رادیو زمانه > خارج از سیاست > فرهنگ و ادبیات > «ایستاده بود تا ببیند این وحشت کی تمام میشود» | ||
«ایستاده بود تا ببیند این وحشت کی تمام میشود»لیدا حسینینژادlida@radiozamaneh.comمحمد ایوبی، بازنشستهی آموزش و پرورش و داستاننویس، امروز شنبه بر اثر ناراحتی قلبی در سن ٦٧ سالگی درگذشت. او که از اعضای قدیمی کانون نویسندگان هم بود، در سال ١٣٢١ در شهر اهواز به دنیا آمد. محمد ایوبی دارای کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی بود و از معدود نویسندگان دههی ٤٠ بود که بعد از انقلاب هم در ایران ماند.
«راه شیری»، «مراثی بیپایان» و «پایی برای دویدن» از مجموعه داستانهایی است که به قلم محمد ایوبی نوشته شده است. همینطور بیش از سیصد داستان کوتاه و مقاله از او در نشریات مختلف ادبی منتشر شده است. محمد ایوبی مدتی هم سردبیر مجلهی اینترنتی ادبی «خزه» بود، که البته در بهمن ١٣٨٦ به بهانهی جمعآوری نوشتههایش برای چاپ، به فعالیتهایش در این سایت خاتمه داد و سردبیری و مدیریت «خزه» را به جوانترهای «خزه» پیشکش کرد. نام محمد ایوبی با یکی از رمانهایش، «صورتکهای تسلیم»، امسال در میان نامزدهای جایزهی جلال آل احمد به چشم میخورد. «با خلخالهای طلایم خاکم کنید»، اثری از محمد ایوبی، در ٤٦ قسمت در زمانه منتشر شده بود. برخی از وبلاگنویسان مانند حسین نوروزی، بهرنگ تاجدین و یا بهمن دارالشفایی در وبلاگهاشان از محمد ایوبی به عنوان معلمشان یاد میکنند. حسین نوروزی در وبلاگش «گاو خونی»، چندی پیش نوشته بود: «محمد ایوبی سالهاست معلم من است. پیرمرد همین چهارتا خیابان پایینتر از ماست و هنوز چهارسال است که میخواهم بروم به دیدنش. یک باری در ایمیلی، حال و احوالی پرسیده بودم. جوابی داده بود به مهر و دوستی. مثل همان ده سال قبل. جایی از نامهاش نوشته بود، من هم گوشهای سرد دارم و تنها دو روز هفته که با جوانتریها دم خورم، یادم مییاد قدری کمی اکسیژن و هیدروژن یافت میشه انگار. این دو روز را اِی نفسی میکشم و قدری تا کمی آسمان ابریام آفتابی میشه...» و همینطور «آق بهمن» در وبلاگش مطلبی در مورد محمد ایوبی مینویسد و از یادداشتی میگوید که چهار سال پیش برای ابراز ارادت به محمد ایوبی نوشته بوده. محمد ایوبی معلم ادبیات و انشای سوم راهنمایی آق بهمن بوده. او مینویسد: «الان از خواب بیدار شدم و سریع لپ تاپ را باز کردم که شاید خبری از سخنرانی کسی آمده باشد، که نامهی کوتاه اسدالله امرایی خورد توی سرم: «محمد ایوبی آرام گرفت!». خشکم زده. همهاش ٦٧ سالش بود. اما بیشتر از ١٥ سال بود، انتظار میکشید برود پیش همسرش.» و بعد در ادامه نوشتهای را، که چهارسال پیش برای این نویسنده نوشته بوده، در وبلاگش میآورد. مینویسد: «سوم راهنمایی که بودم، معلم ادبیات و انشایی داشتیم به اسم آقای محمد ایوبی. مسن بود با موهای سفید، سبیل سفید و سیاه که سیگار وسطش را قهوهای کرده بود و ریش همیشه تراشیده. لاغر بود. دستهاش استخوانی بودند با انگشتان بلند. قدش چندان بلند نبود. یک دانه از همین کاپشنهای بهاری داشت که بیشتر وقتها میپوشیدش. کرم بود. شلوار پارچهایاش هم بیشتر وقتها طوسی یا کرم بود. کلأ تصویری روشن از او در ذهنم مانده. زمستان هم زیر کاپشن اش یقه اسکی میپوشید. آن هم معمولاً طوسی. وقت خواندن هم عینکش را میگذاشت نوک دماغش.
