رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ خرداد ۱۳۸۶

آخرین تاش بر هاله‌ی تابان زیبایی

شاپور جورکش



خبر سکته‌ی علیرضا اسپهبد را که خواندم این تردید در من سر کشید که نکند این هنرمند زیبا به مرگی خودخواسته تن داده باشد. مرور خاطرات کوتاهی که با او داشتم این تردید را بیشتر تقویت می‌کند. اگر خواننده‌ی این سطور هم با شنیدن این خاطرات به همین نتیجه برسد یک واقعیت عادی برملا شده؛ وگرنه آنها که از سکته‌ی قلبی او خبر دادند با جزییات بیشتر و با ذکر پیشینه‌ی روحی او اطلاع‌رسانی می‌کنند و در هر دو صورت، من خود را موظف و معذب می‌دانم که این خبر را با این اعتقاد انتشار دهم که هنرمند زندگی شخصی ندارد چرا که میراث فرهنگی یک جامعه است.

حدوداً یک سال پیش در تماسی که با آقای اسپهبد داشتم وقتی حال و روزش را پرسیدم گفت آتلیه‌ام را مجبورم تحویل دهم. نمی‌گذارند کار کنم و از این‌که عاطل و باطل گوشه‌ی خانه بنشینم بیزارم. محض همین دلم می‌خواهد کلتی بخرم و اول دو نفر دیگر را بکشم و بعد خودم را خلاص کنم. گفتم منظورتان..؟ گفت: نه، نه. منظورم همین دلال‌های خودی‌ست که توی هر دولتی برای من پرونده درست می‌کنند تا خودشان به نوایی برسند. من بیش از این اجازه‌ی کنجکاوی به خود ندادم چرا که می‌دانستم شرافت او اجازه نمی‌داد اسم خاصی را ببرد. به او گفتم ماجرای آن گیتارهای آمریکایی که رویشان از تابلوهای تو استفاده شده بود پولی باز نمی‌کند؟ گفت: نه، چون کپی رایت اینجاها به ضرر ماست. سعی کردم دلداری‌اش بدهم ولی بیش از آن متاثر بودم که تغییر صدایم را نفهمد. از فردای آن شب با دوستان زیادی تماس گرفتم در تهران و شیراز شاید بشود کاری کرد ولی پاسخ‌ها زیاد دلگرم کننده نبود و می‌دانستم با آدم‌هایی که تماس داشتم خودشان هشت‌شان گرو نه‌شان بود. مدت‌ها فکر کردم که چه می‌شود کرد و با خود می‌گفتم که بالاخره بهای نه گفتن را هر یک از ما به شکلی باید بپردازد و به این آموزه خو کند که «جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است» ولی آرامش نداشتم.

اسپهبد به رغم معیارهای ناب خود، ظریف و شکننده بود و هاله‌های نبوغی که بر چهره‌ی زیبایش می‌تابید ترد و نازک می‌تراویدند. نازک دلی‌های کودکانه‌ی او را در تابلوها و هم در رفتار با اشیاء پیرامونش می‌شد شناخت. مطمئن بودم که یک هنرمند هرگز دل آن ندارد که اسلحه در دست بگیرد. اما آیا اگر به افسردگی دچار می‌شد و ناخواسته کاری دست خودش می‌داد چه؟ در آن صورت باز هم آیا انسانی از دست نرفته بود؟ دیده بودم که چطور گاهی روی نسخه بدل‌های تابلوهایش تاش‌هایی تند می‌کشد، بخشی از تابلو را ابرآلود می‌کند تا قابل استفاده برای چاپ روی جلد کتابی بشود. نمونه‌اش تابلویی که برای روی جلد کتاب «زندگی، عشق، مرگ از دیدگاه هدایت» آماده کرد. آقای حسینخانی، مدیر انتشارات آگاه، سفارش کار را داده بود و هم ایشان موجب آشنایی رو در روی من با آقای اسپهبد شدند و اسپهبد بخشی از تابلویی را که قبلاً با موضوع صادق هدایت کشیده و اصل آن را به زنده یاد نصرت رحمانی بخشیده بود، تغییر داد. اصل تابلو زنی بود در حالی که چشم‌هایش را بسته بودند؛ یک دهان فریاد بود. اما چون بازوانش لخت بودند اسپهبد آن قسمت‌ها را با تاش‌های تند ابرآلود کرد و جالب این‌که این تابلو از اصل خود گویاتر شده بود؛ چرا که خطوط تازه به تابلو حرکت و به آن فریاد طنینی دیگر می‌داد.

