رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ آبان ۱۳۸۸
افسانه‌های کودکان

«جستجو برای غذا یا ترس از غذا شدن»

ونداد زمانی

افسانه‌های عامیانه غربی که قرن‌ها پیش از انقلاب صنعتی توسط مادربزرگان در گوشه‌ی دنج خانه‌های سرد و محقر کشاورزان روایت می‌شد، بیش از هر چیز از زندگی‌ نکبت‌باری سخن می‌‌گفت که گریبان‌گیر خانواده‌های فقیر را گرفته بود.

افسانه‌هایی که از فجایع حکام و جنگ‌های خانمان‌سوز می‌‌گفت. قحطی، وبا، و خشکسالی برای مردمی که به خودی خود زیر خط فقر روزگار می‌‌گذراندند چنان خانمان‌سوز بود که پیکره خانوده را در هم فرو می‌‌ریخت.

در این میان بچه‌های مردم قحطی زده و چپاول شده وضع‌شان وخیم‌تر از والدین‌شان بود. انبوهی از افسانه‌ها را می‌‌توان سراغ گرفت که در آن بچه‌ها به خاطر نبود غذای کافی‌ از خانه بیرون رانده می‌‌شدند یا به طور غیرمستقیم تشویق می‌‌شدند تا برای یافتن غذا خانه را ترک کنند.

دو افسانه‌ی «هنسل و گرتل» و «بچه انگشتی»1 نمونه‌هایی‌ هستند از وضعیت تراژیک بچه‌هایی‌ که به دلیل فقر بیش از حد خانواده از خانه بیرون رانده شدند.

در داستان «هنسل و گرتل» همسر هیزم شکن و مادر بچه‌ها از فرط ناچاری چاره‌ای ندارد جز بیرون کردن بچه‌ها از خانه و چه دلیلی از این مهم‌تر که «اگر باقیمانده غذا را برای بچه‌ها صرف کنیم دیر یا زود همه اهل خانواده از گرسنگی می‌‌میریم.»

این اتفاق در داستان «بچه انگشتی» به گونه‌ای دردناک‌تر تکرار می‌شود. خانواده هفت بچه قد و نیم قد دارد و بچه‌ی آخری، «بچه انگشتی»، به دلیل بیماری و کم غذایی بسیار کوچک مانده است و این بار پدر بیچاره ناچار می‌شود به عملی که بسیار ناگوار است تن دهد. او‌ در ابتدای قصه می‌گوید که «من اجازه نمی‌دهم فرزندانم جلو چشمم از گرسنگی بمیرند» و به کمک همسرش نقشه دست به سر کردن بچه‌هایش را می‌‌کشد.

قسمت امیدوار کننده دو افسانه فوق در این نهفته است که بچه‌های رانده شده و بی‌ سرپرست قصه‌ها در گرداب حوادث یاد می‌گیرند که با کمک هوش، زیرکی و پشتکار نه تنها بر غولان و جادوگرن پیروز گردند؛ بلکه بخشی از ثروت این موجودات هولناک که بی‌شباهت به مالکین زورگوی محلی نیستند را هم با خود برداشته و شاد و سربلند به خانه‌های‌شان برگردند.

به نظر می‌‌رسد هر چه زندگی‌ سخت‌تر می‌شود، آزمایشی که در افسانه‌ها برای بچه‌ها تعیین می‌‌کنند دشوارتر و هولناک‌تر می‌گردد.

نکته‌ی کمابیش پنهان دو افسانه ذکر شده در این است که در قصه «هنسل و گرتل» سرنوشت بدی برای مادر، که تصمیم گیرنده اصلی‌ برای گم و گور کردن بچه‌ها بود در نظر گرفته شده است.

قهرمانان افسانه «هنسل و گرتل» به دام زن جادوگر می‌‌افتند ولی بچه‌ها در آخر داستان او‌ را به درون آتش می‌‌اند‌‌ازند و وقتی به سلامت به خانه بر می‌گردند متوجه می‌‌شوند که مادر‌شان فوت کرده است.

در داستان «بچه انگشتی»، همین عاقبت انتقام‌جویانه نصیب پدر هم می‌شود که دستور راندن بچه‌ها را‌ از خانه داده است.

در ادامه‌ی داستان می‌‌بینیم که پدر به هیبت غول ظالم درآمده، البته با کمی تفاوت و مثلا به جای هفت پسر، هفت دختر دارد. غول وحشتناکی که قرار است آن‌ها را به جای صبحانه بخورد.

شش برادر اصلی قصه به کمک زیرکی «بچه انگشتی» که همان برادر هفتم است غول را وادار می‌کنند که اشتباهی هفت دختر خود را شبانه به جای هفت برادر بکشد.

نتیجه‌گیری اخلاقی دو افسانه به این ترتیب شکل می‌‌گیرد که والدینی که بچه‌های‌شان را بی‌سرپرست در دنیای بی‌در و پیکر رها می‌کنند، آخر و عاقبت خوبی‌ ندارند.


پاورقی

۱-Hansel and Gretel” and “the Little Thumbing “ , Tatar Maria (Editor), The Classic Fairy Tales, Norton and Company, First Edition, 1999, London.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

کاش کسی‌ روی افسانه‌های ایرانی‌ به این خوبی‌ نقد مینوشت.

-- لیلا از پاریس ، Oct 24, 2009 در ساعت 06:45 PM