رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل؛ بخش دوم سایت علی اوحدی

پهلوان آرزوهای ما

علی اوحدی

در تقویم ایرانی، پانزدهم ماه می، بیست و پنجم اردیبهشت ماه را روز بزرگداشت فردوسی خوانده‌اند. فردوسی حدوداً سی سال صرف سرودن شاهنامه کرد و مهم‌ترین انگیزه‌ی او در سرودن شاهنامه ایران‌دوستی و تقویت روح آزادمنشی و استقلال‌طلبی ایرانی‌ها و احیای زبان فارسی بود، اما این کار درست مخالف نقشه‌ای بود که محمود غزنوی و خلیفه‌ی عباسی طرح کرده و به اجراء آن مشغول بودند. برای همین فردوسی در دربار غزنه مورد بی‌مهری سلطان قرار گرفت.

از مهم‌ترین داستان‌های شاهنامه، داستان رستم و سهراب است. علی اوحدی، نویسنده، پژوهشگر، و بازیگر تبعیدی در مقاله‌ای با عنوان «نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل» به بازخوانی این داستان جاودانه و حماسی می‌پردازد. به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی، مقاله‌ی آقای اوحدی در پنج بخش از نظر خوانندگان زمانه می‌گذرد. در بخش نخست نویسنده به چگونگی آشنایی رستم و تهمینه پرداخته بود. اکنون ادامه‌ی این ماجرا را پس از هم‌اغوشی پهلوان و یارش و زاده شدن سهراب پی‌می گیریم:
تحریریه‌ی فرهنگ زمانه

آرزوی جهانی بی‌مرز و پر از داد

نه ماه می‌گذرد و کودکی از دخت شاه به دنیا می‌آید:

تو گفتی گوپیلتن رستم استوگر سام شیر است وگر نیرم است

چویک ماهه شد هم چو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود

چو یک ساله شد ساز مردان گرفت
به پنجم دل تیر وچوگان گرفت

چو ده سال شد زان زمین کس نبود
که یارست با او نبرد آزمود

کودک از هر جهت به پدر می‌ماند؛ بلند و برومند، سرزنده و شاداب (سرخاب؟). او نیز مانند هر فرزند دیگر در افسانه و واقعیت، به جایی می‌رسد که نشان پدر می‌جوید. چرا در توان و بر و بالا از همه‌ی همسالان برترم؟ چرا با دیگران متفاوتم؟ این راز نمی‌تواند در بلندمدت پنهان بماند. تهمینه می‌گوید که او فرزند رستم و از تخمه ی سام نیرم است. نامه‌ای از رستم، سه مهره‌ی زر و سه یاقوت رخشان را که رستم از ایران فرستاده به سهراب می‌دهد و بازوبند را به بازوی او می‌بندد. آنگاه سفارش می‌کند که مبادا افراسیاب از این راز باخبر شود. اما سهراب، فرزند تهمینه و رستم، اهل راز نیست. "کسی این سخن را ندارد نهان". فرزند رستم بودن نه ننگ، که افتخاری‌ست. سهراب بر این باور است که چنین افتخاری نباید از دیگران پنهان بماند. سهراب در صداقت نوجوانی، غره به توانایی خویش، آرزوی جمع رستم و سهراب در دنیایی آرام، توأم با صلح را در اندیشه می‌پرورد. آرزوی جهانی بی مرز و پر از داد، باور بزرگ و خام هر کودک و اندیشه‌ی کودکانه‌ی هر بزرگمردی‌ست. همین نقطه‌ی آغاز مصیبت است. مرگ گرداگرد سری می‌گردد که "پای در رکاب" دارد. چه صداقت کودکانه‌ای در این آرزوی محال نهفته است. آرمان‌شهری که فرزند و پدر را تا قلب فاجعه می‌برد. آرزوی آرمان‌شهر نشان از بی‌خبری سهراب از قوانین حاکم بر جهان دارد.

