رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ آبان ۱۳۸۹

لاله‌زار گهواره‌ی رشد تآتر ایران

هفته گذشته بزرگداشت عزیزالله بهادری، هنرمند قدیمی تئاتر و سینمای ایران، در انجمن فرهنگ آزاد در پاریس، برگزار شد. در این برنامه، ناهیده انزلیچی، رئیس انجمن فرهنگ آزاد ضمن خوشامدگویی به عزیزالله بهادری، به معرفی او پرداخت.

Download it Here!

عزیزالله بهادری، فعالیت در حوزه‌ی هنر تئاتر را از نزدیک به ۵۰ سال پیش آغاز کرده، در کشور پراگ به تحصیلات خود در رشته‌ی سینما ادامه داده و بعدها در بنیانگذاری تئاتری موسوم به «تئاتر لاله‌زار» سهم داشته است.

در ادامه برنامه، منوچهر نامور آزاد از هنرمندان تئاتر در پاریس به تاریخچه‌ی هنر تئاتر در ایران اشاره کرد که پس از انقلاب مشروطیت آغاز شد و بعدها به دو صورت سنتی و مدرن ادامه یافت.

منوچهر نامور آزاد با اشاره به شکل‌گیری رادیو، آزادشدن موسیقی، جشن‌های عمومی و بالاخره تعطیل شدن تعزیه توضیح داد:

بدون اینکه الان قضاوت کنیم که کار درست یا غلطی بوده، در آن زمان می‌انگاشتند که تعزیه ادامه‌ی خرافات است و باید جلوی آن را گرفت. البته این انگاشت کمک کرد که بخش دیگری از نمایش در ایران شکل گیرد و طرفداران بیشتری پیدا کند. ما دو نوع تئاتر در این روند پیدا می‌کنیم. یکی ادامه‌ی تئاترهای سنتی است، دیگری تئاترهایی‌ست که تحت تأثیر تئاتر اروپایی و روسی در ایران به‌وجود می‌آید.


باید نکته‌ای را بگویم که خیلی تعجب می‌کنید. در سال ۱۲۸۵ خورشیدی ما در ایران مجله‌ی تئاتر داشتیم و درست روزی که محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست، این نشریه هم تعطیل شد. بنابراین می‌بینید که سابقه‌ی تئاتر از خیلی پیش از رضاشاه شروع شده . و لاله‌زار تبدیل می‌شود به مرکزی برای هنر تئاتر.

یکی از نخستین‌ افراد تحصیل‌کرده‌ی خارج که به ایران برمی‌گردد و تئاتر را به سبک اروپایی روی صحنه می‌آورد، عبدالحسین نوشین است. او برای اولین‌بار می‌آید و نحوه‌ی استفاده از تکنیک روسی را، که یک تکنیک حسی در بازیگری‌ست، به ایران ارمغان می‌آورد. ما در آن زمان اصلاً هنرپیشه‌ی حرفه‌ای نداریم. همه‌ی هنرپیشه‌ها جای دیگر کار می‌کنند و بخشی از زندگی شبانه‌شان را در اختیار کار تئاتر می‌گذارند.

منوچهر نامور آزاد آن‌گاه از نخستین آدم‌هایی گفت که در تئاتر لاله‌زاری کار کردند؛ از مردانی که نقش زن را بازی می‌کردند و از محلی که همه‌ی دست‌اندرکاران تئاتر لاله‌زار از آنجا به‌عنوان پاتوق یا محل گردهمایی استفاده می‌کردند با نام «رستوران مامان آش».

سپس عزیزالله بهادری درباره‌ی این محل و خاطرات خود از تئاتر لاله‌زار گفت:

از میدان توپخانه که می‌آمدیم به طرف لاله‌زار پایین، دست راست یک کوچه بود. توی این کوچه همان دست راست، یک جایی بود (خیلی عذر می‌خواهم که از این لغت استفاده می‌کنم) که مثل یک طویله بود. یک جای دراز. اسمش هم رستوران بود، اما به آن می‌گفتند: مامان آش. حالا چرا مامان آش؟ برای این که صاحب آن یک خانم ارمنی بود که به او می‌گفتند مامان.


