رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ آبان ۱۳۸۷
یادی از اردشیر محصص

محصص، مرد تنها

ناصر زراعتی

پاییز ۱۹۹۵ (۱۳۷۴) بود که برای اولین بار برای نمایش آن سه کار مستند ویدیویی در دانشگاه‌ها و کانون‌های فرهنگی ایالت‌ها و شهرهای مختلف به آمریکا رفته بودم.

سفرم یک ماهی طول کشید. از سانفرانسیسکو به لُس‌آنجلس رفتم و از آنجا به آستینِ تگزاس و بعد اورالندایِ فلوریدا و آخر سر به نیویورک رسیدم.

یک هفته‌ای نیویورک، مهمان استاد و دوست عزیزم پرویز شفا بودم. پس از سال‌ها، دوستان قدیم را می‌دیدم. یک روز از رفیق خوبم نیکزاد نجومی، نقاش خواهش کردم گالری‌های نقاشی نیویورک را (که وصفشان را شنیده بودم)، نشانم بدهد.

نیکزاد و همسرش ناهید حقیقت که او هم نقاش است در یک طبقه ساختمان قدیمی، خانه‌ای بزرگ داشتند که در ضمن کارگاهشان هم بود.

یک شب به خاطر من، مهمانی مفصلی دادند و کلی از دوستان دیده و نادیده را دعوت کردند که آن شب خود حکایتی شنیدنی دارد.

نیکزاد دنبالم آمد و راه که افتادیم، گفت: «اگر بخواهی فقط توی هر گالری یک سَرَک بکشی، حداقل یک ماه باید اینجا بمانی.»

من را بگو می‌خواستم همان روز تا عصر (که قرار بود فیلم‌ها را در یکی از سالن‌های دانشگاه کلمبیا نمایش بدهند)، تمام نمایشگاه‌های نیویورک را ببینم!

مرا برد خیابان نمی‌دانم چندم که روزگاری، محل کارگاه‌ها و کارخانه‌های آن شهر بوده و حالا که آ‌ن‌ها را بیرون شهر برده بودند‌، آن ساختمان‌ها را شهرداری گالری کرده بود.

در دو سوی خیابان، گالری‌های نقاشی بود. ما سراغ طبقه‌های بالا نرفتیم‌، همان طبقه اولی‌ها را نگاه کردیم. حتی یک سمت یک خیابان را هم اگر می‌خواستم ببینم، چند روز طول می‌کشید.

از نیکزاد که خودش اهل بخیه بود و آشنا به محیط، خواستم چند تا از گالری‌ها را نمونه‌وار، انتخاب کند تا تصویری کلی و تا حد ممکن متنوع از نقاشی و مجسمه و چیدمان نیویورک دستم بیاید.


اردشیر محصص (عکس: پرشین کارتون)

آن‌ها که به این کلان‌شهر رفته‌اند و گالری‌هایش را دیده‌اند، متوجهِ حرفم می‌شوند، وگرنه من هرچه بکوشم تعداد زیاد و گوناگونی آن‌ها را تعریف کنم، نه می‌توانم و نه کسی حرفم را باور خواهد کرد، همه گمان می‌کنند اغراق می‌کنم.

از نقاشی‌ها و مجسمه‌های کلاسیک و انواع هنرهای تجسمی بومی مناطق مختلف دنیا گرفته تا کارهایی در سبک‌ها و شیوه‌های گوناگونِ مدرن... هرچه تصورش را می‌کردی بود.

گاهی قیمت تابلوها را نگاه می‌کردم. توی یک گالری، سه تابلو آبستره‌ی بزرگ به دیوار بود که به‌ ترتیب، ۴۵۰، ۶۰۰ و ۸۰۰ هزار دلار قیمت گذاشته بودند.

پرسیدم: «کسی هم این‌ها را می‌خرد؟» نیکزاد به دو تا از تابلوها که یک دایره کوچک قرمز کنارشان به دیوار چسبانده بودند، اشاره کرد که: «این دو تا فروش رفته.»

بیرون که آمدیم، همان کنار در، در پیاده‌رو، یکی از آن بی‌خانمان‌ها روی زمین لم داده بود و در عالم خودش بود. در یک گالری بزرگ، یک میله فلزی طلایی رنگ بزرگ با حدود چهار پنج متر طول و به شعاع سی چهل سانتی‌متر، روی زمین گذاشته شده بود‌.