آقای ایوبی از آن معلمهای سختگیربود. از آنهایی که فکر میکردی که فکر میکنند ٢٠ مال خداست و ١٩ مال پیغمبر خدا. من خیلی دوستش داشتم. در واقع بیشتر بچهها با وجود سختگیریاش دوستش داشتند. آق بهمن در نوشتهاش ادامه میدهد: «بیشتر چیزهایی که از ادبیات بلدم، از آقای ایوبی یاد گرفتم. تعارف نمیکنم. همیشه حس میکنم بهش مدیونم. یکی، دو ماه مانده بود به آخر سال، آقای ایوبی حواس پرت شده بود. کمی هم بداخلاقتر از همیشه. میگفتند همسرش مریض است. بال بال میزد. قشنگ میدیدم که بال بال میزنه. حتی منِ ١٣ ساله هم میفهمیدم. یک روز نیامد مدرسه و تا یک هفته بعدش هم نیامد. گفتند همسرش مرده. همه با هم رفتیم به ختمی که مدرسه به یاد همسرش در مسجدی نزدیک مدرسهمان گرفته بود. بعد از یکیـ دو هفته آقای ایوبی برگشت مدرسه، ولی دیگه حال و حوصلهی قدیم را نداشت.» در بخش دیگری از این نوشته، آق بهمن مینویسد: «آقای ایوبی سهـ چهار سال بعد از مرگ همسرش رمانی نوشت. موضوع کتاب این بود که نویسندهای که همسرش تازه مرده، برای او مینویسد. رمانش همان سال جایزهای هم برد.» بهمن دارالشفایی در ادامهی نوشتهاش مینویسد: چند روز پیش به روزنامه که رسیدم، دیدم بیستـ سی تا از یک مجله گذاشتند جلوی دست. فصلنامهی حوزهی هنری استان خوزستان بود. آمدم بروم، که اسم محمد ایوبی را روی جلدش دیدم. مجله را برداشتم و آوردم خانه. شب که داستان کوتاه آقای ایوبی را خواندم، دیدم باز هم داستان مردی است که زنش مرده و مدام به خیالش میآید.» آق بهمن در پایان این مطلب چهارسال پیش نوشته بوده: «خدا خودتان را نگه دارد آقای ایوبی». به بهانهی درگذشت این نویسنده و داستاننویس با عباس معروفی به گفتو گو نشستم. آقای معروفی شما محمد ایوبی را از کجا و کی میشناسید؟ راستش من از زمانی که شروع کردم به نوشتن، زمانی که ١٥ـ ١٤ ساله بودم، محمد ایوبی یک نویسنده شناخته شده بود. یعنی نویسندهای بود که کارهایش در نشریات مهم ادبی آن زمان منتشر میشد. خب بعدها دیگر با همدیگر دوست شدیم، با هم همکار شدیم، کار میکردیم تا این اواخر، که جزو هیأت داوران «قلم زرین زمانه» بود و به خوبی کنار ما ایستاد، کارها را خواند و نظرهای خوب داد، انتخابهای خوب کرد و نسبت به ٤٧٧ داستانی که برای ما رسیده بود، خیلی دلسوزانه عاطفه نشان داد. او خیلی آدم منزویی بود. زیاد اهل هیاهو نبود. ولی همین که پذیرفت با زمانه همکاری کند و این کار قشنگ را انجام بدهد، خیلی برای من ارزش داشت. در سه سال گذشتهی نمایشگاه بین المللی کتاب آلمان، رقمها از ١٨ درصد و بعد ٢٤ درصد و بعد ٣٩ درصد رشد کرده است. کتابهایی که صوتی و دیجیتال هستند. این یکی از کارهای مهمی است که ما داریم از آن غافل میشویم، فکر میکنم پارسال در یکی از برنامههای رادیو زمانه هم اعلام کردم. یکی از معدود نویسندگانی که در این زمان حاضر شد یک کار دیجیتالی بکند و بیاید یک رُمان را بخواند و از خودش اثری بگذارد، او بود. در ضمن ما یک داستان هم در بخش داستانخوانی با صدای نویسندگان معاصر از محمد ایوبی داریم، با یک بیوگرافی کوتاه که داستان خیلی زیبایی را هم آنجا خوانده است. اهمیت دیگری که من برایش قائل هستم این است که از معدود نویسندگان ادیب ما بود. یعنی خیلی از نویسندهها هستند که نمیتوانند حتی چهار خط حافظ بخوانند. یا مثلاً نمیتوانند تاریخ بیهقی را از رو بخوانند. ولی محمد ایوبی این کتابها را درس میداد. یعنی علاوه بر این که نویسنده بود، یک ادیب بود و یک استاد ادبیات فارسی بود که متاسفانه جایش خیلی خالیست. کمی برای ما از سبک و نوع نوشتن داستانهای آقای ایوبی میگویید، که بیشتر با او آشنا شویم؟ ببینید، محمد ایوبی از نویسندگان خطهی جنوب بود. در واقع یک زمانی گلشیری اینها را مکتببندی میکرد. در واقع او از مکتب جنوب و نویسندهی رئالیست بود. نویسندگان خطهی جنوب، مکتبی که شما میگویید، کارهاشان چه تفاوتی با نویسندگان خطههای دیگر دارد؟ رنگ و بوی اقلیمی در کارهاشان دیده میشود. یعنی احمد محمود، صادق چوبک، منیره روانیپور و محمد ایوبی و بسیاری نویسندگانی هستند که از آن منطقه برخاستهاند. حتی اسماعیل فصیح یک زمانی آنجا کار کرده و این رنگ و بو را گرفته است. یعنی رنگ و بویی که تو حضور انگلیسیها را در جنوب میبینی، یا ترکیب واژگان انگلیسی را. و خب محمد ایوبی از نظر سبک نگارش یک نویسنده رئالیست بود، دقیقاً مثل احمد محمود، و اصراری نداشت که مثلاً فرمالیست باشد یا مثلاً روی فرمهای مختلف کار کند. پایبند ادبیات فارسی و پایبند اقلیم جنوبی خودش بود. آقای ایوبی جزو اعضای قدیمی کانون نویسندگان هم بودند و از معدود کسانی بودند که در ایران ماندند و بیرون نیامدند. شما در این مورد هیچوقت با ایشان صحبت نکردید که چه شد چنین انتخابی را کردند و با وجود فشارهایی که روی نویسندگان بود، ایشان در ایران ماندند، و یا اصلأ راضی بودند از این انتخابشان که در ایران ماندند یا نه؟ خب من مرتب با او تلفنی در تماس بودم. با او صحبت میکردم و گاه و بیگاه حالش را میپرسیدم، و خب دوستش داشتم. یعنی هم به عنوان یک نویسنده و هم به عنوان یک رفیق دوستش داشتم. ببینید، محمد ایوبی به هرحال آدمی است که خانواده دارد، بعد استاد دانشگاه است، بعد مینویسد، یک بار زندگی کرده، بعد در این سالها سنش از ٥٠ گذشته است، قرار هم نیست که همه کشور را ترک کنند. به هرحال در همان پستو، در همان سختی، در همان فشارها پذیرفته بود که زندگی بکند، کار بکند. او به همان حداقل چیزی که در ایران برای نویسندگان وجود دارد، قانع شده بود. حتی من یک بار هم به او گفتم که نمیخواهی بیایی اینورها؟ گفت، نه حالا هستم. دارم مینویسم، کار میکنم. و خب میدانید، برای من قشنگ بود. همیشه به او فکر میکردم که تا آدم ناچار نیست، تا آدم زیر فشار نیست، تا آدم در شرایط سخت و در مواجه با مرگ قرار نگرفته، دلیلی ندارد کشور را ترک کند. چون به هرحال یک نویسنده میتواند یک خورشید تابان باشد در کشورش. میتواند یک درخت باشد که پرندههایی رویاش لانه بگذارند. یعنی یک جاهایی این جور آدمها مرجع هستند یا یک منشأ هستند برای یک عده. چون خودش تنها نیست. شاگرد و دوستانی دارد. مثلاً نویسندگانی هستند که زیر دست آقای ایوبی تربیت میشدند. با یک سری کار میکرد. میدانید این چیزها، دلبستگیها، وابستگیها خودبهخود آدم را نگه میدارد و محمد ایوبی هم قصد نداشت کشور را ترک بکند و میخواست با همان حداقلی که هست لااقل بتواند بنویسد، کتابهایش منتشر شود. میدانستم که دوـ سه تا از کتابهایش منتظر دریافت اجازه بودند. مهدی جامی هم مطلبی در مورد محمد ایوبی نوشته است. در «سیبستان» آمده: «محمد ایوبی ٣۰ سال از این ٦٧ سالی را که عمر کرد، پس از انقلاب گذراند. با خودم میگویم، چطور ممکن است کسی مثل او بتواند دوام بیاورد؟ کسانی که در ردیف او بودند، آمدند بیرون. او نیامد. حتی سفر هم نکرد. یا کرد و من خبر ندارم. اما نکرد. اگر میآمد، بیخبر نمیماندم. ایوبی ماند. نمیدانم. شاید چون رنج کشیدن را بخشی از سرنوشت خودش تعریف کرده بود، یا ایستاده بود تا ببیند این وحشت کی تمام میشود. با پرویی تمام ایستاده بود، که یعنی نمیتوانید من را از خانهام بیرون کنید.» مهدی جامی در پایان مطلبش اینطور مینویسد: «او غنی بود از دیدار یاران. تجربهی غربت نداشت. به نظرش زندگی خودش به چپاول رفته بود. نمیدانست که زندگی ما هم غارت شده. دلش بند این جنبش بود، تا همهی ما دوباره به دیدار هم تازه شویم. حیف است که دیگر نمیتوانم وقتی به وطن میرسم، با او رو در رو بنشینم. او هم مثل بسیاری از ما رفت، تا بر سنگ گورش بنویسیم: کسی که حسرت دیدن ایرانی آزاد از ترس و تحقیر، بر دلش ماند.» از نمونه کارهای محمد ایوبی در زمانه: • یک روز نامناسب برای سمپاشی • با خلخالهای طلایم خاکم کنید |
نظرهای خوانندگان
khabar dargozasht aghaye ayoobi besyar tasorangiz bood.Rooheshan shad.
-- maryam ، Jan 10, 2010 در ساعت 09:16 PMEkash ma ghadr shakhsyathaye bozorgeman ra ta vaghti hastand bedanim
Ba tashakor,
maryam.