بعدهم همیشه یک دستمال بزرگ، مثل سفره، دور گردنش می‌بست. از یکی پرسیدم این چیه؟ گفت او خنازیر داره. مامان آش، برای این که روی خنازیر خود را بپوشاند، همیشه تابستان و زمستان یک دستمال بزرگی دور گردنش داشت آن‌جا میز و صندلی نبود، نیمکت بود. مثل شاگردهای مدرسه‌ همه روی نیمکت می‌نشستند. هرکسی هم از راه می‌رسید، مامان آش یک نیم بطر ودکا می‌گذاشت جلویش با یک کاسه آش کشک.

همه‌جور تیپی هم به آن رستوران می‌آمدند. از هنرپیشه‌ی درجه یک گرفته تا درجه‌ی دو و سه ... نقاش ساختمان و روزنامه‌نگار. آدم‌های مختلف می‌آمدند و کنارهم می‌نشستند و گپ می‌زدند. دم در آن‌جا هم یک جیگرکی بود و اگر کسی می‌خواست خیلی سفره‌اش رنگین باشد، دوتا سیخ جیگر هم سفارش می‌داد و برایش می‌آوردند و از این حرف‌ها. این بود که به آنجا می‌گفتند مامان آش و پاتوق تمام هنرپیشه‌ها بود.


یک هنرپیشه بود به نام سارنگ که اگر اسمش را شنیده باشید، در تاریخ تئاتر مملکت ما نام بسیار پرآوازه‌ای دارد. او هنرپیشه‌ای بود که مثل موم به هر شکلی درمی‌آمد و تمام نقش‌های مختلف را، چه کمدی، چه تراژدی، بازی می‌کرد. بعدازظهرهای جمعه، تئاترهای لاله‌زار دو سانس می‌گذاشتند. شب‌ها هم بود، اما سانس‌های بعدازظهر خیلی شلوغ می‌شد. برای اینکه عده‌ی زیادی از آدم‌ها بودند که شب نمی‌توانستند تئاتر بیایند.

اینها بعدازظهرهای جمعه دست زن و بچه‌شان را می‌گرفتند و می‌آمدند به تماشای تئاتر. این بود که بعدازظهرهای روز جمعه تئاتر خیلی شلوغ بود. یکبار این سارنگ که نقش اول داستان را هم بازی می‌کرد، حالا هارون‌الرشید یا هر نقش دیگری، روز جمعه نیامد. به احمد دهقان صاحب تئاتر می‌گویند سارنگ نیامده. می‌گوید بروید مامان آش را بگردید. اینها مامان آش را هم می‌گردند و می‌گویند در مامان آش هم نیست. خلاصه پیدایش نمی‌شود.


بعد از مدتی مردم دست می‌زنند و هورا می‌کشند که چرا تئاتر شروع نمی‌شود. بالاخره سارنگ می‌آید. گویا شنگول هم بوده است. دهقان می‌رود به طرف او و می‌گوید: این جمعیت را نمی‌بینی؟ آهسته می‌گوید: آقای دهقان پول همه را بدهید و بلیت‌ها را پس بگیرید و تئاتر را هم تعطیل کنید. دهقان می‌گوید: حالا چرا صدایت گرفته؟ می‌گوید: رفتم تو حوض. آب حوض سرد بود. اومدم بیرون پیازترشی خوردم، صدایم کیپ گرفته است.