برانگیزم از گاه کاووس را
ز ایران ببرم پی طوس را

به رستم دهم تاج و تخت و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه

از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم به روی

بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی یکی تاجور

چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا بر فروزد کلاه؟

پهلوان آرزوهای ما

این مانیفیست آرمانشهر سهراب است. پهلوان آرزوی ما، سرد و گرم ناچشیده و ناموخته روزگار، به جهانی پاک و پر از داد می‌اندیشد؛ جهانی بی‌افراسیاب و کاووس. او دو صد سالی کم‌تر از پدر می‌داند تا بداند که سرنوشت جهان و گردش آن در پنجه‌ی افراسیاب‌ها و کاووس‌هاست. او گوهر هستی این جهان را نمی‌شناسد. چنین است که می‌خواهد مرز و این ناهمانی را براندازد و به ازای نظم کهن و ظالمانه، آن‌گونه که هست، به طرحی نو و عادلانه می‌اندیشد، آن‌گونه که آرزو می‌کند.

چرا نه؟ او فرزند رستم است و تهمینه، پرورده‌ی دامن شهامت است و بی باکی. برای ده‌سالگان چنین آرزویی محال نیست. جهانی که در آن ناممکن، ممکن می‌شود. همه‌ی ما گاه، هم‌چنان که در تنهایی خود نشسته‌ایم ببر بر تن می‌کنیم و ترگ بر سر می‌نهیم و سلاح به دست می‌گیریم تا داد از مهتران بستانیم. آرمانشهر سهراب، شهر آشنای همه‌ی ماست! حس همدردانه‌ای که محکومان با سرنوشت این دردانه دارند، از اشتراک خواسته و آرزو سرچشمه می‌گیرد. ما که در سوگبارترین لحظات جهان زیسته‌ایم و مانده‌ایم، نیک می‌دانیم که چه خوش است در جهان آرزوی این نوپهلوان زیستن. با این همه ما بیش از رستم زیسته‌ایم. ناهمواری‌ها را به گواه زخم‌هایمان آموخته‌ایم. می‌دانیم که آرزوی سهراب؛ "داد در جهانی بی‌مرز"، آرزویی‌ست محال!


سهراب ساده‌دلانه دست به عمل می‌زند. او نمی‌داند که با این برخاستن، خواب و آرام زورمداران جهان را می‌آشوبد. با هر بار پرسیدن از پدر، یک گام از گم شده‌ی خود دورتر می شود چرا که جهانی در کار دور نگهداشتن او از رسیدن به "بی‌مرزی" ست. او شیفته‌وار میان معرکه می‌تازد و پروای هیچ دست و چشم نامهربان و نامحرمی را ندارد. او میراث مادری‌ست که در پاسخ به عشق ساکت و درازسالش، بی‌پروای سنت و آیین به خوابگاه رستم آمد. کار سهراب برکندن تقدیر و واگرداندن چرخ است. این کار سترگ را با مصلحت‌بیتی و عاقبت‌اندیشی کار نیست. دریادلی می‌خواهد تا این چنین بر آتش زند. او قلب نظام را نشانه گرفته است و پاداش این گستاخی و جسارت البته پهلو دریدگی‌ست. مرگی هرچه تلخ‌تر و مصیبت بارتر تا در خورد این گستاخی باشد.

یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
که افکند سهراب کشتی بر آب

هم از این روست که درد مصیبتی که بر سهراب می‌رود، این چنین سهمگین است. کاخ آمال همه‌ی آرزومندان تاریخ با پیکر سهراب بر خاک می‌افتد و پهلوی خواست‌های عدالت خواهانه‌ی همه‌ی ما با خنجر پدر ـ رستم دریده می‌شود.

خبر جنبش سهراب، به افراسیاب می‌رسد: «که افکند سهراب کشتی بر آب». وصف فردوسی از حرکت سهراب، هشدار به آغاز فاجعه است. بعدها کاووس نیز در نامه به رستم می‌نویسد:

گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشه ی آن دلم گشت ریش

اما بر خلاف تصور، افراسیاب از این خبر شاد می‌شود. او نیک می‌داند که آرمان سهراب تیری‌ست که گلوی خود او را نشانه رفته است. افراسیاب اما چون سهراب، خام نیست، که دنیا دیده است. لشکری با سرداران بنامش "هومان" و "بارمان" به یاری سهراب می‌فرستد و در نامه‌ای به او می نویسد:

از این مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکی ست

افراسیاب خود را هم‌سنگ و اندازه‌ی سهراب می‌گیرد، نرم می‌شود، از بی‌مرزی سخن می‌گوید تا طعمه را در چنگال خود داشته باشد.

