رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ آبان ۱۳۸۵
يک آنتراکت در ايّامِ محنت!

زنگ تفریح داریوش آشوری


ابا اين تيمار اندکی شاذي بايد!
تاريخِ بخارا

به يادِ عمرانِ صلاحي و نجابت و هنرـ‌اش
برگرفته از وبلاگ داریوش آشوری

بخشِ عمده‌يِ تاريخِ ما را مي‌شود به نامِ شاخص‌ترين صاحبِ قدرت در آن، با زبانِ قدمايي، «ايّامِ محنتِ فلان» نام‌ نهاد. آخرين‌اش همين روزگارِ امروزينِ ما ست که نام‌اش را، به آن سبک و سياق، «ايّامِ محنتِ محموديّه» * ‌مي‌‌توان گذاشت، که اوجی ست از يک دورانِ محنتِ ديرينه. امّا، به جايِ پرداختن به تاريخ و غم و محنتِ آن- که وسوسه‌يِ بي‌پايانِ ذهنِ روشنفکرانه است و مايه‌يِ آزارِ جان- کارِ ديگري هم مي‌شود کرد: روگرداندن از تاريخ و محنت‌هاش و، دستِ کم چندی، بارِ سهمناکِ احساسِ مسؤوليّتِ روشنفکرانه را فرونهادن و ميدان دادن به بازيگوشي‌هايِ آن رندِ صوفي که هنوز در گوشه‌ـوـ‌کناری از وجودِ ما خانه دارد و با او، از سرِ بلندانديشي و بي‌نيازي، به ريشِ عالم و آدم خنديدن؛ عالم و آدمی که اين‌همه گرفتارِ جدّيت است- يعني، به ريشِ خودمان. و يا به همراهِ دوستِ عزيز و رفيقِ حکيم‌ام، فريدريش نيچه، به «گوشه‌يِ آفتابگيرِ کوهِ زيتونِ خويش» پناه بردن و از او خنديدن آموختن و جانی تازه کردن! پس- يک زنگِ تفريح.

و امّا بعد. راست گفته اند که هر بلايی که به سرِ آدم مي‌آيد از رفيقِ بد مي‌آيد که آدم را-- چنان که افتد و داني-- به کارهايِ بد مي‌کشاند! دوستيِ من با مهديِ جامي و داريوشِ محمدپور سبب شد که به وسوسه‌يِ ايشان پايِ من هم به وبلاگ‌نويسي باز شود و کار رفته‌ـ‌رفته به جاهايِ باريک کشيده شود، چنان که مي‌بينيد. امّا، خودمان ‌ايم، بد تجربه‌ای هم نبود و حيف بود اگر از آن بي‌خبر مي‌ماندم. از قديم هم گفته اند، «در طريقت هرچه پيشِ سالک آيد، خيرِ اوست.» بنا براين، خوب است سربيتِ يک مثنويِ «ديالکتيکي» را که روزگاری در مدحِ يک «رفيقِ بد» گفته بودم، در موردِ اين دو دوست هم تکرار کنم و بگويم که، «اي رفيقِ بد، که از تو خوب‌تر / نيست اندر جمله ابناءِ بشر!» باري، اين داستان، سرانجام، در محضرِ عام فاش شد که من هم گاهی مرتکبِ شعر شده ام. چنان که مي‌دانيد، نمي‌شود ايراني و فارسي‌زبان بود و همه‌عمر، از کودکي، با شعر انس داشت و عاشقِ جمالِ بي‌مثالِ سعدي و حافظ و مولوي بود و صدها بيت در گوشه‌ـو‌ـ‌کنارِ ذهن انباشته داشت و... شعر نگفت! بله، من از نوجواني هم با ديوان‌هايِ شعر هم‌نشين بوده ام و هم با دوستانِ شاعر، از جمله با برخی از سرشناس‌ترين شاعرانِ ‌نسلِ خود و پيش از خود. در باره‌يِ شعر و شاعري و دفترهايِ برخی شاعران هم مقاله‌هايی نوشته ام، البّته، با مزاجی فلسفي. و گويا مرحمتی شاملِ حال‌ام شد که آن مايه‌ای از ذوق و استعدادِ شاعرانه را که در من بود جدّي نگيرم و وسوسه‌هايِ نفسِ امّاره را سرکوب کنم تا به کارهايِ فکري و فرهنگيِ ديگری بپردازم که، به گمان‌ام، برايِ فرهنگِ ما ضروري‌تر بوده است.