آن‌وقت‌ها در تئاترها این‌طور مرسوم بود که چون همه‌ی تئاتری‌ها اهل اداره بودند، صبح‌ها می‌رفتند اداره و بعدازظهرها می‌آمدند تمرین و شب‌ها هم بازی می‌کردند. این بود که هر کس سر تمرین دیر می‌آمد، یک نفر که مسئول بود یادداشت می‌کرد و آخر سر از حقوق ماهانه‌ی آن هنرپیشه کم می‌کردند. ازجمله از این سارنگ ۲۰۰ تومان کم کرده بودند. خلاصه، دهقان به سارنگ می‌گوید حالا باید چه کرد؟ دوایی، دکتری، چیزی؟

سارنگ می‌گوید: آهان، یک کاری می‌شود کرد. یک دواخانه همین روبه‌رو هست. یک قرص‌هایی هست که تازه از آمریکا آورده‌اند. دانه‌ای صد تومان است. دوتا می‌شود دویست تومان. من هر دفعه این قرص‌ها را می‌خورم، بلافاصله صدایم باز می‌شود. دهقان فوری دست می‌کند توی جیبش و دویست تومان می‌دهد به او و می‌گوید خب الان برو. سارنگ می‌گوید هان، این دویست تومان برای جریمه‌‌ات بود. حالا صدایم باز شد. بگو پرده را بکشند که سارنگ آمد.


اما صادق پور که بعدها پسرهایش هم وارد کار سینما شدند، چه جور شخصیتی داشت و برنامه‌اش چه بود؟

او هم از عجایب روزگار بود. کفش‌دوزی داشت و مدت‌ها مثلا ۵۰ سال کفش می‌دوخت. کفاشی داشت. منتهی عاشق این کار هم بود. عاشق تئاتر بود. صادق‌پور کفاشی را می‌فروشد و می‌آید اول لاله‌زار تئاتری درست می‌کند به نام تئاتر «گیتی». پیش از این زنی داشت که از او دو سه‌ فرزند هم داشت. یک زن تازه‌ی ترگل ورگل و خوشگل هم گرفته بود. اسمش هم «لر» بود. او هم زنش بود و هم بازیگر تئاتر و خود صادق‌پور هم صدایش صدای بسیار زنانه‌ای بود. منتهی با همین صدای زنانه، نقش شاه عباس را هم بازی می‌کرد. نقش رستم را هم بازی می‌کرد. ازجمله مثلاً نمایشی بود به نام نادرشاه. نادرشاه شمشیر... یک چنین چیزی.


نادر پسر شمشیر.

آن موقع‌ها در تهران این طور بود که برق زیاد نبود، اما مصرف آن زیاد بود. در نتیجه بعضی از محله‌ها را تعطیل می‌کردند و تئاترها برای اینکه تعطیل نشوند، از این چراغ زنبوری‌های بزرگ، توی صحنه می‌گذاشتند و برای روشنایی صحنه از آنها استفاده می‌کردند. در یکی از همین نمایش‌ها که همین چراغ‌ها را هم گذاشته بودند و آقای صادق‌پور هم نقش نادرشاه را با آن صدای زنانه بازی می‌کرد، به پسرش رضاقلی‌میرزا فرمان می‌دهد که آهای رضاقلی‌میرزا همین الان لشگرها را برمی‌داری و می‌روی به هندوستان، آن‌جا را فتح می‌کنی ... و از این حرف‌ها. او هم می‌گوید بله، قربان، اما وقتی می‌آید حرکت کند، صادق‌پور می‌گوید راستی سر راهت هم دوتا تلمبه به اون زنبوری بزن دارد خاموش می‌شود.

در یک نمایش دیگر به نام بیژن و منیژه، نقش رستم را بازی می‌کرد. گویا داستان این‌طور بوده است که یک سنگ روی چاهی بود که بیژن توی آن بود. رستم می‌آید این سنگ را بلند کند. خب البته سنگ که نبود، یک دکور مثل سنگ آن‌جا گذاشته بودند. به تئاتر صادق‌پور هم خب توده‌ی مردم می‌آمدند دیگر. صادق‌پور می‌آید جلو و ژستی می‌گیرد و دست می‌اندازد این‌ور و آن‌ور سنگ و تا می‌آید سنگ را بلند کند، یک کسی از آن ته یک شیشکی می‌بندد و می‌گوید: دکوره. سنگ نیس، دکوره. صادق‌پور هم سنگ را می‌گذارد زمین و می‌گوید: پنج‌زار دادی، می‌خوای سنگ واقعی باشد که تناسم پاره شه یه عمر قر بشم. همین دکورم برا تو زیادی‌یه.

گفتید دکور. در آن دوره تازه سن‌های گردان آمده بود. جریان آن چه بود؟

سن‌های گردان هم داستان قشنگی دارد. نوشین وقتی خواست تئاتر فردوسی را راه بیاندازد، دو نفر بودند یکی به نام عمویی و یکی هم به نام ثقفی. اینها پولدار و سرمایه‌دار بودند، منتهی به حزب توده سمپاتی داشتند. اینها سرمایه‌ای در اختیار نوشین گذاشتند تا یک تئاتری درست کند. همه می‌گفتند این تئاتر وابسته به حزب توده است. وابسته نبود. آدم‌هایی که آنجا بودند، عضو حزب توده بودند. هنرپیشه‌ها عضو حزب توده بودند.


در نتیجه تمام توده‌ای‌ها و تمام سمپات‌های آنها به آن‌جا می‌آمدند. ضمن این که تئاتر هم واقعاً تئاتر جالبی بود. اصلاً می‌شود گفت که نوشین با افتتاح تئاتر فردوسی و با تئاترهایی که آنجا گذاشت، واقعاً نقطه‌ی عطفی در تاریخ تئاتر مملکت ما گذاشت. کسانی که آن زمان شاهد تئاترهای نوشین بودند، همه می‌گویند که ما تئاتر واقعی را از نوشین داریم و از نوشین دیدیم. آن وقت‌ها هم وقتی می‌خواستند تئاتر برگزار کنند. پرده‌های مختلف بود دیگر. باید دکور می‌بستند، دکور را باز می‌کردند.

اینها زمان می‌گرفت و مشکل بود. نوشین آمد به سبک اروپایی یک سن گردان ساخت. یک سن گرد گردان که آن زیر روی سن هم دکور می‌چیدند و به راحتی با دو فشار دکورها عوض می‌شدند. یک نمایش خیلی معروف، به نام «پرنده‌ی آبی» اثر موریس مترلینگ هم با همین سن گردان روی صحنه آمد. یک پارچه گذاشته بودند آنجا به‌عنوان تبلیغ که به‌زودی در اینجا‌ تئاتر فردوسی با سِن گردان افتتاح می‌شود. آدم‌ها می‌آمدند و می‌گفتند باسَن گردان! باسُن گردان! متوجه منظور نمی‌شدند. نوشین به ما می‌گفت: دم در وایسین، هرکسی اشتباه گفت اشتباشو رفع کنین و بگین با سن گردان، سن یعنی صحنه.

بعد مدتی این پارچه گم شد. گفتند دزدیدند و از این حرف‌ها. عزت‌الله انتظامی هم آن موقع آدم شوخ طبعی بود. توی کلاس ما هم که بود، چیزهایی می‌گفت و همه می‌خندیدند. خود نوشین هم واقعاً از حرف‌های او می‌خندید و می‌گفت: حیف که این چیزا رو روی صحنه خوب‌تر نمی‌گه، خارج از صحنه بهتر می‌گه.

حالا کاری نداریم. انتظامی گفت: آقای نوشین من بگم این پارچه‌ی دم در رو کی دزدیده؟ پرسید: کی دزدیده؟ انتظامی گفت: شباویز دزدیده. شباویز یکی از هنرپیشه‌های خیلی مورد توجه نوشین بود. نوشین گفت: چطور؟
انتظامی گفت: پریروز ناهار رفتیم خونه‌ش آبگوشت بخوریم، دیدم رفت دم حوض دولا شد. ما از پنجره که نگاه می‌کردیم، وقتی دولا شد، من دیدم وپیراهنش رفت بالا روی شورتش نوشته با سن گردان . این پارچه رو دزدیده، ورداشته شورت کرده بود. این هم از داستان با سن گردان.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

چطور می توانید عکس هایی با این کیفیت نامطلوب چاپ کنید؟

-- parvin ، Nov 8, 2010 در ساعت 11:56 PM