اگر تخت ایران به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری

اما در پنهان به هومان و بارمان سفارش می‌کند که "بسازید و دارید اندر نهان"، مبادا که پسر، پدر را بشناسد. به گمان آنان که به آرزوی سهراب دل بسته‌اند، پیوند رستم و سهراب آغاز پایان کار افراسیاب‌ها و کاووس‌هاست. می‌پرسم اما به چنین دو "جان و گوهر"ی رخصت پیوند داده می‌شود؟ افراسیاب می‌پندارد که اگر این دو، بی‌آشنایی رو در رو شوند، رستم قصد جنگ خواهد کرد. او پیر است و پیروزی بی‌تردید با سهراب برومند خواهد بود. آنگاه ایران بدون رستم، به آسانی در چنگال ما خواهد افتاد.

چو بی رستم ایران به چنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم

وزان پس بسازیم سهراب را
ببندیم یک شب بر او خواب را

زیر سایه‌ی پرچم سپاه دشمن

ماندگاری افراسیاب کهنه کار، بر پا بر جایی مرزها استوار است. در غیاب مرز و این ناهمانی، نه افراسیابی خواهد ماند، نه کاووسی و نه رستمی. پذیرش یاری افراسیاب و همراه شدن با لشکر توران اما از خامی سهراب است. با سپاه توران خواسته‌ی او زیر گرد و غبار بدگمانی پنهان می‌ماند و زخم‌پذیری‌اش دو صد چندان می شود. زیر سایه‌ی پرچم سپاه دشمن خبر نیت خیر سهراب تا گوش آرزومندان، تا آن سوی جبهه نخواهد رسید.
نکته‌ی دیگری هم در آینده‌نگری افراسیاب نادیده می‌ماند. این که سهراب قادر است پهلوان کهن را به زیر آورد، برآوردی‌ست درست. این که ایران بی‌رستم دست‌یافتنی‌تر به‌نظر می‌رسد نیز، می‌تواند پیش‌بینی درستی باشد. شاید بعد از این همه نیز، بشود یک شبه خواب بر سهراب بست. اما رستم نیز جهاندیده است و کار آزموده، فرزند زال است و حیله آموخته. افراسیاب نمی‌بیند که در این کارزار، رستم و کاووس جانب او و علیه سهراب ایستاده‌اند، و این که رستم آنقدر واقع‌بین هست که میان نظام و فرزند، اولی را برگزیند و از آنچه افراسیاب می‌پندارد، خردمندانه‌تر عمل کند.


"سپید دژ" اولین منزل، سر راه سهراب به ایران است و "هجیر" دلاور اولین پهلوان ایرانی که رو در روی سهراب قرار می‌گیرد. فراموش نکنیم که سهراب از توران می آید و سپاه همرامش پرچم و نشانه‌های تورانی دارند. هجیر علیرغم تندی و تیزی اولیه، به سادگی مقهور سهراب می‌شود، امان می‌خواهد و سهراب او را زنده و دست بسته نگه می‌دارد. این برای ایرانیان که از فراز بام دژ شاهد نبردند، باور کردنی نیست. پس "ُگردآفرید" دختر "ُگژدهم" و خواهر هجیر به مصاف سهراب می‌آید. در گریز و تعقیب، کلاه از سر گردآفرید می‌افتد و موی بر شانه‌هایش افشان می شود. سهراب شگفت‌زده از این که حریفش زنی‌ست در لباس مردانه، فریفته‌ی گردآفرید می شود. گردآفرید به فریب از مرگ در امان می‌ماند و سهراب، "فریب خوده و رها شده" پشت درواز‌ ی دژ تنها می‌ماند. گفتار گردآفرید از بام دژ در ریشخند سهراب، اولین برهان روشن بر این نکته است که ایرانیان از ابتدا می‌دانند سهراب کیست و اصل و نسبش به کجا می‌رسد. گردآفرید سهراب را از رو در رویی با نامداران ایرانی می‌ترساند و از او می‌خواهد تا از همین جا باز گردد.

نمامد یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید زبد بر سرت

دریغ آیدم این چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت

همانا که تو خود ز ترکان نئی
که جز با فرین بزرگان نئی

خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

اولین تردیدها در تورانی بودن سهراب، به روشنی در اشارات گردآفرید دیده می‌شود. نکته ی برجسته‌ی گفتار گردآفرید بار دیگر زنگ آغاز مصیبت را در گوش ما می‌نوازد:

تو را بهتر آید که فرمان کنی
رخ لشگرت سوی توران کنی

نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

تمامی مصیبت در یک بیت موجز خلاصه شده است؛ آن نره گاوی که به قدرت شاخ خود غره است، ضربه از پهلو می‌خورد5 این اشاره به غرور سهراب نادیده روزگار است.