مثلاً یک مجسمه مدرن از یکی از مشاهیر بود که نیکزاد گفت: «شش ماه است این نمایشگاه برقرار است!» در یکی از گالری‌ها، تعدادی تابلو از مناظر طبیعت بود که اول فکر کردم عکس‌هایِ رنگی است.

بعد که نیکزاد گفت: «دقت کن!»، دیدم نقاشی است و آبرنگ کار شده است. همانجا بود که فهمیدم ما کجاییم و این‌ها کجا...

وقتی به رفیق نقاشم که از جمله آدم‌های خوب و نجیب این دنیاست و همیشه لبخند به لب دارد، گفتم: «پس این دوستان نقاش توی ایران چرا این‌قدر افاده می‌فروشند به ما؟» خندید و سری تکان داد.


طرح از اردشیر محصص (عکس: پرشین کارتون)

دیگر داشتیم از پا می‌افتادیم، اما من دلم نمی‌آمد رها کنم. گفتم: «فقط یکی دیگر...» که مرا به گالری‌ای برد که تا وارد شدم و چشمم به تابلوها بر دیوارها افتاد‌، با صدای بلند گفتم: «اردشیر محصص؟!»

نیکزاد خندید و گفت: «نَع!» کارهای نقاشِ نه چندان مشهورِ جوانی نیویورکی بود، عجیب شبیه طرح‌های اردشیر محصص؛ همان خط‌ها و شکل‌ها و همان آدم‌ها، منتها همه رنگی...

شنیده بودم اردشیر محصص در نیویورک است، اما اصلاً یادش نبودم. مطمئن بودم که نیکزاد با او رفت و آمد دارد. گفتم: «می‌شود مرا به دیدنش ببری‌؟» گفت: «چرا نمی‌شود؟»

گمانم روز بعد بود که با نیکزاد رفتیم دیدن اردشیر محصص که من از دوران کودکی با طرح‌ها و کاریکاتورهای شگفت‌انگیزش آشنا بودم و آن سال‌ها، همیشه کارهایش را از صفحه‌های روزنامه کیهان و مجله‌ها می‌بریدم و جدا نگه می‌داشتم.

حتی یکی دو تاشان را به دیوار اتاقم زده بودم. یکی هنوز دقیق یادم هست: آن مرد جوان سیاه که با گلو و حنجره دریده، فریاد می‌کشد. (مگر می‌شود صدای آن فریاد سرشار از درد و رنج را از آن طرح نشنید؟)

تا به خیابان نمی‌دانم چندم، تقاطع خیابان شماره فلان برسیم که آپارتمان (یا درست‌تر بگویم: سوییت) محصص در یکی از طبقه‌های آن بود، نیکزاد برایم تعریف کرد که حال جسمی‌اش خوب نیست و دچار نوعی پارکینسون شده و دست‌هایش می‌لرزد و نمی‌تواند کار کند.

کلی قُرص می‌خورَد تا ۱۰ دقیقه‌ای لرزش از بین برود. در همان مدت کوتاه، تند و تند چند طرح می‌کشد. می‌دانستم تنهاست. همیشه تنها بود.


طرح از اردشیر محصص (عکس: پرشین کارتون)

نیکزاد گفت یکی دو تا از دوستان، از جمله خودش و ناهید، هوایش را دارند و بهش سر می‌زنند. گاه‌گداری طرحی از او در نیویورک تایمز چاپ می‌شد که مبلغی می‌پرداختند.

بعد هم این و آن می‌آمدند و مثلاً آثارش را می‌خریدند. «زرنگ»ها و پولدارها «استاد! استاد!» می‌گفتند و دسته‌ دسته طرح‌ها و کاریکاتورهایش را که روی مقوای سفید می‌کشید، برمی‌داشتند و می‌رفتند و احیاناً چندرغازی هم می‌دادند یا بیشتر، نمی‌دانم.

محصص پول جمع کردن که هیچ، پول نگه‌داشتن هم بلد نبود. نیکزاد می‌گفت می‌رود توی کافه پایین خانه‌اش و تمام پولش را خرج می‌کند. گویا چند روز یک‌بار، زنی می‌آمده و خانه را برایش جمع و جور و نظافت می‌کرده.

اگر درست یادم بیاید مساحت آپارتمانش حدود ۲۰ متر بود. یک میز کار و چند صندلی و تختی کنج دیوار بود. روی میز، کنار کتاب‌ها و گوشه و کنار، روی زمین، از مقواهای سفید، کارهای اردشیر محصص پر بود.

خانمی شیک و پیک داشت نقاشی‌ها را زیر و رو می‌کرد. گویا خریدار بود. گاهی هم اظهارنظرهایی می‌کرد همراه با: «اوه... مای گاد!» یکی از دوستان قدیمی اردشیر و نیکزاد هم ایستاده بود و چهار چشمی خانم را می‌پایید و معلوم بود که حرص می‌خورد.

نشستیم. سلام و حال و احوال و چه خبر؟... نیکزاد چای آورد. تصور نمی‌کردم اردشیر محصص مرا بشناسد. آمدم خودم را معرفی کنم که کی هستم و چه کاره‌ام که دیدم خندید (همان خنده کودکانه همراه با برق چشم‌ها پشت شیشه‌های ضخیم عینک) و جمله‌ای گفت که دیدم آشناست:

از مطلبی طنزآمیز بود که همان تازگی در «روزگار نوِ» اسماعیل پوروالی (در پاریس) از من چاپ شده بود. صحبت که گُل انداخت، دیدم از همان سال‌های دور چیزهایی را که نوشته و چاپ کرده بودم خوانده است.

حیرت کردم وقتی در میان جمله‌های بریده بریده‌اش که خنده‌هایش آن‌ها را نقطه‌گذاری می‌کرد، از آن مقاله نام برد که سال ۱۳۵۴ در «رودکی» دکتر محمود خوشنام (که آن زمان استادمان بود، استاد موسیقی در دانشکده هنرهای دراماتیک) چاپ شده بود: «اندر حکایت سینما و تب تند و تجربه و دیگر قضایا...» و کلی سر و صدا راه انداخته بود...


طرح از اردشیر محصص (عکس: پرشین کارتون)

گمانم از مرتضا نگاهی شنیده بودم، کمتر چیزی است که به فارسی چاپ شده باشد و اردشیر محصص نخوانده باشد. و چه‌قدر دقیق در جریان خبرها بود، غیر از خبرهای هنری و ادبی و فرهنگی، خبرهای اجتماعی و سیاسی... و دریافتم بیخود نبوده و نیست که آن طرح‌ها از زیر قلمش روی کاغذ جان می‌گیرند.

دست‌ها، آن دست‌هایی که آن کاریکاتورها و آن طرح‌های حیرت‌انگیز را می‌کشیدند، حالا داشتند می‌لرزیدند. چای در لیوان لب‌پَر می‌زد، اما اردشیر همچنان می‌خندید و می‌گفت و می‌شنید.

آن خانم با تعدادی «کار» زیر بغل رفت. ساعتی ماندیم و گفتیم و شنیدیم و تعدادی از طرح‌ها را تماشا کردیم. پرسیدم: «چه‌طور شد طرح‌هاتان را رنگی کردید؟»
خندید: «خودشان رنگی شدند.»

طرحی را نشان داد که تصویر پاسبانی بود که با باطوم تو سر یکی می‌زد:

ـ این خودش گفت مرا رنگ کن!

از آدم‌هایی که کشیده بود طوری حرف می‌زد که انگار همه‌شان زنده‌اند و او با آن‌ها ارتباط دارد و حرف می‌زند. با همه‌شان زندگی می‌کرد.

به «بد»هاشان می‌خندید و دستشان می‌انداخت و با «خوب»ها خوب بود و با آن‌ها همدردی می‌کرد. طرح‌هایش، همان طرح‌های سریع و خلاصه، از دکتر محمد مصدق در دادگاه نظامی از هر نوشته و عکس و فیلمی گویاتر است.

می‌دانستم سال‌ها پیش، بهمن مقصودلو فیلمی از او و کارهایش ساخته است. با این‌همه، آرزویم را بر زبان راندم که کاش اجازه می‌داد با دوربین تصویربرداری روزی سراغش بروم.

مهربان و فروتن، خندید و به‌موافقت سر تکان داد. باید می‌رفتیم. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. پا که به خیابان گذاشتم، یادم افتاد اینجا نیویورک است. توی آپارتمان کوچک اردشیر محصص که بودیم، احساس می‌کردم در ایرانم، در تهران، در یکی از آن محله‌های آشنا...

دیگر نه به نیویورک رفتم، نه اردشیر را دیدم و نه توانستم از او و کارهایش تصویر بگیرم. تا این‌که چندی پیش گزارشی تصویری از نمایشگاهی که در بزرگداشت او از کارهایش گذاشته بودند و خودش نتوانسته بود برود، دیدم.

نیکزاد را هم در آن گزارش دیدم که از اردشیر و کارهایش می‌گفت... و بعد خبر مرگش را شنیدم و حالا به یاد او که بزرگ بود و هنرمندی هوشیار، همراه با دوستان ادای احترامی گروهی کرده‌ام و این یادداشت کوتاه را می‌نویسم.

منتظرم تا پنج‌شنبه آینده، بهمن مقصودلو از نیویورک به اینجا (گوتنبرگ) بیاید تا جمعه شب، فیلم‌هایش را نمایش بدهیم. فیلمی که در دهه ۵۰ شمسی از اردشیر محصص و فیلمی که اخیراً از احمد محمود ساخته است.

گوتنبرگ سوئد
یک‌شنبه ۱۹ اکتبر ۲۰۰۸

Share/Save/Bookmark

در همین رابطه
«محصص، راه نوآوری را باز کرد»
اردشیر محصص، طراح ایرانی درگذشت
اردشیر محصص طرح مرگ زد

نظرهای خوانندگان

جای آنست که خون موج زند در دل لعل!

-- بدون نام ، Oct 21, 2008 در ساعت 05:16 PM

درود

مرسی ناصر جان که لینک این مطلب را برای من فرستاده ای!
این دوخط را هم من برای محصص نوشتم و در «سحرگاهان » قابل رؤیت است: در اینجا:
http://msahar.blogspot.com/


زبان چهره نگارش سخنور حس بود

خطوط تلخ وی اندیشمند ِ مجلس بود

هزاردست به لوح زمانه می زد نقش

ولی یگانهء دوران ما محصص بود !ـ


شاد باشی
م.س

-- م.س ، Oct 22, 2008 در ساعت 05:16 PM

افسوس که هنرمندان ما در تنگدستی و تنهایی پژمرده میشوند. حتی یک زندگینامه کامل از آنها نمیماند.

-- بدون نام ، Oct 22, 2008 در ساعت 05:16 PM

سلام ناصر جان. نوشته ات بیاد بزرگوار از دست رفته اردشیر محصص ساده و صمیمی بود. برقرار باشی. محمود - هامبورگ

-- l ، Oct 23, 2008 در ساعت 05:16 PM

اقای زراعتی عزیز با سلام و تشکر
می خواستم بدونم امکان شرکت در نمایش فیلم هست؟

-- بدون نام ، Oct 23, 2008 در ساعت 05:16 PM

تنهایی محصص په دلیل اینکه عضو هیچ کلوب سیاسی سنتی خارج از کشور که یا تخریبب یا هندوانه زیر بغل . قابل درک است .هنرمندان مدرن ایرانی که درد مشترک را میگویند و ترسیم میکنند په مرده خوری اعضای این کلوبها احتیاجی ندارند.یادش جاودان.

-- ali ، Oct 23, 2008 در ساعت 05:16 PM

برای آگاهی دوستی که پرسیده آیا امکان شرکت در نمایش فیلم هست؟
ـ اطلاعیه نمایش فیلمی که بهمن مقصودلو سالها پیش درباره اردشیر محصص ساخته و نیز فیلمی که در باره احمد محمود ساخته اینجاهاست:
http://news.gooya.com/
culture/archives/077963.php
و
http://www.akhbar-rooz.com/
news.jsp?essayId=17721
نمایش این فیلمه برای عموم است و خوشبختانه فیلمساز هم حضور دارد
در شهرهای گوتنبرگ، مالمو و استکهلم
روزهای 31 اکتبر و اول و دوم نوامبر
و خوشحال میشویم دوستان را در این جلسه ها ببینیم

-- ناصر زراعتی ، Oct 24, 2008 در ساعت 05:16 PM