به همين دليل، اگرچه هرـ‌ازـ گاهي که مي‌طلبيده طبع‌آزمايي کرده ام، امّا هيچگاه سرِ انتشارشان را نداشته ام. گهگاه که وسوسه شده ام و چيزی از اين دست پرداخته ام، به قولِ قدما، بيشتر از مقوله‌يِ «اخوانيّات» بوده است، يعني خوش‌ـ‌وـ‌بش و شوخي با دوستانِ نزديک. از قصيده‌سرايي و طنطنه‌يِ وزن و کلماتِ آن هميشه خوش‌ام مي‌آمده است و گاهگاه مرتکب قصيده‌سرايي ‌شده ام. در دوره‌يِ دبيرستان و دانشگاه برايِ برخی دوستانِ نزديک، مانندِ بهرامِ بيضايي، نادر ابراهيمي، هرمز همايون‌پور، قصيده‌ها و قطعه‌هايی در مدح و قدح‌ ساخته ام. علي‌رضا صدفي و هنرورِ شجاعي- هر دو از شاعرانِ پُرکار و «دفتردار»- هم در سال‌هايِ زيرِ بيست سالگي رفيقِ شبانه‌روزيِ من بودند و از تفريح‌هامان هم رفتن به انجمن‌هايِ ادبي و خنديدن به ريشِ ادبا و شعرايِ ريش و سبيل‌دار بود. با هم شعرپراني بسيار مي‌کرديم و در کوه‌گردي‌هامان هم هر بار، به شوخي، ده‌ها بيت با هم، و به هم، مي‌پرانديم. علي‌رضا صدفي سپس به کرمانشاه رفت و با نامه چند قصيده با هم ردّـوـبدل کرديم. يکی از قصيده‌هايِ من در وصفِ دلبرِ پستچي‌ای بود که نامه‌يِ او را آورده بود! برخی از بيت‌ها و مصرع‌هايِ آن ذوقافيتين بود. مطلعِ قصيده اين بود: دوش آمد آن سيمينه‌بر از مهر و مه سر آمده...! از آن يکی‌ـ‌دو بيت به خاطرـ‌ام مانده است:

ريمل به مژگان برزده، ماتيک بر لب درزده
شش‌ماهه فِر بر سر زده، با زيب و با فَر آمده!

برايِ شعرهايِ هنرورِ شجاعي هم گاهی نقيضه‌ای مي‌گفتم. از جمله او قصيده‌ای ساخته بود منوچهري‌وار با اين مطلع، «فغان زين نگون‌چرخه‌يِ رنگ‌ـ‌رنگ / که نه‌ش پاسِ نام است و نه‌ش پاسِ ننگ»، «... گزاينده جانِ عقاب و پلنگ» و از اين جور چيزها (که در يکی از دفترهايِ شعرـ‌اش هم چاپ کرده است). من، به شوخي، برايِ تکميلِ قصيده، اين يک مصرع را به همان وزن و قافيه ساختم: «بسا سوده سر بر سُرين‌ام سُرنگ!» که «سين»‌هايِ آن به جنگِ خواجه حافظِ شيرازي مي‌رود («دست‌ام اندر ساعدِ ساقّيِ سيمين‌ساق بود»). جلالِ آلِ احمد هم، حواليِ سال ۱۳۴۴، شبی تابستاني در باغچه‌يِ با صفايِ منزل‌اش در تجريش ميهماني‌ای داده بود و جماعتی از نويسندگان و شاعرانِ نسلِ جوان‌تر را دعوت کرده بود. شبِ خوبی بود. من و محمودِ آزادِ تهراني هم بعد از ظهرِ همان روز در کافه‌يِ هتلِ تهران پالاس، که پاتوق‌مان بود، با هم قصيده‌ای به شوخي و طنز پرداختيم، که آن شب آزاد در مجلس خواند و اسبابِ تفريحِ جمع شد. شايد آن قصيده در کاغذهايِ او مانده باشد.

