویت کرد. این جنبش به صلح، به ایدهی حفظ محیط زیست، به رابطهی بهتر دو جنس، به رابطهی بهتر نسلها، به رابطهی بهتر شهروندان و دولت و خواست رابطهی عادلانه میان کشورها در سطح بینالمللی خدمت رساند. دستاوردهای آن، جزو فرهنگ جهانی هستند، نه چیزی تنها مختص غرب. ما هنوز میتوانیم از آن بیاموزیم؛ میتوانیم برگیریم، آن چیزهایی را که پیشتر در افق ذهنمان نمینشستند. در همین زمینه: پانویسها به نظرم این تصور [که همه چیز به ما برمیگردد] نوعی «خودبزرگبینی» وارونه است. کوشش کنید در ایران کار سیاسی کنید؛ فوراً آرزو میکنید از شرّ این کار خلاص شوید. مسئولیت شما این است که مگذارید در آلمان «وضعیتی ناشایست» برقرار باشد و مگذارید دانشجویانی که تظاهرات میکنند، با تیر مرگ از پا درآیند. اگر چنین کنید، تصور میکنم حسابی سرتان شلوغ خواهد شد. Politics like charity begins at home [سیاست به مثابه امر خیریه، چراغی است که به خانه رواست] اگر فردا، بهعنوان مثال، پس از عقبنشینی سربازان آمریکایی از ویتنام، ویتنامیها به کشتار هم پرداختند – چیزی که کاملاً محتمل است – من، دست کم در این مورد، خود را مسئول نمیدانم. یکی از معانی سیاست این است که همچنان هنر ممکنات است؛ ولی امکانهای انسانها و ملتها همواره محدود است. پی نبردن به مرزهای خود، جنون خودبزرگبینی است، حتّا اگر خود را پشت احساسهای متعالی پنهان کند. [...] در سیاست بایستی یاد گرفت محدود فکر کرد. این کار برای من و شما که از سنت پرمایه و گرانقدر فلسفی آلمان میآییم، کار سادهای نیست، زیرا فرا رفتن از محدودیتها در ذات فکر است.» |
نظرهای خوانندگان
مقاله ای خواندنی و پرمغز. فقط یک ایراد کوچک دارم و آن اینکه ترجمه جمله منسوب به هانا آرنت که در پانویس شماره دو نقل شده، به این صورت نادرست یا دستکم نارساست، و به نظر من بهتر است این طور ترجمه شود:
-- امینی ، May 6, 2008 در ساعت 01:50 PMسیاست هم درست مثل نیکوکاری باید اول از دور و بر خودمان شروع شود. با تشکر
جناب دکتر نیکفر؛
-- بدون نام ، May 7, 2008 در ساعت 01:50 PMبسیار عالی و تحلیلی بود...امیدوارم ادامه دهید...
نظر دکتر نیکفر درباره ی تأثیر اروپا بر رادیکالیزاسیون دانشجویان خام اندیش و سلحشور ایرانی آن زمان در خارج از کشور و آشنایی آنها با مائوئیسم و کوبا، مرا به یاد خاطرات ایرج کشکولی انداخت (از چریک های حزب انقلابی توده که تقریباً بلافاصله پس از شروع تحصیل در آلمان جذب فعالیت های مسلحانه شد). ایرج خان کشکولی دقیقاً همین اوضاع و احوال را بازمی گوید.
چیزی که متأسفانه در این نوشتار ارزشمند نیافتم، این بود که برایم مشخص نشد به نظر دکتر نیکفر جنبه های رادیکالی از جنبش که به فراموشی سپرده شده اند چیست؟ مبارزه برای الغای کاپیتالیسم، مثلاً؟
-- فرهاد ، May 8, 2008 در ساعت 01:50 PMبرای من قابل فهم نیست که چرا بعضی از روشنفکران ایرانی که به قول آرامش دوستدار هنری جز نیندیشیدن ندارند، سعی دارند جنبش های دانشجویی اروپا را به عنوان الگو و محرک دانشجویان محدود و بی سازمان داخل ایران وارد معرکه کنند. نمی توان جنبش 68 دانشجویان آلمان را با فعالیت انجمن های اسلامی و تشکل های محدود در داخل ایران طاق زد!! تصورش را بکنید! اگر دانشجویی در ایران مثل رودی دوچکه اعلام مبارزه کند، سریعاً آقای محسنی اژه ای ترتیبش را می دهد! آن هم بدون درد و خونریزی!!! علاوه بر این نوعی بین المللی بودن را در جنبش 68 با حرکت های مختلف در فرانسه و آلمان می بینیم که در مورد دانشجویان ایرانی صادق نیست و فقط به چند شهر ایران محدود می شود. بنابراین از این نظر نمی توان با این مقاله خدمتی نظری به دانشجویان ایرانی کرد. جز این که در آلمان پز بدهید که جنبش آنها را به ایرانی ها معرفی کرده اید و به مناسبت سالمرگ این جنبش ها چیزی نوشته اید.
-- ناروشنفکر ، May 9, 2008 در ساعت 01:50 PMظرفیت پذیرش تغییر و تحول در هر ساختاری (خواه اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و ...) نسبتی مستقیم با ظرفیتهای فکری و فرهنگیِ نهادینه شده در یک جامعه دارد. اشارهی بسیار بهجایی بود مبنی بر اینکه ایران در جایگاه یک کشور جهان سومی قدر یافت و ایرانی دچار این توهم شد که پرچمدار اصلاح و انقلاب ضدسرمایهداری و دیکتاتوری است و او به تنهایی باید بار این وظیفهی جهانی را به دوش بکشد؛ که این نوع تفکر در بسیاری از بیانیههای گروههای مختلف سیاسی دههی پنجاه و اوایل دههی 60 به چشم میخورد. اما بیم آن میرود که بار دیگر این اشتباه تاریخی تکرار شود و آن اندک ظرفیتهای دموکراسی که در ایران ساخته شده، قربانی خشونت انباشته شده در بطن جامعه در این سی سال پس از انقلاب شود. سوق دادن جامعه به سمت آرامش و بهره بردن از آن فضا در جهت پیشبرد اهداف فرهنگی و زدودن ناآگاهی در میان آحاد جامعه وظیفهی سنگینی است. امیدوارم نوشتههای مفید و موثری از جنابعالی و سایر نویسندگانی از این دست، هرچند انگشتشمار، ایرانی را به سمت تفکرهای اندیشمند و خلاق سوق دهد و این ایده را که با خون دادن و نقد با سلاح میتوان به آزادی و دموکراسی رسید، برای همیشه از ذهن وی پاک گرداند.
-- Roubert ، May 10, 2008 در ساعت 01:50 PMسی ساله پیش هدف از انقلاب از زیر دست اجنبی در رفتن بود امروز بردهٔ اهداف حزب الله،حماس و غیره هستیم در حالی که مردم ایران سختی میکشند و هنوز در همون فقری هستند که سی ساله پیش بودند. آیا ملت ایران مسلمان نیستند که ما انقدر قربون صدقه این مسلمانهای خارجی میریم.آخه تا کی سختی بکشیم. لا اله الالله.
اقای رفسنجانی در رابطه به دولت کنونی گفتند؛ دولت نهم مردم را به گریه اورده۰خدا به مردم زجر کشیده ایران رحم کنه واز ظلم ظالمین نگذره چقدر بین رهبرهای ما کشمکش هست و چقدر از ریس جمهور باهوش یا بیهوش ما جناب احمدی نژاد انتقاد میکنند
-- azadeh ، Jan 30, 2009 در ساعت 01:50 PM