گژدهم شبانه نامه‌ای برای کاووس می‌فرستد. وصف موقعیت در نامه‌ی گژدهم از نکته‌های کلیدی شناخت سهراب و سوگنامه‌ی اوست.

که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزم‌جویان و گندآوران

سپهبد یکی مرد پیش اندرون
که سالش دو هفته نباشد فزون

برش چون بر پیل و با فر و برز
ندیدیم هرگز چنان دست و گرز

چو شمشیر هندی به چنگ آیدش
ز دریا و از کوه ننگ آیدش

سواران ترکان بسی دیده‌ام
عنان پیچ از این‌گونه نشنیده‌ام

عنان دار چون او ندیده است کس
تو گویی که سام سوار است و بس

گژدهم همه‌ی نامداران ایرانی را به خوبی می‌شناسد و اینک شاهد دو نبرد سهراب، با هجیر و گردآفرید نیز بوده است. تا رو در رویی دو سپاه آنچه از سهراب می‌دانیم، از همین نامه‌ی گژدهم است. او در انتها سفارش می‌کند که در صورت درنگ شاه و نامداران ایران، این شاخه پی می‌گیرد و دیگر کسی جلودارش نتواند بود. پریشانی کاووس در نامه به رستم و احضار شتابزده‌ی او نیز، به خاطر سهمگینی آگاهی‌هایی‌ست که گژدهم داده است. از روی همین نشانه‌هاست که پس از خواندن نامه‌ی کاووس، چیزی درون رستم می‌جوشد و او را مستقیم به یاد سمنگان، تهمینه و فرزندش می‌اندازد. نامداران ایرانی با تکیه بر نامه‌ی گژدهم است که نزد کاووس، به عنوان تنها راه چاره به رستم اشاره می‌کنند. گیو مأمور رساندن پیام به رستم می‌شود. او فرمان می گیرد که لحظه ای در زابل نماند:

اگر شب رسی، روز را باز گرد
بگویش که تنگ اندر آمد نبرد

بخندید از آن کار و خیره بماند

پریشانی ناشی از بحران در سفارش کاووس به گیو، به روشنی شنیده می شود. اولین واکنش رستم نیز پس از شنیدن خبر و خواندن نامه، دلالتی ست بارز بر آگاهی او به زمان و موقعیت؛

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید از آن کار و خیره بماند

فردوسی موقعیت، کنش یا واکنش، حرکت یا گفتگو را بسیار کوتاه، موجز و در عین حال دقیق و رسا گزارش می‌کند. در یک مصراع، شمرده و موجز اشاره می‌کند که رستم داستان را شنید و نامه را خواند. اما مصراع دوم موجزتر، رساتر و توأم با رمز و راز بیشتری‌ست. رستم "می‌خندد" و "از آن کار" خیره می‌ماند. کوتاهی کلام، القاء سرعت عمل و ایمان و اطمینان رستم نسبت به اندیشه‌ای‌ست که به مخیله اش خطور کرده است. خبر در ذات خود خنده‌ای را بر نمی‌انگیزد. پس«آن کار» کدام است که رستم را به خنده و حیرت وا می‌دارد؟ این خنده اما نمی‌تواند دال بر حقارت ماجرا در چشم رستم باشد چرا که او وصف گژدهم را شنیده و نامه‌ی کاووس را خوانده است. پس واقعه با تمام سترگی‌اش بر جان رستم نشسته است. از چهار عمل شنیدن، خواندن، خندیدن و حیرت کردن، دو تای اولی بر تمامی داستان ِاشراف دارد. برای رستم ابهام و تردیدی باقی نمانده است. دو واکنش بعدی او نشانه‌ی درک راسخ ماجراست. خنده‌ی رستم زهرخند تلخی‌ست از بازی روزگار، از تقارن سرنوشت و جفت آمدن وقایع. در کجای جهان، اینک و در این زمان ایستاده‌ام؟ خیره ماندن، سرگشتگی و حیرانی او نیز از درستی گمانی‌ست که به اندیشه‌اش راه یافته است.