قصيده‌ای هم که به نامِ «بهاريّه‌يِ آکسفورديّه» در زير مي‌بينيد، از همان دست است. اين قصيده را در بهارِ سالِ ۱٩٧٩، که در آکسفورد بودم، برايِ مجلسی از دوستان ساختم. از جمله حاضرانِ مجلسِ زنده‌ياد حميدِ عنايت بود، که در آکسفورد به استادي رسيده بود، و ديگر مجيدِ تهرانيان، که من و او با عنوانِ fellow ميهمانِ کالجِ سينت انتونيز (Saint Anthonys) بوديم، و فخرالدين عظيمي، که آن زمان دکتري‌اش را در دانشگاهِ آکسفورد مي‌گذراند. و ديگر، گمان مي‌کنم، همايونِ کاتوزيان، که عمری ست کبوترِ حرمِ آکسفورد است، و زنده ياد حسينِ عظيمي، که دکتري‌اش را در اقتصاد مي‌گذراند. همچنين جان گرني، استادِ زبانِ فارسي و تاريخِ ايران، و کسانی ديگر. در اين قصيده که يک وجهِ آن شوخي با طنطنه و هيمنه‌يِ کلام در قصيده‌سرايي ست، با آن دوستان نيز سرـ‌به‌ـ‌سر گذاشته ام.

من هيچگاه در جمع‌ـ‌وـ‌جور کردنِ هيچ چيز، از مال‌ـو‌ـ‌منال گرفته تا نوشته‌ها و کارهايِ خودـام، جدّی نداشته ام. و از برخی کارها و نوشته‌هاي‌ام، به‌ويژه قديمي‌هاشان، اکنون نسخه‌ای ندارم. گويي، به‌طبع، در همه چيز بيشتر اهلِ پراکندن ام تا گرد آوردن. اين اخوانيّات را هم گردآوري نکرده ام. امّا، چند ماه پيش در سفری به شيکاگو برايِ کنفرانسی در دانشگاهِ ايلي‌نويز، بارِ ديگر فرصتِ دل‌پذيرِ ديدارِ دکتر فخرالدينِ عظيمي و هم‌صحبتيِ او دست داد. (وي اکنون استادِ دانشگاهِ کانتيکت در امريکا ست.) در ميانه‌يِ گپ‌ـ‌وـ‌گفت‌ها و يادآوريِ خاطره‌ها، فخرالدين گفت که نسخه‌ای از «بهاريّه‌يِ آکسفورديّه‌»يِ مرا دارد. و من خواهش کردم که يک کپي از آن را براي‌ام بفرستد. و او به وعده وفا کرد. حال که آن را در دست دارم، در اين «زنگِ تفريح»، رويِ وبلاگ‌ام مي‌گذارم تا دوستانِ ناديده‌يِ من هم از اين گوشه‌ از کار و زندگي و نيز بازيگوشي‌هايِ ادبيِ من بي‌خبر نمانده باشند. و چه‌بسا مايه‌يِ اندک گشايشِ خاطر هم در اين ايّامِ محنتِ محموديّه باشد!

