رادیو زمانه > خارج از سیاست > فرهنگ و ادبیات > «هیچچیز دوبار اتفاق میافتد»؛ بکت یک بار | ||
«هیچچیز دوبار اتفاق میافتد»؛ بکت یک بارترجمهی ونداد زمانیآخرینبار که بکت را دیدم، در یکی از خیابانهای پاریس، توی «رمی دوموند» بود، البته کاملاً مطمئن نیستم که خود بکت بود، حدس میزدم که خودش بود؛ همقد خودش بود، همان بدن لاغر استخونی را داشت، نزدیکیهای همان خانهی سالمندان که در آن مدتی بعد فوت کرده بود. کلاه و کت داشت، نمیتوانم زیادی مطمئن باشم، چون بیستسال پیش بود. معلم درس فرانسهام در دبیرستان، آقای آچکار بود که برای اولینبار از او چیزهای دربارهی بکت شنیدم. یادم میآید که او با هیجان تمام، نمایش «روزهای خوش» را میستود:
«یک زن بهآرامی در حال تلفشدن است ولی همچنان دم از زندگیای میزند که سراسر پوچ است... عالی است! کسی هست در این دنیا که بتواند بهتر از بکت دربارهی تراژدی ابتذال و ابتذال تراژدی بنویسد. این زن میتوانست همسر من هم باشد؛ آدمی که ذاتاً خوشبین است، با وجود اینهمه دلایل و مدارک بدبینانه... نه، این کار عالی است.» نمایشنامههای دیگری هم بود؛ مشخصاً «در انتظار گودو»، با آن مرثیهی غیر قابل درکی که هیچبودن زندگی را میسرود. نمایشنامهای که بهگفتهی منتقد ایرلندی، ویویان مرسیر، در آن «هیچچیز دوبار اتفاق میافتد». معلمام، اقای آچکار، میگفت کارهای بکت مثل یک چاقوی تیز است که شکم بورژوازی را بهراحتی یک تکهی پنیر میبرد.
من همیشه با احتیاط کامل به نمایشنامههای بکت نزدیک میشوم؛ انگار که واگیر است. با صحنههای ساده و خالی، با شخصیتهای منزوی، یادآوریهای دردناک، فراموشیهای پرملال - که به نظر میرسید هدف خاصی را دنبال نمیکردند، بیهدفیای که بعدها فهمیدم، درحقیقت، چیزی جز اثبات پوچی زندگی نبود. جوانی بکت مثل بقیهی جوانان پروتستان طبقهی متوسط ایرلندی گذشت. او به مدرسهی خصوصی دورهی متوسطه رفت و تحصیلات دانشگاهی را در کالج ترینیتی گذراند. همان دانشگاهی که دو ادیب مشهور ایرلند، جاناتان سویفت در قرن ۱۸ و اسکار وایلد در قرن ۲۰، در آن درس خواندند. بکت، پا به پای پدرش، عاشق پیادهرویهای طولانی در کوههای ایرلند بود. سکوت، تنها وسیلهی ارتباطی این پدر و پسر بود، سکوتی که بعدها جزو همیشگی زندگیاش شد. سکوتی که فقط با صدای گیلاس مشروب، جرقهی کبریت و موسیقی شوبرت میشکست.
برای مدتی کوتاه در ترینیتی درس داد و بعد به لندن رفت تا در مطب روانکاوان به جوابی دست یابد. مدتی نیز در برلین به سر برد تا شاهد تولد و رشد نازیسم باشد. در پاریس بود که با همشهریاش، جیمز جویس، ملاقات کرد. در پاریس دوباره برای مدتی کوتاه درس داد ولی چون آرام و قرار نداشت، چون آدم سربهزیر و بسیار بیحوصلهای بود، در کار تدریس موفق نبود. به پشتوانهی حمایت مالی خانواده، در گالریهای هنری و کافههای ایتالیا و آلمان پرسه میزد. ایتالیا و آلمان؛ دو کشوری که فاشیسم در آن مشغول زینکردن اسبان خود و در تدارک کنترل همهچی بود. شکی نیست که بکت از نزدیک شاهد بربریتی بود که میرفت تا گریبان فرهنگ اروپا را بگیرد.
دغدغهی شخصی بکت در دههی ۳۰ میلادی یادگیری زبان بود. وی، با اینکه تسلط کاملی بر زبان انگلیسی و فرانسوی داشت، مشغول خواندن و حرفزدن به زبانهای ایتالیایی و آلمانی و اسپانیایی شد. او حتی گوشهچشمی به زبان هلندی و روسی نیز داشت. در همان دوران چند مقاله و تعدادی داستان کوتاه از او منتشر شد. بیش از ۴۰ موسسهی انتشاراتی از چاپ اولین رمان بکت امتناع کردند ولی بالاخره در سال ۱۹۳۸ موفق شد رمان «مورفی» را به زیر چاپ ببرد. ناگفته نماند که همهی کارهای بکت تا قبل از شهرتی که «در انتظار گودو» برایاش ارمغان آورد در محاق مانده بود و خریداری نداشت.