این چه گمانی ست اما که او را متحیر کرده و در عین حال می‌خنداند؟ داستان همانی ست که ما شنیده‌ایم؛ ترک‌زاده‌ای جوان که بلندای قامت و توانش به نامداران ایرانی شبیه است و بر و بالاش به سام می‌ماند، با سپاه تورانی به ایران آمده است. از تمامی ماجرا رستم تنها همین بخش را با خود و در خود تکرار می‌کند:

که ماننده ی سام ُگرد از مَهان
سواری پدید آمد اندر جهان؟

این تکرار شنیده‌ها توأم با پرسشی از خود و در خود، پی‌آمد آن خنده و در حیرت ماندن است. مخاطب این پرسش کیست؟ تفاوتی نمی‌کند. رستم صورت مسأله را با گیو، با جهانی که پیش روی او ایستاده و با خود، بار دیگر و این بار با تعمقی دردناک تکرار می‌کند. پاسخ این پرسش اما در نامه و پیغام به روشنی آمده است:

از آزادگان این نباشد شگفت
ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت

جستجوی پناهگاهی امن از اصابت تیر حادثه

چه حاجت به تکرار آفتاب؟ بر و بالا و هیبت وهیأت این پهلوان نورسیده به سام می‌ماند. چنین نشانه‌هایی از ایرانیان (آزادگان!) شگفت نیست. از ترکان اما چنین به یاد نداریم. آن‌گونه که گردآفرید گفت و گژدهم نوشت و همگان به حدس و گمان دریافتند و یادآوری راوی در آن صبحگاه وصل، برای رستمی که در همه‌ی این سال‌ها در اندیشه‌ی آن جگربند خویش بوده است، جای تردید باقی نمی‌ماند. تکرار این آگاهی به زبان رستم، دریافت روشن‌تر مصیبت، جستجوی پناهگاهی امن از اصابت تیر حادثه و پژواک فاجعه در انتهایی‌ترین لحظه پیش از فرود آمدن مصیبت است. فرصتی برای درک و هضم ابعاد فاجعه، شاید یافتن راه برون‌رفتی از چنپره‌ی قضا که گرداگرد رستم تار می‌تند، یا تنیده است. از این تعمق و پرسش دردناک تا واقعیتی که رستم بی‌درنگ به یاد می آورد، راه چندانی نیست.

من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی

پس این "آن کار"ی‌ست که رستم را به خنده واداشته! که فرزند او کودکی بیش نیست. این کدام تورانی سام وشی ست که از آن سوی مرز می آید؟ حیرت رستم آنجاست که این نورسیده کسی جز فرزند او سهراب، نمی‌تواند باشد. اما چه می‌کنی مرد؟ تو رستم دستانی و نگهدارنده‌ی تاج و تخت ایران. تو تاجبخشی و اینک تاج و سرزمین دستخوش طوفانی عظیم است. شاه و نامداران در برابر مصیبتی بزرگ تنها مانده‌اند و از تو یاری می‌خواهند. تو کلید این قفل ناگشوده مانده‌ای. چرا خود را به این آسانی رسوای جهان می‌کنی؟ تو خردمندی و جهاندیده، به هوش باش مبادا پیش از آن که قدم در "راه بی‌برگشت" بگذاری، راه بر خود و بر دیگران نبندی! با حضور این نورسیده تمامی مناسبات نظام در خطر افتاده است. ارکان دولت در تشویش اند. سزاست که راز را بر ملا کنی و آنگاه در حضور تاریخ، در چنبره‌ی معمایی بمانی که هر سویش مخافتی‌ست؟

هنوز آن گرامی نداند که چنگ
توان باز کردن به هنگام جنگ

پس دل بد مدار که "آن گرامی" هنوز کودکی بیش نیست!

فرستاده ام زر و گوهر بسی
سوی مادر او به دست کسی

چنین پاسخ آمد که آن ارجمند
بسی بر نیاید که گردد بلند

همی می خورد با لب شیر بوی
شود بی گمان زود پرخاشجوی


اما چه کند رستم که آنچه از پیام و خبر و نامه در ذهنش بازمانده، رهایش نمی‌کند. با آن که آن ارجمند هنوز کودکی بیش نیست، می‌خوردن آغازیده و دیری نخواهد پایید که بلندآوازه و پرخاشجوی شود. این پیام تهمینه است که اینک بی‌اختیار بر زبان رستم جاری می‌شود.

در پی نشانه‌های کودکی فرزند

می‌خوردن در قاموس حماسه نه به معنای میخوارگی‌ست، که به مفهوم قدر قدرتی و نشانه‌ی بلوغ و گنجایش پهلوان است. نشانه‌ی رسیدن به مرحله‌ی پهلوانی و ُگردی، نوعی گذار از مرز و حد توانایی‌ست. ابراز و عرض وجود است. در رو در رویی دو پهلوان، بخشی از مبارزه‌ی دو حریف، مبادرت به می خوردن است. رستم و اسفندیار از "می خوردن" برای از میدان به در کردن حریف استفاده می کنند. پیش از آن رستم، بهمن فرزند اسفندیار را از این که شاهزاده‌ای "کم خور" و "کم نوش" است، سرزنش می‌کند. پس می خوردن سهراب از هنگامی که لبانش هنوز بوی شیر می‌دهد، نشانه‌ی رسیدن و بلوغ و بی‌گمان پرخاشجویی زود هنگام اوست.
پیغام تهمینه درباره ی سهراب، بی‌تردید دیروزِ آمدن گیو به دست و گوش رستم نرسیده است. این به زمانی باز می‌گردد که سهراب هنوز در سمنگان است. از تصمیم بزرگ سهراب تا این زمان چهار سال می‌گذرد. انگاه که از مادر جویای نام و نشان پدر شد، ده ساله بود. سپس به جمع آوری لشکر پرداخت و عزم ایران کرد. در نامه‌ی گژدهم اما، فرمانده‌ی سپاه توران، حدوداً چهارده ساله (که سالش دو هفته نباشد فزون) به‌نظر می‌رسد. پس آنچه رستم از پیغام تهمینه در خاطر دارد، دست کم چهار سالی کهنه است. با این همه تهمینه هشدار داده که: بسی برنیاید که آن کودک بلند گردد و "شود بی‌گمان زود پرخاشجوی". آن "بسی" و "زود" باید اینک فرا رسیده باشد.

بار دیگر کفه‌ی اندیشه به زیان رستم سنگینی می‌کند. آن که پرخاشجوی برخاسته و بر مرز ایران ایستاده، کسی جز آن فرزند گرانمایه نیست. اینک دیری‌ست تا آن دهان شیر بوی "بلند" گردیده و "پرخاشجوی" برخاسته. اینک او از مرز هم بر گذشته است. رستم پی در پی به نشانه‌های کودکی فرزند و در عین حال به واقعیت هایی که در این نشانه‌هاست، می‌اندیشد. از سویی به کودکی فرزند اشاره می‌کند تا به خود بباوراند که این نورسیده فرزند او نیست و از سوی دیگر نشانه‌ها حکایت از واقعیتی می‌کنند که مطابق میل او نیست. تردیدی که در همان لحظات اول در جان و اندیشه‌ی رستم ریشه می‌دواند به زودی به یقینی روشن تبدیل می‌شود. زابل نقطه‌ی آغاز حرکت این موقعیت سوگبار است. "بباشیم یک روز و دم بر زنیم"!

تردید و تأمل رستم

بند از بند رستم گسیخته است. او پیوسته از عمل تعلل می کند. پهلوان بیمناک است و با خود از این بیم سخن می گوید. او در تمام مبارزاتش، حتی در جنگ با دیوان در مازندران، با اکوان دیو، در هاماوران و بالاخره در نبردهای طولانی که پس از مرگ سیاوش با سپاه توران و افراسیاب دارد، تردید و تعللی به خود راه نمی‌دهد. رستم تنها دوبار دچار این تردید و تعلل می شود. بار دوم در مقابل اسفندیار است. آنجا هم اما تا پایان روز اول نبرد، هم چنان به خود غره است، رجز می‌خواند و ضعفی به خود راه نمی‌دهد. با مشاهده‌ی دلیری و مقاومت اسفندیار، در پایان روز اول نبرد است که کم کم تردید و بیم در جانش می‌نشیند. اینجا اما از همان ابتدا خللی در اراده‌ی رستم رسوخ کرده و او را در پیش‌دستی و اقدام تا پایان کار به تعلل وامی‌دارد.