بهاريّه‌يِ آکسفورديّه!
چون گل شکفت باز به گلزارِ آکسفورد

آراست فرودين گلِ رخسارِ آکسفورد

بارِ دگر زِ مکمَنِ جود از دلِ وجود

برگِ طرب دميد به شخسارِ آکسفورد

وز سوري و سپرغم و از سوسنِ سپيد

رنگ و نگار يافت چمنزارِ آکسفورد

گويي که معجزِ دگری باز رخ نمود

از معجزاتِ طبعِ خـداوارِ آکسفورد

هرگز زِ شهرهايِ جهان بر سريرِ خاک

شهری چنين نبود به کردارِ آکسفورد

بيـمـار بود جانِ وي از سرديِ شـتـا

بادِ صـبـا رسـيـد به تيمارِ آکسفورد

آن لشکرِ صبا که زِ مُلکِ سبا رسيد

صفّ‌ِ شتا شکست به پيکارِ آکسفورد

تا به شود زِ رنجِ زمستان و از خزان

استاده باد همـچـو پرسـتـارِ آکسفورد

خوشخويِ گشت طبعِ هوا از دمِ بهار

زاري بـرفــت از بـدنِ زارِ آکسفورد

جز سبزه و چمن که به گلزار رخ نمود،

سروِ روان نگر تو به بازارِ آکسفورد

گويي به غرفه‌هايِ نهان داشت صد هزار

زان حوريانِ شوخِ فسونکارِ آکسفورد

حالي فـراز کرد درِ غـرفـه‌هـايِ خويـش

بنگر به دادِ حضرتِ دادارِ آکسفورد!

در جلوه است حسنِ بتان در بسيطِ شهر

ني وقتِ صوم نيست به افطارِ آکسفورد!

وين جلوه‌هايِ سيم‌بران بين، که هر طرف

سيمِ تن است و طُرّه‌يِ زرتارِ آکسفورد

گويي که بيم‌شان نبود خود زِ سيم‌شان

از دسـتـبـُردِ مـردمِ طــرّارِ آکسفورد

از بس که چشمِ مست در اين شهر ديده ام

مست‌ ام کنون به خانه‌يِ خمّارِ آکسفورد

آن کس که ديد باغ و بهارـ‌اش، دگر نکرد

جايِ دگر دو ديده زِ ديـدارِ آکسفورد

رحمت بر آن کسی که نخست اين بنا نهاد

نـيـکو عـمارتی ست زِ معمارِ آکسفورد

رويِ زمـيـن سـراچـه‌يِ دارالامـان شـدي

هم چرخ اگر بگشت به پرگارِ آکسفورد

حاشا که من زِ درگهِ او روي بـرکشـم

يـاری دگـر گـزيـنـم بـر يـارِ آکسفورد!

دسـتِ رجـايِ من چو کـنـد الـتـجـا درو

ديـگـر بُـريده باد زِ اغـيارِ آکسفورد

گر هم زِ خوانِ خود نرساند نصيبِ من

سازم ازين سپس به خس و خارِ آکسفورد

تنها نه من که نيز زِ شام و زِ روم و زنگ

هسـتـنـد ديگـرانـی در دارِ آکسفورد

بـنـشـستـه اند جـمـلـه به بستانِ سبزِ او

رو کرده اند جـمـلـه به زنـهـارِ آکسفورد

هم نيز ديده ام زِ عـجم طُـرفـه‌ـ مردمی

خـو کـرده با وظـيـفـه و ادرارِ آکسفورد

جَسـته زِ فـتنه‌هايِ زمـان در دلِ امـان

خندان نشـسـته پـشت به ديوارِ آکسفورد

دور از خدنگِ جنگي و دور از تفنگِ هنگ

سازِ طـرب زنـنــد به مِـزمـارِ آکسفورد

ايـرانيـان فغان زِ بلايِ زمان کنند

ايـنـان خـورند برگ و بـر‌ـ‌و‌ـ‌بـارِ آکسفورد

اصحابِ کهف گشته وگشتِ زمانه را

از ياد بــرده انـد درون‌ـ‌ غــارِ آکسفورد

ببريده دستِ خويش زِ حبل‌المـتـيـنِ دين

طـوفِ کمر بـبـسـتـه به زنّـارِ آکسفورد

روز و شبان خزيده به دارالکُتُب که، هين!

ايـنـک من و گـشـايـشِ اسـرارِ آکسفورد!