رمان «مورفی» سرشار بود از بازی با کلمات، کنایه و طنز پیچیدهی ایرلندی و مفاهیم انتزاعی. در این رمان او به بورژوازی نتاخته بود و یا اشارهای به طبقهی کارگر نکرده و یا نقش کلیسا را به نقد نکشیده بود؛ بکت در این داستان به قلب همهی ماجراها زد و اصل زندگی را به زیر سؤال برد: «خورشید تابید و مورفی چون برنامهای نداشت و قرار نبود اتفاق جدیدی بیافتد، دلاش نیامد که از خانه بیرون برود، و انگار که آدم آزادی باشد درون اتاق دخمهمانندش در غرب برامپتون ماند. آنجا به مدتی که شاید میتوانست ششماه باشد خورد و نوشید و خوابید، و لباساش را کند و پوشید.»
سالها بعد، بالاخره موفق به ملاقات با بکت شدم؛ همانجایی که جسد او و همسرش، سوزان را دفن کرده بودند. علاقمنداناش روی سنگ قبرش، یک بلیط استفادهنشدهی مترو گذاشته بودند بههمراه بلیط استفادهشدهی اتوبوس دوبلین و یک پاکت سیگار مورد علاقهاش؛ هاوانیتو. من چیزی آنجا نگذاشتم؛ فقط شاید، لکهای بر سکوت. « اگر سکوت را لکهدار نمیکردم نمیتوانستم با این زندگی نکبتی، مفتضح و پست کنار بیایم». ساموئل بکت برگرفته از: Roger Boylan, Desperately Seeking Sam, Boston review |
نظرهای خوانندگان
ببخشید نویسنده این یادداشت کی بود اونوقت؟!
-- مهرداد ، Jan 7, 2010 در ساعت 04:59 PMمن اولین بار با یک کتاب جیبی چاپ انتشارات پنگوئن در باره بکت بود که با این شخصیت نابغه و دردمند آشنا شدم آنهم در بحبوحه فضای چپ زده 25 سال پیش ایران. متاسفانه درایران نتوانستند درکش کنند حتی آوانگاردهای کشور.
-- بدون نام ، Jan 7, 2010 در ساعت 04:59 PMaz trilogy Beckeet harfi nazadid. dustanhuy boland in nevisandeh bishtar az har asar digarr be talash hay fekriash nazdiktar ast.
Hanooz hatta dar gharb ham natavanstand be dorosty befahmand Beckett che mi khast bege
Hanooz hata dar gharb ham natavanstand che mi khast bege dorosty befahmand Beckett
-- shahin-toronto ، Jan 7, 2010 در ساعت 04:59 PMخوشم امد
-- Ali ، Jan 7, 2010 در ساعت 04:59 PMمقاله شما توضیح نداد که چرا پوچی؟ چرا زنذگی را باید تلخ شمرد؟
-- بدون نام ، Jan 7, 2010 در ساعت 04:59 PMبه بکت در اوج دوران رئالیسم سوسیالیستی با افترای نسنجیده ای چون روشنفکر بورژوا اجحاف شد و با این کار به دو نسل از روشنفکران جهان نیز اجحاف شد چون به دلیل مد جپ نمایی قبل از سالهای 90 میلادی کسی به طور جدی کنجکاو آثار او نشد. بعد از سقط سوسیالیزم کذائی روسیه و اروپای شرقی بود که نوشته های بکت مد نظر مجدد قرار گرفت.
-- سوزان ، Jan 8, 2010 در ساعت 04:59 PMشاید باورش سخت باشد ولی من همیشه اسم بکت را به عنوان یک نمایشنامه نویس بزرگ شنیده بودم و اینکه او پوچی را راز این جهان میداند. ولی برای درک این راز سالها باید منتظر می ماندم. تا کتابی با نامی عجیب به دستم رسید . اسم این کتاب (هفت دات کام یک وبلاگ فرضی ) از آقای بهروز شیدا در سوئد بود. در بخش اول با عنوان هراس اول : مرگ ، ناگهان بکت را دیدم در دو شعر و یک معرفی که با همۀ آن چه در بارۀ ساموئل بکت خوانده بودم متفاوت بود.
-- هنگامه ، Jan 9, 2010 در ساعت 04:59 PMدوست دارم یکی از شعرهای بکت را به ترجمۀ آقای شیدا از صفحۀ 21 این کتاب را دوباره با هم بخوانیم.
گام به گام
هیچ کجا
تنها هیچ کس
می داند چگونه
گام های کوتاه
هیچ کجا
لجوجانه.
وچنین بود که بکت را یکبار دیگر در نوری شفافتر شناختم.
هنگامه