شنیده بودم که چپ است و پیش خود ابلهانه تصور می‌کردم چپ‌ها آدم‌های محکم‌تری هستند. در کلام او هم این استحکام بود و در رفتار اجتماعی‌اش دیده بودم که هیچ‌وقت حاضر نمی‌شود از معیارهای خود تخطی کند. دیگر آن‌چه مرا آرام می‌کرد این بود که خبر داشتم بعضی دوستان که با شدت به او اظهار ارادت می‌کنند آن قدر متمول هستند که او را از این مرحله‌ی بحرانی بگذرانند. فقط اشکال کار این بود که اسپهبد شاید می‌بایست برای جلد کتاب‌شان طرحی می‌زد تا هر چه بخواهد به پایش بریزند. ولی معیارهای او و پیمانی که با خود داشت نمی‌گذاشت با هر اثری کنار بیاید؛ و دیده بودم که چطور دغدغه‌ی شرافت هنری خود را داشت و از همه‌ی هنرمندان دیگر به اهالی قلم نزدیک‌تر بود. آیا باید کسی چیزی می‌نوشت؟ آیا باید استمداد می‌طلبیدیم؟ یا فقط با کلام – تنها چیزی که داشتیم- او را دمادم تسکین می‌دادیم؟

من دیگر دل آن نداشتم که بار دیگر به او تلفن بزنم و جویای حالش شوم. با کمی خوش‌خیالی گفتم با وضعیت تازه کنار می‌آید. تلاش مذبوحانه‌ای هم کردم و روزی زنگ زدم به یکی از دوستان که در سفارت‌ها بود و گفتم اسپهبد وضعیت خوبی ندارد. دوست من گفت خب چرا به من می‌گویی؟ گفتم شاید از تابلوهایی که سفارت‌ها برای تزیین سفارتخانه می‌خرند اسپهبد هم سهمی داشته باشد؛ و بعد با خودم گفتم آخر آن تابلوهایی که سراسر اضمحلال و تباهی انسان مدرن را فریاد می‌کشند در کدام سفارتخانه خریدار دارد. خب این دردها که هنرمندان ما به جان خریده‌اند گاهی اوقات آدم ظریفی مثل اسپهبد را در هم می‌شکند و ما باید بگوییم مبارک است و رنج آن را خاموش‌وار بپذیریم؛ چرا که هر یک از ما اگر آن را نوشت و به آگاهی جامعه رساند، بعداً بزرگان فکر می‌کنند این طرف درد خودش را دارد و سنگ خودش را به سینه می‌زند. هم چنان‌که من اگر راجع به آتشی ننوشته بودم آقایان به خیال این‌که من خود محتاجم آن‌قدر مشقت بیهوده نمی‌کشیدند که مرا جشنواره‌ای کنند. مسلما همه‌ی هنرمندان به دنبال جامعه‌ای بهتر بر پایه‌ی گفتمان جدید هستند. اما مطمئناً هیچ‌کدام از آنان به دنبال منافع روزمره‌ی خود، همه‌ی معیارهای صنفی خود را زیر پا نمی‌گذارد.

مرگ زیبای اسپهبد مبارک است بر جامعه‌ای که چهارنعل به سمت غریزه‌های بدوی می‌شتابد. نمونه‌های این مرگ در تاریخ همه‌ی ملل فراوان است؛ که لورکا و سنت‌اگزوپری شاخص آنند و نشان می‌دهند که وقتی نتوانیم زیبایی را پاس بداریم، وقتی نتوانیم در ساختار اجتماعی فرهنگ خود نقشی فعال داشته باشیم زندگی و مرگ‌مان چه تفاوتی دارد.

و حالا با این زمینه است که فکر می‌کنم علیرضا اسپهبد، هنرمند بزرگ زمانه‌ی ما، آخرین تاش را بر هاله‌ی تراوان چهره‌ی خود زد تا شاید جایی دیگر حیات انسانی پاس داشته شود.

مرتبط:

علیرضا اسپهبد درگذشت
گفت‌وگو با آیدین آغداشلو؛ مرگ اسپهبد، سیاه‌چاله عمیق فرهنگ ایران

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

آقاي جوركش از نوشته تان ممنوع ، به زيبايي چهره پررنج آقاي اسپهبد را ترسيم كرديد. در فضاي احمقانه اي زندگي مي كنيم و بيشترين آسيب را هنرمندان اين جامعه متحمل ميشوند. ظاهراً دو راه متصور است يا خودكشي يا خودفروشي؟

-- تهمينه ، May 28, 2007 در ساعت 04:02 PM