لـيـکـن زِ سّــرِ خـويـش نـدادند آگـهـي

دانـشـورانِ رنـدِ هُــشـيـوارِ آکسفورد!

اينک من و رحيل، که گويد تبيره‌زن،
رختِ سفر ببند زِ فرخارِ آکسفورد!

کوته کن اين فسانه و زين گونه دم مزن

چونين سخن کجاست سزاوارِ آکسفورد!

گفتي حکايتی و نگفتي چنان که هست

طرفی گزين زِ حالت و هنجارِ آکسفورد!

قطعه‌ای براي يک دوست

حال که وصفِ آکسفورد پيش آمد، اين را هم بگويم که ده‌سالی پس از آن، برايِ ديدارِ يک‌ماهه‌ای، به دعوتِ جان گرني، استادِ زبان فارسي و تاريخِ ايران در مؤسسه‌يِ شرق‌شناسيِ دانشگاهِ آکسفورد، باز در آن شهر بودم. از قضا، محمد باقرِ معين، رئيسِ بخشِ فارسيِ راديو بي‌بي‌سي هم مرخصي گرفته و برايِ يک کارِ پژوهشي به دانشگاهِ آکسفورد آمده بود. همين سرآغازِ آشنايي و دوستيِ ما شد که همچنان ادامه دارد. معين خراساني ست و فراوان دوستارِ شعر. خود نيز در اخوانيّات دست دارد و گهگاه بيت‌هايی مي‌پردازد. از جمله در قطعه‌ای خطاب به دوستي به‌ظاهر بي‌دست و پا در فنونِ دلبري از بانوان، تضمينِ بسيار با مزه‌ای کرده است از مصراعِ معروفِ مولوي، و گفته است: گر تو خواهي ماهرويی در بغل / «از علي آموز اخلاصِ عمل»، که اشاره‌اش به دوستِ ديگری ست به نام‌ِ علي، که گويا در آن فنون چيره [بوده؟] است. باري، رابطه‌يِ دوستانه‌يِ ما به‌زودي گرم شد و کار به ردّـوـ‌بدل کردنِ ابيات کشيد. من اين قطعه را همان روزها در وصفِ او ساختم.

حضـرتِ گويـنـده آقـايِ معـيـن
بر سرِ بازارِ بي‌بي‌سي مَکين

همچو او در شيکي و نيکي نديد

گردشِ افلاک و دورانِ زمين

حلمِ او افزون زِ حلمِ بوسعيد

علمِ او افزون زِ فردينان سلين

آن که هر شب صوتِ او را پيکِ موج

از بريتاني برد تا خاکِ چين

هر که او را ديد و آواي‌اش شنيد

گفت، به‌ـ‌به! مرحبا! خَه! آفرين!

کاش با آن لطفِ زاندازه برون

رحمتی مي‌کرد رب‌العالمين

مر ورا مي‌داد آوازی دو دانگ

نغمه هم مي‌خواند با صوتِ حزين

زنگِ غم را هم زِ دل‌ها مي‌زدود

خلق مي‌گفتند، «مرسي، سِر معين!»

متن پی دی اف

*تاريخ‌نويسانِ آينده مي‌توانند از عنوانِ «ايّامِ محنتِ محموديّه»، که در اين وجيزه برايِ نخستين بار وضع شده، ، بدونِ پرداختِ حقِ امتياز، برايِ نام‌گذاريِ اين بخش از دوران درازِ محنت‌زدگيِ ما استفاده کنند.

**بر اربابِ ادب و اصحابِ نظر پوشيده نيست که اين گونه فروتني شاعر، به‌ويژه در فنِ قصيده‌سرايي، بي‌سابقه است و مي‌بايد به عنوانِ يکی از ابداعاتِ اینجانب در پهنه يِ ادبِ پارسی، به نامِ «صنعتِ انکسارِ ‌نفس» در بخشِ صنايعِ سنگينِ شعرِ فارسي به ثبت برسد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان