رادیو زمانه > خارج از سیاست > فرهنگ و ادبیات > نگاهی به پروندهی قدیمی یک قتل! | ||
نگاهی به پروندهی قدیمی یک قتل!علی اوحدیدر تقویم ایرانی، پانزدهم ماه می، بیست و پنجم اردیبهشت ماه را روز بزرگداشت فردوسی خواندهاند. فردوسی حدوداً سی سال صرف سرودن شاهنامه کرد و مهمترین انگیزهی او در سرودن شاهنامه ایراندوستی و تقویت روح آزادمنشی و استقلالطلبی ایرانیها و احیای زبان فارسی بود، اما این کار درست مخالف نقشهای بود که محمود غزنوی و خلیفهی عباسی طرح کرده و به اجراء آن مشغول بودند. برای همین فردوسی در دربار غزنه مورد بیمهری سلطان قرار گرفت. از مهمترین داستانهای شاهنامه، داستان رستم و سهراب است. علی اوحدی، نویسنده، پژوهشگر، و بازیگر تبعیدی در مقالهای با عنوان «نگاهی به پروندهی قدیمی یک قتل» به بازخوانی این داستان جاودانه و حماسی میپردازد. در آستانهی روز بزرگداشت فردوسی، مقالهی آقای اوحدی در پنج بخش از نظر خوانندگان زمانه میگذرد. تحریریهی فرهنگ، رادیو زمانه
نارسیده ترنج و نورسیدگی دو کشور یکی آتش و دیگر آب تو خواهی کشان خیره جفت آوری روایت رستم و سهراب از زبان فردوسی، پر از شواهد و دلایل روشن بر این فرضیه است که رستم لحظه به لحظهی ماجرا را با تعمق و تأمل طی میکند. نقل قصه چنین آغاز میشود: اگر تند بادی برآید ز کُنج ستمکاره خوانیمش ار دادگر از این راز جان تو آگاه نیست همه تا در ِآز رفته فراز «نارسیده ترنج» نمادیست برای نورسیدگی. آن تندباد اما که این ترنج نارسیده را از شاخه میاندازد، ستمکاره است یا دادگر؟ پرسش این است که چرا با فروافتادن ترنج نارسیده صحبت از «آز» میشود؟
آز صرفاً به معنای طمع یا بیشخواهی نیست. بلکه بیشتر اشارهایست به دنیاخواهی و تمایل به حفظ و تحکیم هرچه بیشتر مناسبات. از آنجا که فردوسی در دنیای حماسه تقدیر را حاکم بی چون و چرا میشناسد، جای پرسش از تقدیر برای مردمان (محکومان؟) نمیماند تا راز را دریابند. مردمان را به کلید راز دسترسی ندادهاند. حد مردمان همین است که بدانند با مرگ، از ستمی که بر آنها میرود، میرهند و به آرامش و آسایش ابدی میرسند. چرا اما روایت با سخن گفتن از مرگ آغاز میشود؟ اندوهِ بیسبب رستم در صحنهآرایی فردوسی هیچ واژهای بیسبب و جهتی بهکار نرفته است. او از بینش خودآگاهانه بهره جسته و همه جا با انتخاب واژهی مناسب منظور خاصی را القاء کرده است. "تندباد" و "ترنج" انتخابی اتفاقی یا قراردادی نیستند. تمایل "آز"گونه و طوفانی رستم را در برابر "نارسیده ترنج"، سهراب نشان میدهد. وصف رستم از ابتدای داستان نیز، با دقت و در جهت بازسازی این سوگنامه شکل گرفته: ز موبد برین گونه برداشت یاد غمی بد دلش، ساز نخجیر کرد رستم، «هم از بامداد» غمگین است. برای این اندوه بامدادی هیچ سببی ذکر نشده است. اندوهیست انسانی و آشنا برای همهی ما که بامدادان بسیاری اندوهگین سر از خواب برداشتهایم و سر در گریبان و بیحوصله بوده ایم. توجیهی پذیرا برای به شکار رفتن رستم؛ پهلوان غمین است و برای رهایی از این اندوه، عزم شکار می کند. شکار، کشتن و انداختن نخجیر، واکنشی پهلوانانه، نوعی برونفکنی حماسی، محمل جدا شدن پهلوان از غم یا جدا شدن غم از پهلوان است. تیر انداختن و خشم و اندوه را در تیر رها کردن، «موومان» شکار است و مقبول از نگاه سنت. شکار حیوان نوعی تخلیه و تزکیه است. پس ساز نخجیر کردن رستم در این صبح اندوه، بیسببی نیست. تسلی خاطریست که جنگجوی پرخاشگر خوشبنیه در عمل به دست میآورد. رستم در نزدیکی توران، بیابان را پر از گور می بیند: بر افروخت چون گل رخ تاجبخش در اینجا از میان تمام القاب رستم (تهمتن، پیلتن و...) «تاجبخش» انتخاب شده! «غمی بودن» تاجبخش با فراوانی گور زایل میشود، میخندد و میتازد. به تیر و کمان و به گرز و کمند ز خاشاک و از خار و شاخ درخت چو آتش پراکنده شد، پیلتن چو بریان شد، از هم بکند و بخورد در شادی از فراوانی گور، نحوهی شکار، وصف تهیه و تدارک غذا و خوردن و خفتن، نوع عمل و پهنای گستردهی آن، حتی اگر اسمی از رستم برده نشود به روشنی پیداست که این هموست، پهلوانی در این ابعاد که "نخجیری چند" بر زمین میاندازد، درختی به مثابه بابزن بهکار میبرد و نرهگوری بر آن کباب میکند و این همه در چنگ او به کمتر از "پر مرغی" میماند. سپس: بخفت و بر آسود از روزگار لذتطلبی و تمایل رستم به زندگی لذتطلبی و تمایل به زندگی و چشیدن لذات آن در این گونه خوردن و خفتن، شخصیت رستم را پیش از واقعه با ابعادی روشن ترسیم میکند. کشتن در مفهوم عقلانی و اخلاقی نامعقول است. کشتن حیوان اما آن هم در شکارگاه، مقبول سنت است. رستم غم را در انداختن چند گور و خوردن، یعنی کام گرفتن، از خود دور میکند. میخورد، میآشامد و میخسبد و «از روزگار» میآساید. «چمان و چران رخش در مرغزار»، این «برآسودن» را دو چندان جلوه میدهد. تو گویی جهانی زیر ران پهلوان «تاجبخش» است. وصف نشاط و نیرو در این حجم زنده، وجه متمایز پهلوانی ست که زندگیبخشی و تاجبخشی از ویژگیهای اوست. در قاموس حماسه آنچه به پهلوان تعلق دارد، از جنسیت و ذات عام خود تهی می شود، از گمنامی شیئیت یا حیوانیت به در می آید و به خاص تبدیل میگردد، بخشی جداییناپذیر از شخصیت قهرمان میشود و به هویتی انسانی نایل میگردد. اسب نیز از زمرهی متعلقات قهرمان حماسه است و عموماً هم سن و سال اوست. بارهی پهلوان بخشی از وجود و پارهای از شخصیت پهلوان است. از همین رو دارای نام است. نام وجههی شخصیت وهویت حیوان است. «رخش»، «شبرنگ»، «سیاه»،و...1
باری، کشته شدن و از دست رفتن بارهی پهلوان، چه در جنگ و چه در صلح، به مثابه سرشکستگی و خفت پهلوان است2. رستم بس غافل به خواب میرود و رخش را "چمان و چران" رها میکند. سواران ترکان تنی هفت هشت پی اسب دیدند در مرغزار چو بردشت مر رخش را یافتند بیخبری و غفلت دردناک رستم خفتن و در خواب ماندن نماد غفلت و بیخبری، گاه تا حد مرگ و نیستیست. در مقابل، بیداری به معنای هوشیاری و آگاهیست، گاه تا حد خردمندی و تعقل. خواب رستم در بیشهزاری نزدیک مرز توران، غفلتی ساده نیست. در این غفلت بارهی پهلوان توسط مردانی گمبوده، تنی چند ترک و نا همشأن با پهلوان، سپاهیانی راهگذر از قبیلهی دشمن، ربوده میشود. بالاتر آن که «همی هر یک از رخش جستند بهر». تخمکشی «تنی چند ترک» از رخش، به مفهوم تجاوز به حیطهی قدرت و هویت پهلوان، و در اینجا عمق دردناگ غقلت رستم است. در وصف رستم از بامداد، غمین بودن و عزم شکار، سپس شادی و انداختن چند گور، به سیخ کشیدن و خوردن، بدانسان که گرد از مغز استخوانش برآورد، خفتن و آسودنی در غفلت، چنان که تنی چند ترک رخش را بربایند و از آن "بهر" جویند، تا شب و بزم شاه سمنگان یک خط ارتباطی روشن در شناخت پهلوان از طریق نمایش زندگیخواهی، شادخواری، قدرت و در عین حال غفلت ناشی از این قدرت است. رستم بیدار می شود: غمی گشت چون بارگی را نیافت همی گفت کاکنون پیاده نوان چه گویند گردان که اسبش که برد پهلوان در خواب هم مجاز نیست از باره و مرکبش غافل بماند، مگر در مرگ! سرشکستگی دیگر رستم در بیبارهگی اما سراپا در لباس رزم بودن است. پس لباس و سلاح را جایی پنهان میکند و چون سواری معمولی به راه میافتد. اما خبر حضور رستم، پیش از او به سمنگان رسیده است. با اینحال حرفی از ربوده شدن اسب پهلوان نیست. مگر باور کردنیست که کسانی بارهی پهلوان را بدزدند؟ آن «چند تن تورانی» گمبوده نیز شناختی از رخش ندارند. اینجا هم گفته میشود رخش از تاجبخش «رمیده» تا حیثیت پهلوان خدشهدار نشود. رستم نیز میگوید که رخش «ز من دور شد بی لگام و فسار!»
به جستجوی رخش شاه سمنگان او را به مهمانی دعوت میکند و امیدواری میدهد که رخش را خواهد یافت. پس شب و مهمانی و سور و سات است تا هنگامهی خواب که رستم به خوابگاه میرود. چویک بهره از تیره شب در گذشت صحنهآرایی فردوسی در چیدن متضادها کنار هم نیز، سخت گویاست! شب و روز، در عین سیاهی و سپیدی، نماد و نشانههای دیگری هم دارند. شب و تاریکی مأمن رازها، مرکز پنهانکاری و خفیهکاریست. تنها «یک بهره» از شب گذشته، پس شب دراز است. اما شباهنگ نماد برآمدن روشنایی در دل تاریکی، طلیعهی سپیده است. طلوع سپیده و روشنایی در ابتدای شب؟ تنها بهرهای از شب گذشته که شباهنگ، سپیدی از راه رسیده است! طلوعی در ابتدای سیاهی، پیش از آن که در خفیهگاه شب که جای سخن گفتن «نهفته به راز» است، فرورویم؟ نوید روشنایی در ابتدای تاریکی، دمیدن ستارهی راهنما تنها پس از یک بهره از شب، برآمدن صبحیست زودهنگام، رازی در راز! سخن گفتن آمد نهفته به راز یکی بَرده شمعی معنبر به دست بهرهای از شب نگذشته شباهنگ برچرخ گردنده پدیدار میشود و از پس پرده، بَردهای روشنایی به دست به خفیهگاه رستم میآید. تصویر ما از برده، دختر یا زنیست سیاه، همرنگ شب! سیاه هم اگر نباشد، نفس اتلاق "بردگی" او را تیره جلوه میدهد. بردهای در تاریکی شب، سیاهی در سیاهی اما شمع به دست، حامل روشنایی، پس طلوعی در سیاهی شب از راه میرسد! با این همه برده تنها مژدهایست برگشتن شباهنگ بر چرخ گردنده، تنها نویدیست بر سپیده چرا که: پس بَرده اندر یکی ماهروی ماهرویی خورشید صفت در پس پردهی شب، از پس بردهی روشنایی به دست، ماهرویی چون خورشید تابان میآید. پس «راز» در روشنایی شمع و حضور برده چندان هم «نهفته» نیست. شباهنگ، نماد زمان، اینک به نماد موقعیت تبدیل میشود. چرا ماهروی خورشیدصفت همراه بردهای روشنایی به دست به خلوت میآید؟ آیا تن دادن به این حرکت ضد سنت، حضور دیگری، حتی اگر محرم رازی هم باشد، آن هم نه در خانوادهی مردمی گمبوده که در خانهی شاه سمنگان، خطرکردنی مضاعف نیست؟ این خورشید، در تاریکی و به تنهایی بر شب پهلوان فرود نیامده، که پیش از خود روشنایی آورده و در نهایت شهامت و جسارت فضا را برای ابراز خواست انسانی و مادی خویش، آراسته است. «بنده» ای نیز هست، شاهدی آگاه به راز آفتابی که اینک در دل این شب طلوع کرده. بر گردش شباهنگ، ناظری حضور دارد روشنایی به دست! وصف زیبایی این ماهرو، سرو قد و ابرو کمان و گیسو کمند، بیدار دل و جان پاک و خردمند، آسمانی و بیبهره از خاک، وصفیست غنایی در حماسه. رستم از شگفتی خدای را آواز میدهد. میپرسد که هستی و برای چه به اینجا آمدهای؟ او تهمینه دخت شاه سمنگان است و «از غم به دو نیمه». به گیتی او را جفتی نیست، کسی او را «بیرون از پرده» ندیده و نه کس صدای او را شنیده است. به کردار افسانه از هر کسی که از دیو و شیر و نهنگ و پلنگ شب تیره تنها به توران شوی به تنها یکی گور بریان کنی هرآنگه که گرز تو بیند به جنگ برهنه چو تیغ تو بیند عقاب بجُستم همی ِکفت و یال و برت چرا برای به چنگ آوردن تهمینه تلاش نکند؟ پس آن زیستن درشت، در خور و خواب و لذت و نیرو، زیباییهای نرینه است3 که این ماهرو را بدین جسارت و شهامت واداشته. تهمینه با پشت کردن به سنت و اخلاق قبیله، بیپروا از بدنامی اظهار عشق میکند. تقدیر، آبشخور پهلوان آرزویش را به کنار پردهگاه او کشانده است. تا خوابگاه رستم، مرد ایدهآلهای او چند گام بیشتر نیست. این طبیعیترین و پاکترین خواستهی تهمینه اینک از همیشه به او نزدیکتر است. چرا بدان دست نیازد و برای بهچنگ آوردنش تلاش نکند؟ چه پروایی از سنت و قانون و اخلاق؟(4) پس به بالین رستم میآید و راز آرزوی کهنه را برملا میکند. تورایم کنون گر بخواهی مرا حتی اگر رستم او را بپذیرد، این خورشیدچهره باز به پس پرده باز خواهد گشت و مرغ در هوا و ماهی به دریا هم او را نخواهند دید. یا تو، یا هیچ کس. در صورت نپذیرفته شدن هم با یاد پهلوان آرزوهایش، بیمرد خواهد ماند. تهمینه برای خواست خود دلایلی هم دارد که به اندازهی خود او بزرگ و انسانیست. یکی آنک بر تو چنین گشتهام و دیگر که از تو یکی کردگار مگر چون تو باشد به مردی و زور سه دیگر که اسبت به جای آورم تهمینه اگرچه مدعیست که خرد به هوا و هوس باخته اما مهمتر از آن امید اوست که مگر خداوند، روزگار، زمان از این وصلت پسری همچون پدر به او دهد. تهمینه به روشنی اذعان میکند که پروای هیچ نظام اخلاقی را ندارد. عشق را بیبیمی از بدنامی بروز میدهد و به عیان میگوید که از رستم فرزندی میخواهد. اگرچه رستم مرد آرزوهای اوست، تهمینه اما میخواهد از پهلوان پوری در کنار داشته باشد. چه تضمینی از لطف زمان و روزگار تا این سوار گریز پای، یکهتاز میدانها و گشایندهی قلعهها، این پهلوان دستنیافتنی که اینک پس از سالیان دراز انتظار و اشتیاق و حسرت تهمینه به یاری حادثه و تقدیر، یک امشبی و چند ساعتی کنار خوابگاه او اتراق کرده، بار دیگر به چنگ آید؟ رخش را به تو بازمیگردانم پس تهمینه از پهلوان آرزوهایش فرزندی میخواهد، همچون پدر، رستمی دیگر، نشانهای، یادگاری از این مجال، نطفهای از این محال، تا این گریزپای نهفته در پس پشت ابر آرزوها را برای همیشه، اینجا و در کنار خود داشته باشد. میخواهد بخشی از حضور او را در واقعیت دستیافتنی و ملموس، در زهدان خود بپرورد و بزاید. نمونه ای که خود نیز در خلق و ایجادش سهیم باشد. رستمی که این بار مشروعیت فرزندی دارد. رستمی از آن من، از بطن و خون من و در تملک من. این کشتزار گمنام، از این تخمهی بلند آوازه ِکشتی میطلبد تا نامش را در جهان برکشد. اگر این بخت مانده در پس ِ مرزِ زمان و زمانه را به تن و هر شب و روز نخواهم داشت، بگذار اینک که زمانه به کام من است، یک شب، امشب، شبی جاودانه شود و مُهر و نشانش بر من بماند و آفتابش تا ابد بر هستی من بتابد. این جسارت پیشهی متهور در نهایت خودخواهی شیفتهوارش میخواهد آن چه در وصف مرد آرزوی خود گفت و سرود را، این بار در زهدان خویش بپرورد. خواست تهمینه در نهایت شهامت و جسارت ابراز میشود و به اعتبار این صداقت و پیراستگی، بدان دست مییابد. چرا شهامت و جسارت؟ چون با وجود سنت و قوانین اجتماعی هرگز زنی با این وصف در چهارچوب فرهنگ ایرانی وجود نداشته و ندارد. تهمینه اما پیشکش دیگری هم دارد. او سوای گنج پنهان وجود خود، ما به اِزای دیگری هم در برابر یادگاری از این دیدار، به رستم میپردازد. مگر موقعیت، زیبایی و جسارت تهمینه کافی نیست تا رستم به خواهش او پاسخ مثبت دهد؟ رستم بخشی از یک نظام، قائمهی استوار ساختار ایرانیت است. قرار نیست با هر گُمبودهای، حتی اگر شهزادهی زیباروی سمنگان باشد، به بستر رود. سمنگان بخشی از توران و تهمینه از انیران است. پس همبستری با من در برابر بازگرداندن حیثیت به تو! اگر مرا به خود بپذیری، بارهات، پارهی وجودت، آبروی از دست رفتهات، رمزی که بی آن ناتمامی، نام آلوده شدهات، رخش را به تو باز میگردانم. فرزند پسری در مقابل اسب، سهراب در مقابل رخش! خوش بداریم یا نه، این تبصرهای از قانون دنیای حماسه است. وصف رستم از صبح امروز؛ شادخوارگی وغفلت و بیپروایی، تمامی ابزار و اعیان وصف پهلوان ـ مرد در جامعهی مردسالار، در مورد رستم بهکار رفته است. چنین مردی بیتردید در مقابل خواهش عریان زنی به شهامت تهمینه تمکین میکند و او را با میل به خود میپذیرد. سهراب نیز فرزند این بستر و این شب کامجوییست، جوانی بیپروا و بیهراس! این که تهمینه در پی هوا و هوس است و خرد را در عشق مجالی نیست، نمیتواند تنها محرک او باشد. عامل اصلی نقطهی عطف خواستهی تهمینه یعنی نطفهی داستان است؛ داشتن فرزندی از این اعجوبه مرد قصهها که آوازهاش جهان را پر کرده است. شب می گذرد و سحرگاه، رستم بازوبندش را به تهمینه می سپارد تا اگر از این پیوند دختری به دنیا آمد، به گیسویش و اگر فرزند پسر بود، به بازویش ببندد تا نشانهی پدر باشد. فرزند البته پسر است و خواهیم دید که این «نشان» بسیار دیر بهکار میآید. بامدادان رخش بازیافته را به رستم میرسانند و پهلوان به ایران باز میگردد. بیامد سوی شهر ایران چو باد پس یاد این داستان هم چنان در ذهن رستم باقی میماند، و مانده است. ادامه دارد... پانویسها: ۱) در افسانههای حماسی بجز شاهنامه و داستان های مذهبی هم باره ی قهرمان دارای نام است. ذوالجناج اسب امام حسین. ۲) در افسانههای قدیمی مانند «سمک عیار» به مواردی برخورد می کنیم که سمک، اسب پهلوان دشمن را میدزدد و برای شاه به ارمغان میآورد.عیاری سمک در جهت عاری کردن پهلوان دشمن از شخصیت کناری و یاری دهندهی اوست. تعلقات دیگر پهلوان نیز بخشی از وجود او و دارای هویت است. گرز سام، ببر بیان، زره ی سیاوش، تازیانهی بهرام....بهرام گودرز برای به دست آوردن تازیانهی خود سرمیبازد و مرگ را بر ننگ ترجبح میدهد. ۳) به ویژگیهای نرینه در فرهنگ مردسالار،در جای دیگر بصورت گسترده اشاره کردهام. ۴) در فصل مربوط به زنان شاهنامه، به صورتی جامعتر به این ویژگیها پرداختهام. مأخذ: سایت علی اوحدی |
نظرهای خوانندگان
داستان« پر آب چشم» رستم وسهراب،نه داستان کشته شدن پسر به دست پدر است ونه داستان یک قتل. داستان نبرد یک جنگجوی نامدار ایران است با دشمنی که به میهن او حمله کرده است. تراژدی عظیم ماجراهم حاصل نبوغ معجزه آسای فردوسی بزرگ است.
-- بدون نام ، May 14, 2010 در ساعت 03:22 PM