از سوی دیگر رستم هیچ جا منتظر فرمان نبوده و نیست، بلکه پیشاهنگ است. از او خواهش می‌شود، پس پا در رکاب می‌گذارد و بدون اتلاف وقت خود را به مهلکه می‌رساند. این بار اما علی‌رغم تندی و تیزی فرمان، گیو را به نشستن و "نم بر لب خشک زدن" دعوت می‌کند! نه آن است که این مرد روزگار دیده زمان را در خدمت تأمل وغور می‌خواهد تا مسأله را بیشتر و بهتر بشکافد و بررسی کند؟ خود را بی‌اندیشه و بی محابا به کام آتش نیاندازد؟ او فرصتی می‌خواهد برای نبرد با زمان و زمانه، با بود و نبود خویش تا به خویشکاری خود بیندیشد؛ سود و زیان نظام! این نبرد درونی بسی بالاتر و با اهمیت تر از نبرد در صحنه‌های جنگ است. فرصتی می‌باید برای لب ترکردنی، گپی و شوری در خود و با خود:

مگر بخت رخشنده بیدار نیست
و گر نه چنین کار دشخوار نیست!

بخت را به یاری می‌خواند. بخت اما بیدار نیست. پس تسکینی دیگر می‌خواهد:

چو دریا به موج اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای6.

چرا دریا؟ که نشانه‌ی سنگینی و جاافتادگی،آرامش و اطمینان، اعتماد به نفس و صبوری‌ست! و چرا آتش؟ که سبکی و تندی، سوزش و بی‌پروایی و خامی را تداعی می‌کند؟ آن چیست واین کدام است؟ چو دریا به موج اندر آید، یعنی آن آرامش پنهان اگر از جای بجنبد، پروای تندی و تیزی و سوزش آتشش نیست؟ خود را تسلی می‌دهد این پیر سالخورده؟ با کدام فریب می‌خواهی سر را از اندیشه تهی کنی؟ بیم آن است که این آتش با آن سترگی و مهابتی که وصف شده تا قلب دریا پیش رود! و آن گاه فرو می‌رود که دریا را نیز با مرگ خویش بسوزاند و بخشکاند!


درفش مرا گر ببیند ز دور
دلش ماتم آرد به هنگام سور

چنین باد! امیدوارم چنین باشد! کاش با دیدن درفش من خود از جای باز گردد و هرگز تن به مصاف ندهد. آرام باش ای دل آشوبیده و اندیشه ی پریشان! جنگی میان آن پسر و این پدر رخ نخواهد داد! زبانه های این آتش پیش از رسیدن به امنگاه من، راه می گرداند! درفش من! آوازه ی رستم، نام ایران کافی ست تا او را متوقف کند. امیدوارم این طور باشد. باید چنین بشود، که این نورسیده از کارزار روی بگرداند و مرا از این مهلکه‌ی مصیبت برهاند!

چو ماننده‌ی سام جنگی بود
دلیر و هشیوار و سنگی بود

که اگر آن گونه که گفته اند به سام می‌ماند، و امیدوارم که چنین باشد، پس "هوشیار و خردمند" است، و نه خام و نادان، و آرزویم این است که چنین باشد:

بدین تیزی ایدر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ

پس باید بداند که این بازی با آتش است. باید قانونمندی نظام را بشناسد و درک کند. صحبت از جنگ در این تنگنا، ساده‌انگاری ست. سخت امیدوارم که خردش نیز مانند سام باشد. باید بداند آنچه آغاز کرده جز به مصیبت نمی انجامد.....

تهمتن این گفتن و گفتن و گفتن را با خود ادامه می‌دهد و می گوید تا مگر به چاره‌ای، تسلایی، گریزی برسد. او مخاطبی ندارد اما جهان مخاطب اوست.

به می دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند

پانویس‌ها:

۵) اشاره به نبرد شیر و گاو در اساطیر و آیین های کهن ایرانی.

۶) همین بیت، با تفاوت یک واژه در مصراع اول، جایی نه چندان دورتر، از زبان سهراب در پاسخ هجیر گفته می شود! اینجا و از زبان رستم "به موج اندر آید" می شنویم و آنجا بر زبان سهراب "سبک اندر آید" گفته می شود.

  1. مأخذ: سایت علی اوحدی
Share/Save/Bookmark

بخش نخست:
نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل!